eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
آزاده و جانباز سرافراز آملی، حاج نعمت سیفی امروز ۱۳ آذر ۱۴۰۲ به رحمت حق پیوست. اگرچه آمار دقیقی در دست نداریم ولی طبق بعضی آمارها حدود ۶ هزار تن از آزادگان تاکنون به رحمت حق رفته اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرتضی رستی | ۱۷ ♦️ماجراهای کردستان یک بار از طریق بی‌سیم پیام دادند چند تا از دموکرات‌ها نزدیک شما سر چشمه هستند بسیار با ملاحظه بروید کمین بزنید و آنها را بگیرید چون فلانی و فلانی در بین آنها هستند، یعنی افرادی که سال‌ها دنبال آنها بوده‌اند. رفتیم درگیر شدیم لحظه اول یک شهید دادیم و بعد آنها متواری شدند! یکی از افراد بومی گفت: آن‌ها به سوراخی در زیر زمین رفتند. داخل آن سوراخ مواد منفجره انداختیم، نارنجک انفجاری و آتش زا انداختیم ولی خبری نشد. سه روز بعد گفتند: آنها از داخل همان سوراخ بیرون آمده‌ و همان اطراف هستند. 🔻یک سال بعد سال بعد که مجدد به کردستان رفتم روزی از مقر با لباس کردی به مقصد شهر به راه افتادم بدون هیچ اسلحه و مهماتی، منتظر بودم که وانتی یا تراکتوری رد شود و سوار شوم به شهر و مرکز سپاه بروم لحظه‌ای احساس کردم دو تیر به زمین جلوی پایم خورد به سمت چپ به شیار کوه که چشمه آب باریکی هم داشت نگاه کردم دیدم فردی کنار چشمه نشسته سلام علیک کردم و رد شدم. 🔻 عضو دمکرات خسته شده بود! به مرکز محور که رسیدم ساعتی استراحت کردم و قرار شد با ماشین تویوتا لندکروز اتاق‌دار سپاه به مرکز شهر بروم. گفتند: برو صندلی جلو بشین یک دموکرات تسلیمی هم داریم می‌خواهیم ببریم اطلاعات سپاه. رفتم جلو نشستم، دیدم فردی را می‌آورند که کلاه بنددارش را روی چشمانش بسته‌اند آوردند داخل ماشین، سلامش کردم نگاهش کردم، دیدم این همان فرد کنار چشمه است. پرسیدم شما همان آقایی؟ گفت: بله، گفتم چرا مرا نکشتی؟ گفت: تصمیم داشتم تسلیم شوم، چون دیگر خسته شده‌ام وگرنه تیری را که جلوی پایت زدم به مغزت می‌زدم. 🔻این مدت چطور زنده ماندند!؟ بچه‌ها اسمش را گفتند و یادم آمد که این از همان دو سه نفر سال گذشته است. موضوع درگیری را سوال کردم و اینکه کجا رفتید؟ گفت: داخل سوراخی در زیرزمین، گفتم: ما که آنجا همه کار کردیم چطور زنده ماندید، آیا در آن دو سه روز گرسنه نشدید؟ گفت: ما قرصی داریم (از جیبش درآورد) مثل عدس می‌خوردیم تا یک هفته احساس می‌کنیم سیریم. من از آن نمونه قرص بارها در کردستان از جیب و لوازم دموکرات‌ها درآوردم. می‌گفتند: ساخت اسرائیله! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسینعلی قادری | ۳۵ ▪️زمستونها داخل آسایشگاه بسیار سرد بود! زمستون‌ها داخل آسایشگاه بسیار سرد بود! بخاری و گرمایش اصلا نداشتیم بخاطر اینکه یک مقداری از شدت سرما بکاهیم هر دو نفر کنار همدیگه می خوابیدیم تا بتونیم از پتوی همدیگه استفاده کنیم یعنی می‌شد چهار تا پتو و دو نفرمون یکی زیر سرمون یکی زیرپامون دو تا هم رومون که از گرمای هم و هم از پتوی هم استفاده کنیم اینجوری از شدت سرما کم‌ می‌کردیم. 🔻جوراب نداشتیم پامون گرم بشه!توی اون سرما نه جورابی نه هیچی نداشتیم. حالا بعدا یه دمپایی و کفش کتونی هم دادند ولی دوام نیاورد ولی خب قابل استفاده بود. در زمستون می‌رفتیم توی حیاط برای آمار، ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت طول می‌‌کشید تا این افسر بیاد چهارده اسایشگاه یا حداقل شش تا اسایشگاه رو که توی یک مجموعه بودند رو آمار می‌گرفت بعد آزادباش می‌داد که حالا برین دستشویی یا حموم و معمولا نیم ساعت تو‌ صف طول می‌کشید و باید روی زمین یخ زده و اگر بارون می‌آمد روی زمین خیس توی سرمای هوا می‌نشستیم تا نوبت ما بشه. 🔻بعدازظهرها هم یخ زده بودیم! بعدازظهر هم همینطور پنجه پا و دست از شدت سرما شروع می‌کرد به سوزش و یخ می‌زد، وسیله گرمایی هم نبود می‌رفتیم داخل آسایشگاه، زیر پتو تا ساعت ۱۱ ، ۱۲ یادم میاد تا این پاها می‌خواست گرم بشه و انگشتای یخ بسته گرم بشه یک گزگز خیلی شدیدی می‌کرد که از سرما خیلی بدتر بود. اون گزگز، دردش از سرمایی که خوردی بدتره. نیم ساعت تا یک ساعت طول می‌کشید این از بین بره. تا ۱۱/۳۰ ، ۱۲ که این گزگز رفع بشه می‌خوابیدیم. این مشکل در همه زمستونا بود. این صحنه همیشه توی ذهنم هست همین گز گز کردن.سوزش شدید. 🔻نباید بخوابید! گاهی برعکس می‌شد بعضی اوقات می‌گفتند: این ساعت باید بخوابی و هیچ‌کس حق نداره بلند بشه، بعضی وقتا می‌گفتند: در طول روز کسی حق نداره بخوابه. حالا شما صبح ساعت نه و نیم آمدی داخل تا ساعت چهار و نیم بعدازظهر که بری اون دو ساعت، یک ساعت و نیم که بخوابی داخل آسایشگاه کار دیگه هم ندارید حق نداری بخوابی نه حق داشتی پتو پهن کنی چون اگه پهن می‌شد یعنی میتونی بخوابی بخاطر جلوگیری از خوابیدن می‌گفتند: حق نداری پهن کنی سرجات همونجا باید بشینی و هفت هشت ساعت تا غروب باید می‌نشستی، از پنج و نیم که می‌آمدی داخل باز می‌تونستی پهن کنی یعنی می‌خوام بگم همه ی شرایط هم ثابت نبود نه خوابش نه بیداریش نه شکنجه‌اش نه تغذیه نه بهداشت همه اینارو که نگاه می‌کنی انواع تغییرات توی دوره‌های مختلف داشت مجموعا. 🔻شکنجه روحی آزار دهنده تر بود! در کل می‌شه گفت: شکنجه فراتر از فیزیکی بوده و شامل مسائل روحی و روانی و اذیت و آزار در خواب و ... هم بوده و روحیش خیلی شدیدتر بوده چون اگر در نظر بگیریم من نوعی دارم کارد می‌خورم دردش رو هم احساس می‌کنم اما یک وقت خودم را اذیت نمی‌کنند، بلکه رفیقم رو شروع می‌کنند به زدنش و صدای داد و بی‌داد اون داره میاد اثر روحیش خیلی شدیدتر بود از دردی که خودم احساس می‌کردم و از این موردها زیاد داشتیم. 🔻 بحث برهنه کردن یکی از شکنجه‌های روحی ما لخت کردن بود. در یک دوره‌ای اکثر بچه‌ها گال (بیماری پوستی) گرفتند و علتش این بود که در طول هفته اگه آب بود خب دوش می گرفتی البته دو دقیقه! اگر نبود که خیلی وقت‌ها نبود نمی‌گرفتی و کثیف می‌ماندی از طرفی سرویس بهداشتی با آن وضعیت، شپش هم که قوز بالا قوز! خب بچه‌ها مبتلا می شدند و این‌ها برای مبارزه با این بیماری همه را برهنه می‌کردند و یک بهیار یا دکتری یکی یکی ما را چک می‌کرد که ما گال داریم یا نه. 🔻صحنه تلخ اسارت از اون صحنه‌هایی بود که تلخ بود چون اونجا باید در یک صف لخت لخت می‌ایستادیم بعد یکی یکی می‌آمد نگاه می کرد و چون بیماری پوستی معمولا در پایین تنه بیشتر عود می کنه به همین خاطر می‌آمد پایین تنه را نگاه می‌کرد حالا اونم چی! کاش یه درمانی انجام می شد. 🔻درمانی در کار نبود! درمان درستی نداشتیم فقط توی اردوگاه یک جایی را جدا کرده بودند که به عنوان محل نگهداری بچه‌هایی که گال می‌گرفتند بود، چون گال واگیر داره بخاطر همین آنهایی که مریضی آنها شدید می‌شد جدا می‌کردند. 🔻 قرنطینه بدون دارو یک دوره خود من هم به قرنطینه رفتم. معمولا قرنطینه چهار، پنج روز طول می‌کشید. بسته به اینکه زخما چقدر طول بکشه خوب بشه تا یک هفته هم طول می‌کشید من سه چهار روزی طول کشید زخمم خوب بشه. اونجا دارویی نبود فقط یک پمادی می‌دادند که بزنیم و لخت توی آفتابی می‌نشستیم که آفتاب بخوره خوب بشیم. 🔻 درمان با آب غیر بهداشتی یک مورد غیربهداشتی هم این بود که یک حوضچه‌ای آنجا بود می‌گفتند: باید بری توش، خود بخود آبی هم می‌خوردی و آبش هم عوض نمی‌شد بعد خودت رو می‌شستی می آمدی بیرون، تمام اون افراد مریض از اون اب استفاده کردند! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله کاظم خانی | ۲۰ 🔻خاطره با رزمنده خردسال قبل از عملیات کربلای 8، فرمانده گردان حضرت رسول اکرم (ص) به ما گفت به همه بگید به حسینیه ی ثارالله(ع) بیان. ما هم از بلندگو همه ی رزمندگان را صدا زدیم هرچه سریع تر به مقر و حسینیه مراجعه نمایند . همه آمدند بعد از تلاوت قرآن کریم، فرمانده گردان سخنان مسبوطی مطرح کردند.. زمینه را کاملاً فراهم نمودند باید ها و نبایدهای حین عملیات را گوشزد کرد . همه مسرور بودند، همه از صمیم قلب منتظر چنین لحظات بودند. 🔻 از من به عنوان کیسه شن هم در خط مقدم جبهه نمی توانید استفاده کنید ؟ فرمانده گردان، در حین توجیه رزمندگان اسلام ،یک لحظه چشمش به یک رزمنده دانش آموز خردسال افتاد گفت : شما را نمی توانیم به خط مقدم جبهه اعزام نمائیم .این رزمنده دلاور خیلی متاثر شد ، خیلی با حالت پریشان و گریه و زاری فریاد کشید فرمانده اجازه بفرمائید صحبتی با شما دارم ! فرمانده گفت: بفرمائید در خدمتیم! رزمنده خردسال شاید حدود ۱۳ سال یا کمتر داشت، بلند شد گفت : فرمانده عزیز، از بنده به عنوان یه کیسه شن در خط مقدم جبهه هم نمی توانید بهره گیری نمائید ؟ رزمنده ای پای خود را بر شانه ام بگذارد ، به سمت دشمن تیری شلیک نماید ؟ فرمانده شروع به گریه و زاری کرد؟ فرمانده از گفته ی خود پشیمان شد ، فرمانده بر دست و صورت وی بوسه زد و از وی حلالیت طلبید . این مرام رزمندگان اسلام در هشت سال دفاع مقدس بود. وی در کربلای ۸ به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد .یادشان گرامی. 🔻در محضر درس سید جلیل القدر هیجده فروردین سال 1366در گردان حضرت رسول اکرم (ص) شبی در محضر درس اخلاق مرحوم آیت الله سید موسوی شالی (ره) امام جمعه محترم فقید شهرستان تاکستان و نماینده خبرگان رهبری بودیم. این جلسه را داماد وی ترتیب داده بود که در پایان نشست بعنوان تبرک به هر رزمنده ای یک شال سبز تبرک شده اهداء نمودند . 🔻با همان شال سبز دستم را بستند! حقیر به رسم یاد بود این شال سبز متبرک یافته سید عظیم الشأن را به گردنم بستم و خیلی به جدّ وی معتقد بوده و هستم. دوستان رزمنده از وی تعریف می‌نمایند که شب‌های چهارشنبه همیشه در مسجد مقدس جمکران بودند که هرگز قطع نشد. در عملیات کربلای ۸ وقتی که به اسارت دشمن بعثی عراق در آمدیم، ما حدود ۴۰ نفر را بعد از اسارت سوار نفربر زرهی کرده و به پشت جبهه عراق اعزام کردند. بعد از چند دقیقه ما را پیاده کردند، تک به تک ما را نشاندند. در حین ضرب و شتم بعثی‌ها دستور دادند، (یاالله اِنًزِل ملابَس)‌ یعنی لباس‌ها را در بیاورید! رزمندگان لباس و پیراهن خود را درآوردند. افسر عراقی با همان لباس، دست رزمندگان را از پشت می‌بست. به همین منوال ادامه داد. وقتی به بنده رسید نگاه به گردن من انداخت همان شال سبز را از گردنم باز کرد، دستم را با همان شال سبز از پشت بست. در شهر قشلاق در حین وضو گرفتن ایشان، این خاطره را نقل کردم، تبسم کرد. بعد از آن به سید بزرگوار گفتم: سید جان! بنده آزاد شده نسل سادات جلیل القدر شمائیم، قربان جد شمائیم. چهره بسیار نورانی داشت. 🔻مانور عملیات فرضی فرماندهان، قبل از عملیات کربلای ۸ جهت آماده سازی رزمندگان، شبانه در منطقه شوشتر یک مانور عملیات فرضی ترتیب داده بودند، عده‌ای به عنوان دشمن فرضی و عده‌ای به عنوان خودی در منطقه از پیش تعیین شده حرکت کردند. این عملیات اگرچه فرضی بود ولی سازماندهی عملیاتی دقیقی داشت. رزمندگان، مواضع از قبل تعیین شده را تصرف کردند و در بعضی جاها میدان مین بود که بعد از خنثی کردن مین‌ها حرکت کردند. توپخانه هم مشارکت داشت. جهت شناسایی منطقه، چتر منور شلیک می‌کردند. البته قبل از عملیات در یک منطقه مشخص شده شام را توزیع کردند تا رزمندگان در حین عملیات با مشکل مواجه نشوند. این عملیات فرضی، سراشیبی و سربالائی زیادی داشت و در یک منطقه حساس بود. در همان ابتدا عده‌ای که دشمن فرضی بودند به اسارت درآمدند. تبلیغات با عده‌ای از فرماندهان و رزمندگان مصاحبه کرد. مصاحبه یکی از رزمندگان برایم جالب بود او فکر می‌کرد این عملیات جدی است و امداد غیبی شامل حالش شده است! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
▪️توضیحات آزاده سرافراز حسینعلی قادری در مورد خاطره اخیر : سلام، شاید بعضی تجریبات من شخصی باشد و لزوما شامل همه بخش‌های اردوگاه نشود. درباره خاطره اخیر و زمستان در اردوگاه، بنده خودم سال اول به جهت شدت سرما با یکی از دوستان با هم می‌خوابیدیم تا پتوی بیشتری روی خودمان داشته باشیم. البته شاید برای بعضی این‌طور نبوده که اطلاع ندارم، این می‌تواند از همان مطالبی باشد که در آسایشگاه‌های دیگر فرق داشته و شاید قابل تعمیم نباشد. 🔻در خصوص نشستن سر آمار بر روی زمین گل و در صورت مرطوب بودن زمین را خودم یادم هست، حتی بعضی وقت‌ها از دمپایی برای نشستن استفاده می‌کردیم. حالا شاید این هم بعضی وقت‌ها گفتند: لازم نیست سریع بروید داخل آسایشگاه و آنجا آمار بگیریم ولی گاهی حداقل اینطور بود که ما در روی زمین گل نشستیم و منتظر بودیم تا افسر بیاید و آمار بگیرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 احمد چلداوی | ۱۴۱ 🔻به تکریت ۱۱ بازگشته بودیم! بعد از فرار دستگیر شدیم، بعد از چند روز شکنجه در اردوگاه ۱۸ بعقوبه ، مجددا ما را به اردوگاه مخوف تکریت ۱۱ برگرداندند. اردوگاه ۱۱ از جهت قساوت قلب نگهبانان و محدودیت شدید اسرا با اردوگاه ۱۸ قابل مقایسه نبود و ما تازه چند ماهی می شد که از شر آن خلاص شده بودیم. ما که به تکریت رسیدیم غروب شده بود و طبق قوانین اردوگاه تکریت باید داخل بودیم و هیچکس نباید در حال آزاد باش با بیرون از آسایشگاه بود و بدین جهت آن ساعت از جهت مقرراتی برایشان امکان شکنجه دادن مان وجود نداشت. فقط مشت و لگد و کابل میهمان مان کردند و داخل همان زنزانه (سلول انفرادی) جایمان دادند. 🔻زندان انفرادی، آشنای قدیمی! با زندان انفرادی از قبل آشنایی داشتم. یک بار به خاطر کتک زدن یکی از شکنجه گرها و یک بار هم به خاطر عزاداری محرم به آنجا تبعید شده بودم . در دل تاریکی و خلوت زندان انفرادی کمی فرصت داشتیم و می‌توانستیم با خالق زیبائی‌ها راز و نیازی داشته باشیم و از او برای نجات از شکنجه دشمن استمداد بطلبیم. 🔻بشارت به صبح عذاب! یکی از نگهبانها درب زنزانه را باز کرد و با لحنی بی‌تاب گونه، ما را به شکنجه های فردا صبح بشارت داد. چشمانم بسته بود و او را نشناختم ولی حدس زدم که عریف طارس باشد. من و مسعود ماهوتچی را جداگانه در دو سلول انفرادی حبس کردند، اما هاشم انتظاری را که دستش شکسته بود، در راهرو رها کردند و رفتند اندکی در سکوت کامل گذشت. هیچ کس جرأت نداشت سر صحبت را باز کند؛ چون می‌ترسیدیم داخل سلول‌های کناری کسی باشد. هاشم که توی راه رو بود درب سلول من و مسعود را باز کرد و ما را به راهروی زندان برد. خوش‌بختانه ما تنها بودیم. نماز خواندیم و مشورت کردیم که فردا چه ترفندی را به کار ببندیم. 🔻ای کاش اعدام می شدیم ولی به تکریت ۱۱ نمی بردنمان! باورمان نمی‌شد دوباره به اردوگاه مخوف تکریت ۱۱ و زیر دست همان نگهبانهای وحشی که الآن به خونمان تشنه بودند برگردیم. آرزو می کردیم به جای اردوگاه ۱۱ ما را به مسلخ اعدام می‌بردند. حالت ما در آن لحظه همانند کسی بود که در دریایی مخوف در تاریکی مطلق شب، در گردابی مخوف گرفتار شده است و هیچ کس به معنای واقعی هیچ کس جز خدا را ندارد. شب تاریک و بیم موج و و گردابی چنین حائل/ کجا دانند حال ما سبک باران ساحلها 🔻شبی پر از اضطراب شب شده بود و ما حسابی خسته و مضطرب بودیم. باید می خوابیدیم. آن شب حتی یک لحظه خواب به چشمانم نرفت. دوست داشتم آن شب به صبح قيامت متصل می‌شد. دوست داشتم آن شب آخرین شب عمرم باشد. دیگر تحمل شکنجه هایشان را نداشتم. در آن تاریکی و سکوت مطلق که به جز صدای جیرجیرک ها صدای دیگری نمی‌آمد با خدای خودم به راز و نیاز پرداختم. رو به خدای خوبی‌ها کردم که خدایا به بزرگی‌ات قسمت می‌دهم یا جانم را بگیر و راحتم کن یا از دست این ظالمان نجاتم بده. 🔻صبح شد نماز خواندیم بالاخره با صدای گنجشکها و پرنده ها فهمیدیم صبح شده و باید نماز صبح را بخوانیم. با آن سلول آشنا بودم. هیچ روزنه ای به نور و هوای بیرون نداشت و فقط با صدای جیرجیرک‌ها می‌فهمیدیم شب شده و با صدای پرنده ها می فهمیدیم صبح شده. هرچند برای ما زمان جز برای وقت نماز هیچ اهمیت دیگری نداشت. ادامه دارد آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65