eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات سربازان آزاده ارتش از اواخر اسارت در اردوگاه موصل یک https://eitaa.com/taakrit11pw65
کیسه توتون اردوگاه اسرا برای سیگاری‌ها ارسالی از آزاده عزیز، محسن محمدی اراکی https://eitaa.com/taakrit11pw65
کتاب خاطرات آزاده گرانقدر مرحوم بهرامعلی فرهادی یکی از آن کتاب‌هایی است که با توجه به مطالعه آن و شخصیت خاص آقا بهرام از ارزیابی و صحت سنجی بسیار خوبی برخودار است. خواندن آن را جهت اطلاع از حوادث اسارت و نحوه رفتار نگهبانان و سایر پرسنل حزب بعث با اسرای ایرانی به مخاطبان عزیز و ارجمند توصیه می‌کنیم. https://eitaa.com/taakrit11pw65
🌹بسمه تعالی🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ بر حسب وظیفه دینی و ملی و بر حسب رهنمود و فرموده رهبر معظم انقلاب، خاطرات خود را که امانت ملت در دست ماست منتشر می‌کنیم اما در این فرصت غنیمت دانسته شد در خصوص وظایف بر زمین مانده ما آزادگان با هم حرف بزنیم. بیان و انتشار خاطرات اردوگاه‌های اسارت در عراق در زمان دفاع مقدس، کاری است که به شایستگی دنبال نشده؛هنوز وقتی پای صحبت آزادگان یعنی همین رفقای خودمان می‌نشینیم می‌بینیم با گذشت دهه‌های طولانی از آزادی هنوز خاطراتی را به یاد دارند که بعضی از آنها می‌تواند یک ملت را تکان دهد. آنها را برای اقدامات مثبت در زندگی شخصی و اجتماعی دارای انگیزه قوی کند. ولی متأسفانه کار جهادی در این خصوص انجام نشده است. هرچند اقدامات مثبت خوبی از ناحیه آزادگان به صورت شخصی و همچنین از طریق مؤسسات مربوطه مثل مؤسسه پیام آزادگان انجام شده ولی قطعا کافی نیست. هنوز سخنان هشدارآمیز رهبر معظم انقلاب را در دیدار با آزادگان در سال ۹۱ به یاد داریم که فرمودند: این اقداماتی که درباره خاطرات آزادگان شده به اندازه یک قطره در مقابل اقیانوس است. پس تا دیرتر نشده کاری کنیم،آزادگان عزیز دیگر فرصتی برای جبران نیست برای دنیا و آخرت خود برای تاریخ این کشور کاری کنیم. ارتباط با مديريت کانال ✅ @takrit11pw90 https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍علی سوسرایی | ۲۲ بعد از اینکه اسیر شدم بعد از اینکه نیروهای عراقی مرا با حال مجروحیت شدید اسیر کردند یکی از سربازان عراقی قمقمه آبم را ازم گرفت و آن را پرت کرد احساس کردم بزرگترین داراییم را ازم گرفته‌اند. آدم وقتی مجروح می‌شه خیلی تشنه می‌شه، دوستانی که تجربه کردند می‌دونند چقدر آدم دوست داره آب بخوره. هر چند که به ما آموزش داده بودند به مجروحین آب ندین فقط سعی کنید با پارچه خیس، لب‌هارو تر کنید تا زخم عفونت نکند. یکی از نیروهای سیه چرده عراقی مرا کول کرد، خیلی درد داشتم با دست اشاره می‌کرد تحمل کن. از کنار نیزار و نهر پر آب (نهر جاسم) مرا به عقب منتقل کرد بعد کنار یه نفربر منو روی زمین گذاشت. یه نفر مسن‌تر حدود ۴۰ تا ۴۵ سال قوی هیکل آمد روی سرم، خیلی وحشت کردم. طرف مثل هندی‌ها یه خط نازک سبیل داشت که فکر کردم می‌خواهد مرا اذیت کنه و کتک بزنه. آمد روی سرم و خیلی آرام با همان لهجه عربی گفت: آقا صحیفه سجادیه! اشاره کردم که ندارم. احتمالا بچه نجف یا کربلا بود و با ایرانی‌های مقیم حشر و نشر داشت که کلمه آقا رو بلد بود بعد آمد زیپ بادگیرم رو باز کرد، قرآن جیبی،مهر و جا نمازم رو برداشت و با ایماء و اشاره فهموند که راضی باشم منم به علامت تائید سرم رو تکان دادم. مدتی آرام گذشت، دم دمای غروب توپخانه ایران شروع به گلوله بارون کرد. خواستند مرا داخل نفربر ببرند تا به عقب منتقل کنند، خیلی از درد فریاد می‌زدم و‌ بی‌قراری می‌کردم منو با طناب داخل نفربر بستند تا تکان نخورم و اینطوری منو به عقب منتقل کردند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷ ▪️لابد ما را به بیمارستان می‌برند! وقتی اسیر شدم خودم را افسر جا زدم از این جهت به علت اهمیت من با وجود مجروحیت شدیدم که کار را برای عراقیها سخت و دشوار می کرد مرا با هر بدبختی که بود از خط مقدم با برانکارد به عقب بردند و از آنجا سوار یک وانت تویوتا کردند تا به عقب منتقل کنند. از بس جا تنگ بود کمرمان تا شده بود. صندلی‌های عقب دوطرف تویوتا جا را تنگ کرده بود. من که مطلقاً نمی‌توانستم بنشینم، پاهایم دراز بود و گرده تا شده و چسبیده‌ام به صندلی‌های جلو فشار می‌آورد و این فشار لگن مجروحم را به شدت آزار می‌داد. آنها فقط ما دو نفر زخمی را سوار کردند (از سرنوشت آن چند نفر هم اتاقی بی خبرم) لابد می‌خواستند ما را به بیمارستان ببرند. ماشین که راه افتاد، مرتب بالا پایین می‌شدیم و درد می‌کشیدیم. همه جا تاریک بود و بیابان، ولی معلوم بود که در منطقه عملیاتی هستیم. نیم ساعتی ماشین حرکت کرد تا جلوی یک ساختمان یک طبقه توقف کرد. در عقب تویوتا باز شد و چند نفر مرا با پتو گذاشتند زمین و دوباره برداشتند وارد ساختمان کردند. مرا از راهروی سه چهار متری ساختمان عبور دادند و جلوی یک اتاق گذاشتند روی زمین یکی از سربازها رفت داخل اتاق و دوباره برگشت. به نظر مثل اتاق مدیرکل‌ها می‌مانست. سربازها مرا به داخل اتاق بردند، احترام نظامی گذاشتند و رفتند بیرون فرمانده سبیل کلفت عراقی چنان توی مبل فرو رفته بود که من در آن شرایط خوابیده فقط سر او و عکس بزرگ صدام و نقشه عراق را در بالای سرش می‌دیدم اتاق بزرگ بود. یک میز کار بزرگ با ده دوازده صندلی دورش در قسمت چپ اتاق دیده می‌شد. این طرف تر هم چند تا مبل بود که فرمانده‌ای دیگر روی یکی از آنها یله داده بود و چند تا افسر هم با درجه‌های متفاوت و لباس‌های پلنگی، دیلاق و خبردار کنار دیوار صف کشیده بودند. این‌قدر نگذشته بود که فهمیدم آن فرمانده سبیل کلفت، با آن هیبت و هیکل، ژنرال ماهر عبدالرشید است. من چقدر مهم شده بودم که با این حال و روز شرفیابم کرده بودند خدمت ژنرال! پتوی حامل جنازه من آن‌قدر به عبدالرشید نزدیک بود که اگر می‌خواست پایش را از روی پایش پایین بیندازد ممکن بود به سر من بخورد! در دست راست ماهر عبدالرشید یک نظامی با لباس پلنگی خبردار ایستاده بود که به لهجه عربی فارسی حرف می‌زد.(شاید از عرب زبان‌های بریده از جمهوری اسلامی بود و شاید هم عرب فارسی بلد!) مترجم رو کرد به من و با تبدیل چ به ج پرسید: اسمت جیه؟ من که همچنان دمر افتاده بودم، کمی سرم را بالا آوردم و گفتم: محسن جام بزرگ. گفت: نه فامیلی‌ات را نگو، پدر و جدّت را بگو. گفتم: من اسم جدّم (نمی دانستم که جدّ، همان پدر بزرگ است!) را از کجا باید بدانم؟ من فقط اسم خودم، پدرم و پدر بزرگم را می دانم. - آره! خوبه، بگو. - محسن جام بزرگ فرزند ابوالقاسم. - بَعدی بَعدی! عَین را چنان غلیظ گفت که تعجب کردم! گفتم: علی اصغر. با اسم پدر بزرگم، اسم من شد، محسن ابوالقاسم علی اصغر هنوز علی اصغر را کامل نگفته بودم که با غلیظی تمام در حرف عین پرسید: بَعد؟ پرسیدم: بعد چیه دیگه؟ - یعنی درجه‌ات جیه؟ - ستوان یکم! - از کجا، کدام تیپ؟ - تیپ ۳ زرهی قهرمان، لشکر ۲۸ کردستان! تا قسمت دوم را گفتم پچ پچ افتاد بینشان. آنها شماره تمام تیپ و لشکرهای ما را می‌دانستند. تازه دو ریالی‌ام افتاد که به جای ۱۶ قزوین گفته‌ام ۲۸ کردستان. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
هادی غنی | ۲ ▪️اینم از کار خیر!!! یک روز با گروه مرحوم حاج آقا اسدالله خالدی برای کار رفته بودم،آن روز بیشتر کار در باغچه جنب اتاق عراقی‌ها بود. من دیدم خیار چمبر، خربزه و... از حدش گذشته داره بزرگ و خراب میشه من آمدم پیش مسئول بند، سید حمید بود گفتم: این‌ها دارن خراب میشن چکارشون کنیم؟ سید حمید گفت: ببر بده جماعت اسد (گروه حاج آقا اسدالله خالدی) بخورند منم همه آنها را چیدم و به جماعت اسد دادم. آمدیم آسایشگاه، نگهبان کریم برای آمار اسم مرا صدا زد رفتم جلو با دمپایی اون‌قدر پشت گردنم زد که سیاه شد و ورم کرد. آمار بعدی محمد امشی بود که یعقوب بهش گفت: کریم با دمپایی هادی را تنبیه کرد. اینم از کار خیر! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی|۴۷ ▪️هندوانه! هندوانه در اسارت برای ما یک آرزو بود! یک روز قرار بود یکی از فرماندهان ارشد عراقی برای بازدید به اردوگاه ما بیاید به همین خاطر، چند روز قبل توصیه‌ها و کارهای مقدماتی از طرف نگهبانان برای استقبال انجام شده بود مانند نظافت آسایشگاه‌ها‌ و محوطه اردوگاه و حتی در کیفیت؛ مقدار غذا و نان نیز تغییراتی داده شد. صبح روزی که قرار بود فرمانده عراقی بیاید یک کامیون هندوانه وارد اردوگاه شد. تقریبا برای هر آسایشگاه با صد و اندی نفر، حدودا شش و یا هفت عدد هندوانه رسید که در گوشه آسایشگاه در مقابل دید آن فرمانده قرار گرفت که مثلا اوضاع اسرا در این اردوگاه مطلوب و رسیدگی خوب است! او از همه آسایشگاه‌ها بازدید کرد. من آن موقع در ردیف کناری صف آمار در داخل آسایشگاه نشسته بودم که هنگام رد شدن او و جمع همراهانش، بوی ادکلن خاصی به مشامم خورد که بعد از سال‌ها برایم تازگی داشت. خلاصه آن بازدید در آن دو سه روز باعث شد غذامون از جهتی بهتر بشه و خوردن حداقل یک قاچ هندوانه را دشت کردیم. البته بعد از پایان بازدید دوباره اوضاع به حال اولش برگشت! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
هادی غنی | ۳ ▪️از همان روز اول باهم بودیم روزهای اول ورود به اردوگاه بود و من در آسایشگاه ۹ قدیم بودم، چون کف آسایشگاه سیمانی و لخت بود عراقی‌ها به هر نفر، سه پتوی سربازی و کارگری دادند که هم برای زیر و هم برای رو، و هم برای جابالشتی استفاده بشه.پتوی سربازی بافت نرمی نداره و بیشتر محکم است تا این‌که گرم کند.به هر صورت من، حاج آقا خالدی، محمود شعبانی و رضا یاراحمدی ... کنار هم روی یک پتو بودیم. حاج آقا خالدی به من گفت: سید هادی! بیا دو تا پتو را زیرمان بندازیم و یکی هم بعنوان بالشت و ۲ تا هم رویمان. چون هوای اینجا خیلی سرده واقعا در‌ کنار بزرگان اصلا احساس سرما و ناراحتی و حتی دوری خانواده نبود. با مهندس از غرفه‌ها که داخل یک غرفه بودیم آنجا نماز جماعت به امامت ایشون داشتیم. در آسایشگاه هم نماز می‌خواند که بعضی مواقع پشت سرش دور از دید عراقی‌ها نماز جماعت رو اقامه می‌کردم. روحش شاد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
هادی حاجی زمان| ۴ ▪️حوض بشکل ۷ بیاد آیت الله بهشتی تابستان سال ۶۶ بود چون وضع آب توی اردوگاه خوب نبود و موقع شستن لباسها و پتوها با مشکل کمبود محل شستن و آب مواجه می شدیم قرار شد وسط محوطه مشترک بندهای ۱و ۲ حوض بسازند تعدادی از بچه هایی که کار بنایی بلد بودند در ساعاتی که اسرا در داخل آسایشگاهها بودند میومدن و کار می کردند. از توی پنجره آسایشگاه ۱ طرح حوضی رو که در حال ساخت بود نگاه می کردم ولی اصلا مثل حوزهای معمولی نبود نه گرد بود نه مربع و نه مستطیل! طرحی کشیده و دراز ! با عرضی تقریبا یکی دو متر، حوض آماده شده بود و آب گیری شد و ما هر روز کنارش قدم می زدیم و ازش استفاده می کردیم ولی این سوال که چرا این‌ شکلیه هنوز توی ذهنم بود. پیش خودم می گفتم‌ حتما اینطور دراز و به موازات هر دو بند ساختن تا اسرای هر بند حد و حریم بند خودشون رو بدونن و به اونطرف یعنی سمت بند مقابل تردد نکنند. یک روز مثل بقیه روزها در حین قدم‌زدن از یکی از بچه ها سوال کردم و پرسیدم: آخه این چه طرحی بود که برای حوض دادند؟ یکی از بچه ها که متاسفانه مشخصاتش رو فراموش کردم‌ با کمی‌تامل گفت: یادته این حوض کی آبگیری شد؟! گفتم: نه یادم‌ نیست. گفت : هفتم تیر‌ماه گفتم‌خب که چی؟ گفت این‌حوض به یادبود شهدای هفتم تیرماه و شهید آیت الله بهشتی بشکل عدد ۷ و یک گلوله در داخلش ساخته شده تا نماد روز ۷ تیر باشه. این طرح یه مهندس به اسم‌خالدیه. و من اون روز اولین بار بود که اسم‌ مهندس خالدی رو می شنیدم.یاد مهندس برای من با یاد نماد واقعه هفت تیر عجین شده است. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حمیدرضا رضایی| ۹ ▪️الان بچه هام در چه حالی هستند؟(۱) غروب بود و ما در بند ۳ زیر سقف بالکن برای آمار نشسته بودیم و من در حال و هوای این بودم که آیا می شود بالاخره رنگ آزادی از این وحشتکده را ببینیم یا نه و اینکه الان همسرم با دو تا بچه هام ( که یک پسر چند ماهه و یک دختر چند ساله بودند) در چه حال و روزند و پدر و مادر خواهرانم و برادرم در ایران در چه حال و هوایی بسر می برند و گاهی فکرم می رفت به مردم که مردم بی دفاع با این جنگ خانمانسوز چه می کنند و نتیجه جنگ چه میشه، خلاصه در همان زمانی که به حالت چمباتمه نشسته بودیم تا عراقی بیایند و خیر سرشان آمار بگیرند که بعدش بریم داخل آسایشگاه و کمی از گیر دادن های بی مورد عراقیها آسوده شویم یکدفعه دیدم منو صدا می زنند، «یعقوب» مسئول آسایشگاه گفت: حمید با توام، بلند شو! چرتم پاره شد و رشته افکارم و خیالاتم گسسته شد. بلند شدم، دیدم نگهبان میگه بیا بیرون! پشت سرم را که نگاه کردم دیدم سرهنگ اردوگاه که دارای نشان یک عقاب و دو ستاره بود درست در راهروی بین بند ۳ و آسایشگاه نگهبانان ایستاده و مترجم ناصر گفت: جناب سرهنگ میگه تو بنا هستی بلدی جلو اتاق نگهبانان رو‌ (کنکیریت) بتون کنی؟ جلوی اتاق نگهبانان بند ۳و ۴ یک گودالی به عمق ۱۵ سانت در عرض ۴ و طول ۶ متر وجود داشت که هنگام بارندگی باعث میشد پوتینهای آنها گلی شود لذا از رئیس اردوگاه درخواست کرده بودند که این یه تکیه براشون درست کنند. ادامه دارد آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65