eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
خسرو میرزائی|۲۵ ▪️یک نماز جماعت محشر در آخرین لحظه در آخرین روز و آخرین دقایق و لحظات حضور مان در اردوگاه، پس از اینکه بعد از چهار سال مفقودی برای اولین بار توسط نیروهای صلیب سرخ ثبت نام شدیم، هنگام اذان ظهر و قبل از حرکت به سمت مرز و وطن عزیزمان پیشنهاد نماز جماعت مطرح شد و مورد استقبال شدید همه آسایشگاه ها قرار گرفت در نتیجه یک نماز جماعت محشری اقامه شد که به مثابه یک مشت محکم بر دهان دشمن بود چون در طول چند سال اسارت به علت ممانعت فرماندهان عراقی برگزاری نماز جماعت ممنوع بود و این برای همه ما یک آرزو شده بود! صفوف نماز جماعت کیپ تا کیپ توسط نمازگزاران اسیری پر شده بود که حالا در آستانه آزادی بودند. شخص شجاعی که در آن نماز جماعت بیاد ماندنی امام شد و آن مکبر و موذن نترس، خاطره ای جاویدان در ذهن ما ثبت کردند . هنگام اقامه نماز جماعت در محوطه اردوگاه، با معجزه الهی یک طوفان خاکی بلند شد که موجب کلافگی و کور شدن چشم نگهبانان شد و نتوانستند با شیطنت و اقدامات خود نماز ما را بهم بزنند. الحمدلله پس از آزادی در کرمانشاه نیز همین نماز جماعت رابه امامت و مکبری آن عزیزان اقامه نمودییم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علی خواجه علی|۱۶ شهرت: علی زابلی هرجا باشیم گوش بفرمان رهبر مان هستیم! بعد از رحلت امام خمینی (ره) بعد از عزاداری، به جهت اعتراض به تنبیهات عراقی ها اعتصاب بزرگی برگزار کردیم و هرچه نگهبانان درخواست کردند که به اعتصاب پایان دهید ما ادامه دادیم تا یک روز عصر افسر عراقی مسئول اردوگاه امد و‌ اول بصورت کلی صحبت کرد و بعد هم از بعضی بچه ها پیرامون جنگ و اسارت و اعتصاب و رعایت قانون کشور عراق سوالاتی را پرسید که با پاسخ‌های محکم روبرو شد و در لحظه اخر از «مرتضی ابوطالبی» سوال کرد که چرا شما که اسیر ما هستید قانون کشور عراق را رعایت نمی کنید؟ « مرتضی» پاسخ داد که ما هر کجا که باشیم گوش به فرمان رهبرمون هستیم و برامون فرقی نمی کنه که ایران باشیم و یا عراق که افسر عراقی این پاسخ را تحمل نکرد و از آسایشگاه بیرون شد و به نگهبانان دستور داد که به بهانه های گوناگونی هر روز تعدادی را تنبیه کنند و هنگام تنبیه اکثر نگهبانان می گفتند که چرا به افسرمون پاسخ سربالا دادید که ناراحت شده؟ وقتی پاسخ می دادیم هم تنبیه می کردند و اگر پاسخ نمی دادیم هم تنبیه می کردند و تصمیم براین شد که اصلا به سوالات نگهبانان پاسخ داده نشود. یک مشکل روانی هم اضافه شده بود این بود تنبیهات بعد از پذیرش قطعنامه خیلی سخت و غیرقابل تحمل بود که با توجه به پذیرش قطعنامه برامون سوال بود که چرا عراقیها به تنبیهات شون ادامه می دهند !؟ آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی |۱ 🔸این جانب صادق محبی در تاریخ ۱۳۴۶/۹/۵ در یکی از روستاهای شهر شیراز بنام کوهمره سرخی در خانواده ای فقیر به دنیا آمدم.زندگی ساده ای داشتیم.به علت ضعیف بودن وضع مالی خانواده ام توانستم تا پنجم ابتدایی تحصیل کنم و بعداز چندسال مجبور شدم به شهر (شیراز)بیایم و به کارگری مشغول شدم تا بتوانم امرار معاش کنم. 🔸 در آن زمان من خیلی به جبهه و جنگ علاقه داشتم ولی به ۱۸ سالگی نرسیده بودم و نمی شد دفترچه سربازی بگیرم تا اینکه مدتی بعد بالاخره توانستم دفترچه اعزام بگیرم و بتوانم به سربازی بروم.البته چون سنم به ۱۸ نرسیده بود با مشکل مواجه شدم و من می گفتند که نمی‌توانید به جبهه بروید یکی از دلایل نپذیرفتن من چون آن زمان نیرو زیاد بود ولی بالاخره بواسطه یکی از آشنایان که در پاسگاه چنار راه دار شیراز خدمت میکرد به او مراجعه کردیم. در آن زمان ما ۴ نفر بودیم که عشق جبهه داشتیم ؛خودم با پسر عمویم و ۲ نفر از هم ولایتی هایم.و به ایشان گفتیم که ما ۴ نفر می‌خواهیم برویم جبهه ولی ما را نمی‌برند.ایشان در جواب به ما گفت:که چرا نمی برند؟لابد چون شما می‌خواهید خودتان را به کشتن بدهید حالا فردا صبح به استادیوم حافظیه شیراز بیایید تا کارتان را انجام بدهم.و ما هم فردا صبح زود خوشحال به آنجا رفتیم و آنجا به ما گفتند در کناری بنشینید تا صداتان کنند. بعداز ۲ ساعت ما را صدا کردند و ما هم به خیال رفتن به جبهه رفتیم ولی غافل از اینکه اول باید آموزشی می‌رفتیم و مدت ۳ ماه آموزشی را در پادگان صفر ۸ کازرون گذراندیم. 🔸بعداز پایان آموزشی ما را تقسیم کردند و هر یک از ما به یک منطقه منتقل شدیم تا اینکه بنده و پسرعمویم‌ به لشکر ۸۱ کرمانشاه اعزام شدیم و در منطقه سر پل ذهاب و قصر شیرین مشغول خدمت شدیم.و بعداز مدتی خدمت در تاریخ ۱۳۶۶/۱/۲۰ در عملیات کربلا ۸ سعادت شرکت پیدا کردیم و حوالی عصر بود که غذایی به عنوان شام به ما دادند به ما گفتند که باید عملیات کنیم . عملیات ما هم این بود که چند تپه به نام تپه:رضا ۱ تا ۴ که در تصرف عراقی ها بود را بگیریم و فرمانده ما را تا نزدیکی عراقی ها هدایت کرد که حتی صدای عراقی ها و صدای رادیو آن ها را می‌شنیدیم و منتظر دستور حمله از طرف فرمانده لشکر بودیم که متاسفانه یکنفر ساعت ۱ شب بود که با یک شلیک به سمت عراقی ها عملیات ما را لو داد. و بعد در رفت و بعد فرمانده گفت که حتما هر جور هست باید این تپه ها را بگیریم و ما حمله کردیم. تپه اولی را گرفتیم البته ناگفته نماند که خیلی از برادران شهید و زخمی شدند تا اینکه تپه سوم را گرفتیم تا فردا صبح. هوابرد شیراز پشتیبان ما بود چون ما گردان تکاور گردان ۱۶۶ مالک اشتر بودیم و باید اول تپه ها را می گرفتیم و تحویل تیپ ۵۵ هوابرد شیراز می دادیم که متاسفانه توسط عراقی ها محاصره شدیم و در آن موقعیت نه نیروی کمکی رسید و نه مهماتی داشتیم تا عصر آن روز مقاومت کردیم، در آن زمان من آرپی جی زن بودم و در آن عملیات از ناحیه کتف مجروح شدم و حوالی غروب بود که ما ۴ نفر زخمی بودیم در سنگر عراقی ها افتاده بودیم چون زخم هامون شدید بود و کسی هم نبود که به ما رسیدگی کند تا اینکه صدای عربی به گوشمان خورد آن موقع متوجه شدیم که عراقی ها تپه را گرفتند و ما ۴ نفر که مجروح شده بودیم در داخل سنگر عراقی ها بودیم و عراقی ها آمدند با ما عربی صحبت کردند و ما چیزی از صحبت های آن ها متوجه نشدیم.۳ نفر از مجروح ها که با من بودند را از سنگر بیرون بردند و بعد از چند دقیقه چند صدای گلوله شنیدم، بعد من را بردند بیرون و متوجه شدم که آن ۳ نفر را شهید کردند و من را به سمت یکی از فرمانده های عراقی بردند چند ساعتی آنجا بودم بعد به سمت پشت خط هدایت کردند و من هم در آنجا تنها بودم و شب بود که اسیر عراقی ها شدم تا فردا صبح مرا زیر یک تخت بستند و فردای آن روز مرا بیرون آوردند و دیدم ۲ نفر از بچه‌های گروهان خودمان اسیر شده بودند و ما شدیم ۳ نفر، آن دو نفر سالم بودند و ما را سوار ماشین کردند و به شهر کرکوک بردند در آنجا بود که کتک کاری ما شروع شد. به من تهمت ناروا زدند که من نمی‌توانم آن را بیان کنم به خاطر همین خیلی من را شکنجه دادند تا به کاری که نکردم اعتراف کنم ولی من شکنجه ها را تحمل می کردم ولی اقرار نکردم و من بخاطر همین تهمت ها حدود ۶ ماه در استخبارات در بغداد بودم.تا اینکه بعداز ۱ ماه مرا به زندان الرشید بغداد آوردند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی| ۲ در زندان الرشید بغداد، توسط سیگار مرا شکنجه می‌دادند و سیگارها شان را روی بدن من خاموش می کردند.و با سیگار سبیل مرا می‌سوزاندند و چندماه در زندان الرشید بودم و زخم هایم را مداوا نمی‌کردند تا اینکه بعد از مدتی دکتر آمد و زخم هایم را پانسمان کرد و یکی از عراقی ها به دکتر گفت که این متهم است البته متهم به کاری که نکرده بودم ولی می‌خواستند مرا متهم کنند. در زندان الرشید که بودیم یکی از نگهبانان عراقی بود به نام « صبا » که لعنت خدا بر او که خیلی بد جنس بود و اسرا را مورد آزار و اذیت قرار میداد و ما را روبروی یکدیگر قرار می‌داد و می‌گفت که باید به صورت یکدیگر سیلی بزنید و این خاطره را هیچوقت فراموش نمی کنم.یکی از اسرا که روبروی هم بودند اهل کرمان و دیگری از مشهد بود، کرمانی خیلی هیکلی بود ولی برادر مشهدی خیلی بچه سال. کرمانی به مشهدی می‌گفت تو محکم بزن ولی من به تو یواش سیلی می‌زنم تا اینکه «صبا» متوجه سیلی زدن این ۲ نفر شد و برادر کرمانی را از صف بیرون اورد و روی زمین خواباند و یکی از اسرا را صدا زد و به او یک کابل داد و گفت که باید ۵ ضربه محکم به کمر برادر کرمانی بزنید و او هم به اجبار این کار را کرد ولی صبا با این چند ضربه هم راضی نشد و دوباره ادامه داد تا اینکه آن برادر کرمانی زیر ضربات کابل طاقت نیاورد و خون بالا آورد و متاسفانه فردای آن روز شهید شد و ما هم همگی گریه و زاری میکردیم و او را در یک پتو پیچاندند و بردند. ما در زندان الرشید حدود ۴۰۰ نفر بودیم که در سلول ها تقسیم شده بودیم . البته چون تعداد زیاد بود جایی که بتوانیم راحت دراز بکشیم نبود و باید به طور نشسته می‌خوابیدیم. در زندان الرشید، تعدادی از افسران ارشد که اسیر شده بودند. یک روز یکی از سرهنگ ها با فرمانده الرشید صحبت کرد و گفت که شما چرا مارا به اردوگاه منتقل نمی کنید!؟ ما اینجا مشکل کمبود جا داریم و ایشان هم در جواب سرهنگ گفت که تا چند روز دیگر شما را به اردوگاه می برم. چند روز بعد حدود ۱۰۰ نفر از ما را به اردوگاه تکریت ۱۱ منتقل کردند و من جزو آن ها بودم. زمان ورود ما به اردوگاه ابتدا ما را روی زمین خواباندند که هیج جایی را نمی دیدیم فقط صدای ناله و فریاد اسرا را می‌شنیدیم و این برای ما خیلی زجر آور بود بعد باید یکی یکی از تونل وحشت رد می‌شدیم که همه‌ی اسرا از این تونل رد شدند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی| ۳ با یک حرکت، کل اسارتت میشد لجبازی چگونه از این تونل پذیرایی عراقی ها جان سالم بدر بردیم!؟. بعد از اینکه با کابل و چوب و ... زدند ما را داخل محوطه به صف کردند و ۵ تا ۵ تا (که به زبان عربی می‌گفتند (خمسه خمسه) بنشینید و بعد از اینکه اسامی ما را نوشتند همه بدن های ما به خاطر شلاق خوردن غرق خون بود. درب حمام و شیر آب سرد حمام را باز کردند که ما در زمستان با آب سرد حمام کنیم نگهبان عراقی می‌گفت از ۱ تا ۵ می‌شمارم باید بروید زیر آب و برگردید و همه را برهنه کردند بعد از حمام به ما لباس و دمپایی و پتو دادند. مدتی در بند ۲ بودم و بعد مرا به بند ۳ و ۴ انتقال دادند . صادق محبی| ۴ در آسایشگاه ۱۲ بودم تا دوران اسارت را بگذرانم یک روز مثل همه روزا که کارهای هر روزمان را انجام می‌دادیم، بنده مسئول نظافت آسایشگاه بودم و آسایشگاه را نظافت کردم و باید نگهبانان می آمدند و تایید می کردند تا اینکه یک اسیر عرب زبان بود موقعی که من آسایشگاه را نظافت کرده بودم ایشان وارد آسایشگاه شده بودند و جای پایش روی سیمان ها معلوم بود و آن لحظه نگهبان عراقی که باید بازدید می‌کرد صحنه را دید و سوال کرد که امروز چه کسی مسئول نظافت بوده!؟ گفتند که من بودم بخاطر همین، بمن سیلی زد و گفت که چرا تمیز نکرده ای؟ بعد متوجه شدیم که بعد از نظافت ما، آن مرد عرب زبان وارد آسایشگاه شده و جای پای او، روی زمین مانده و نگهبان عراقی هم یک سیلی به او زد و او به زمین افتاد و من هم از این حرکت او ناراحت شدم.ا ز آن زمان این فرد عرب زبان با من لج کرد و منتظر فرصت بود که از من انتقام بگیرد. تا یک روز که من می‌خواستم از باغچه که جلوی آسایشگاه بود و کاشت خودمان بود کاهو ببرم و برای برادران بیاورم. بنده رفتم یک اره از یکی از بچه های آسایشگاه ۱۴ که ایشان قاب درست می‌کردند گرفتم و آوردم و کاهو بریدم و بعداز انجام کارم اره را به ایشان برگرداندم غافل از اینکه آن مرد عرب زبان در کمین من بود! عصر بود که باید داخل آسایشگاه می رفتیم، ایشان ماند و به عنوان آخرین نفر وارد آسایشگاه شد! بچه ها گفتند که ایشان که دیرتر داخل آمده صد درصد برای شما پاپوش درست کرده و همینطور هم شد و گزارش من را داده بود و فردای آن روز مرا از صف بیرون کشیدند و یکی از عراقی ها از من سوال کرد که برو اره ای را که بر داشته ای و می‌خواهی مامور ما را بکشی بیاور و من که نداشتم و از خودم مطمئن بودم گفتم که من اره ای ندارم و آن ها رفتند تمامی وسایل من را بازرسی کردند و چیزی پیدا نکردند ولی قانع نشدند و مرا خیلی شکنجه دادند و چند روزی به سلول انفرادی بردند و دوباره به آسایشگاه منتقل شدم. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی | ۵ این سبیل دردسرساز! یک شب که داخل آسایشگاه نشسته بودیم و سرگرم تلویزیون بودیم یکی از نگهبانان آمد پشت پنجره و من هم یک سبیل گذاشته بودم عین سبیل سید کریم(نگهبان عراقی)و صدام کرد و گفت:تعال (بیا)و مترجم را صدا زد و من هم رفتم پشت پنجره و به من گفت که این سبیل چیه که تو گذاشتی و من هم در جواب گفتم که سبیل سید کریم هم همینطور است و به من گیر داد چند نفر اسیر میانسال را صدا کرد و از آن ها سوال کرد و گفت که چرا ایشان سبیل اینجوری گذاشته اولی در جواب گفت:جوان است چه اشکالی دارد و نگهبان عراقی به او بی احترامی کرد و دومی هم به همین صورت جواب داد من به نفر سوم که حاج حسین بود گفتم که به عراقی بگو که این سبیل خوب نیس تا به شما بی احترامی نکند. چون من از رفتار نگهبان به آن دو اسیر خیلی ناراحت شدم و نمی‌خواستم به حاج حسین هم بی احترامی شود.ولی حاج حسین در جواب گفت که من خودم می‌دانم چی بگویم و رو به عراقی کرد و گفت که از لحاظ بهداشت چون ما غذا میخوریم اشکال دارد ولی در عوض هندونه زیر بغل عراقی گذاشت و عراقی هم راضی شد و به حاج حسین به عربی گفت:انت الرجل الطیب(یعنی تو مرد خوبی هستی) آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی| ۶ سبیل هیتلری اجباری! نگهبان عراقی به من گفت که فردا صبح به شما تیغ میدم و باید سبیلت را به صورت هیتلری بزنی و من هم تا فردا صبح از شدت ناراحتی خواب نرفتم و با دوستان مشورت کردم و به من گفتند که برو به سید کریم بگو و من هم گفتم سید کریم هم گفت که برای خودش گفته نمیخواهد سبیلت را بزنی خلاصه ماجرای سبیل بنده دردسر ساز شد و آن نگهبان عراقی با من لج کرد هرموقع که من را می‌دید بی جهت به صورتم سیلی میزد البته من دیگر سبیلم را کوتاه کرده بودم. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی | ۷ دردسر بیماری «گال» در دوران اسارت بیماری بود به نام«گال»که عرب‌ها به آن (جرب)می‌گفتند.واقعا بیماری وحشتناکی بود که متاسفانه گریبان‌گیر بخشی از اسرای تکریت ۱۱ شد. یک روز همه را برهنه کردند و گفتند:در محوطه،توی آفتاب بنشینید تا میکروب‌های این بیماری از بین برود،ما از این وضعیت که همه برهنه روبروی همدیگر بودیم خجالت می‌کشیدیم ولی دست خودمان نبود تا اینکه یک روز دکتر به همراه نگهبانان عراقی برای بازدید آمد.یکی از دوستان که هیکلی بود دکتر به ایشان گفت:چرا نظافت نمی‌کنید!؟ ایشان در جواب دکتر گفت: سیدی ما نظافت می‌کنیم این مریضی ما از کمبود کیفیت غذاست!این حرف به عراقی‌ها برخورد که چرا این بنده خدا چنین حرفی به دکتر زده است. بعد از اینکه دکتر رفت نگهبانان ایشان را به شدت تنبیه کردند. آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی | ۸ اقتصاد هسته ای در اسارت! در زمان اسارتم با هسته خرما یک تسبیح درست کرده بودم و روی یک پارچه هم گلدوزی کرده بودم ،در بازرسی عراقی ها تسبیح را از وسایلم برداشتند ولی متوجه پارچه نشدند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی | ۹ برای خانواده ام نشانی ببر ! زمانی که تبادل شروع شد، یک روز صبح بود که در بند ۳ بودم. درب آسایشگاه رو باز کردند و به ما گفتند که قرار است آزاد شوید و این برای من باور کردنی نبود! حتی در خواب هم نمی دیدم ولی این خبر صحت داشت و ما را از بند ۳ به بند یک و دو منتقل کردند که جمعا شدیم هزار نفر که بنده جزو هزار نفر اول تکریت ۱۱ بودم. اسامی ما را نوشتند تا حوالی ساعت ۲ بعدازظهر طول کشید و بعد از سرشماری ما را سوار اتوبوس کردند و هدیه که به ما دادند یک جلد قرآن و یک خودکار بود. سوار اتوبوس که بودیم هنوز باور نداشتیم که داریم آزاد می‌شویم تا اینکه اتوبوس به مرز خسروی رسید و آنجا با دیدن برادران پاسدار باور کردیم که واقعا آزاد شده ایم. داخل اتوبوس که بودم یک نفر به نام سید رضا که بچه همدان بود صندلی پشت سر من نشسته بود و یکی از پاسدار ها سید رضا را دید و به او گفت شما اسیر بودید؟!چون همشهری او بود و همدیگر را می‌شناختند و برادر پاسدار به سید گفت که میروم به خانوادت خبر میدهم و سید گفت: اگر می‌خواهی بروی بزار من یک دشدشه دارم همراه خودت ببر و به خانوادم بگو که چند روز دیگر می آید تا شوکه نشوند و مشکلی برایشان پیش نیاید و او هم همین کارا کرد و برادر پاسدار به سید گفت که برای شما مراسم تشیع گرفتند و گفتند که شهید شده اید و بنده هم به او گفتم وای شاید وضعیت همه ما هم همینجور باشد تا اینکه بعداز آزادی و برگشت به آغوش خانواده ام متوجه شدم که بله برای من هم مراسم تشیع گرفتند. بعد از ۲ هفته از بازگشت، خودم سر قبر خودم رفتم و عکس‌های خودم را از قبر برداشتم و بعد از یکسال هم به اصرار خانواده که می‌گفتند باید ازدواج کنی ازدواج کردم و یک همسر مهربان که خواهر شهید است نصیب من شد و حاصل زندگی ام دو فرزند است، یک پسر و یک دختر و خدا را شاکرم که دو فرزند صالح و سالم به من داده است. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی/۲۶ ▪️نمی‌گذاریم سلامت به ایران بروید! هر روز و هر لحظه اسارت برای ما در عراق یک اتفاق و رویدادی تلخی را رقم می‌زد، یک روز در صف آمار که نشسته بودیم به بهانه واهی همگی نفرات آسایشگاه را بر روی زمین خاکی محوطه اردوگاه خوابانیده و غلطمان دادند، از این سر به آن سر محوطه و بلعکس، همزمان آنهایی هم که عقب می ماندند که معمولا افراد مسن و ناتوان و مریض بودند با ضربات کابل، لگد و یا روی سر، صورت، کمر و دنده اسرا ایستاده تنبیه، شکنجه‌ و یک خنده مستانه می‌کردند. یک نگهبان جلاد بنام مصطفی که وزن سنگین و هیکل تنومندی هم داشت بر روی یکی از اسرا ایستاده و فریاد می‌زد ما می‌توانیم راحت شما را در اینجا بکشیم و بلایی سرتان خواهیم آورد که تن و روان سالمی با خود اگر روزی قرار باشد به ایران بروید نداشته باشید. واقعا هم همینطور بود فضای خفقان و ترس و تغذیه ناسالم و مسائل بهداشتی و محیط آلوده همین بلا را دشمن بر سر اسرای ایرانی آورد. که اکثر قریب به اتفاق اسرا پس از آزادی به بیماری‌های گوناگونی مبتلا و به علت همین بیماری‌ها نیز به فیض شهادت نائل شدند. روحشان شاد. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۳ رفتی اسارت تا پایان جنگ! شبی که منو از منطقه کلانتر که روستایی بین سر پل ذهاب و قصر شیرین بود اسیر کردند ۶ تا سرباز بودیم که پشت یه سنگ بزرگ پناه گرفته بودیم. سر گروهبان جمشید کنار سمت چپم و یه سرباز که اسمش یادم نمیاد سمت راستم بود. سرش را بالا اورد ببینه اوضاع چطوریه، به محض اینکه سرش را بالا اورد تک تیر انداز زد وسط پیشانیش و افتاد و شهید شد. کناری سمت راستم هم تیر کالیبر ۵۰ خورد تو سفید رونش، یه ناله کرد و از حال رفت. در فاصله چند دقیقه یه تیر کالیبر ۵۰ خورد زمین و پوسته اون درست رفت تو گلوم کنار غضروف بالایی قفسه سینه ام و فقط کمی داغی در سینه ام احساس کردم و یکی از بچه‌ها اشاره کرد به من که تیر خوردی دست به سینه ام زدم دیدم خون میاد برای اینکه روحیه بچه‌ها خراب نشه جلوی لباس را کشیدم روش. همینجور یک ریز، گلوله‌ها بطرف ما می آمد و نمی دونستیم کدام طرف را باید بزنیم . سه تا دیگه از بچه‌ها یکی از تهران و یکی دیگه که اسمش را فراموش کردم تیر خورده بودند و ناله می گردند یکی هم اهل گرگان، علی اباد کتول بود هنوز تیر نخورده بود. بهش گفتم: تو برو عقب نشینی کن تا سالم بمونی گفت: مگه شما را میتونم ول کنم و برم! تا شب می مونم شاید بتونم یکی یکی شما را بکشم عقب ولی متاسفانه اونم یه تیر خورد تو کمرش اینم بگم از طلوع خورشید وقتی وارد منطقه درگیری شدیم تا عصر هنگام ساعت ۵ تک تیر اندازشون با تفنگ قناصه همه را شهید کرد و پای چپ من هم دوبار مورد رگبار قرار گرفت که کلاه ماهیچه پایم از بین رفت خلاصه یکی یکی بچه‌ها را شهید کردند و تشنگی و گرسنگی به من فشار آورده بود خون زیادی از من رفته بود خواستم از بیسکویت جیره جنگی بخورم غافل از اینکه اصلا بزاق ندارم که اون را قورت بدم یدونه گذاشتم تو دهنم و نتونستم قورتش بدم داشتم خفه می شدم تا اینکه با انگشت اشاره کردم تو دهنم و همه را بیرون ريختم کمی تونستم نفس بکشم هر لحظه منتظر تیر خلاص بودم تا اینکه یه گلوله خورد به به کلاهم گرمای تیر را روی سرم کاملأ احساس کردم ولی توفیق شهادت نصیبم نشد این وقایع از طلوع آفتاب تا عصر طول کشید دست سرباز اهل قزوین تو دستم بود و دلداریش می‌دادم که شب بشه یه جوری از مهلکه می‌آییم بیرون. البته تو این زمان چندین بار بیهوش می شدم و دوباره صدای گلوله‌ها را می شنیدم که احساس کردم دست رفیقم که تو دستم بود کاملأ سرد شده آخه تک تیر انداز یکی یکی بچه‌ها را شهید کرد و من موندم تک و تنها بی حال وبی رمق که صدای چند را را بطور نامفهوم شنیدم که به ما نزدیک شدن و به هر که می رسیدند یه لگدی به جسم مطهرشون می زدن و اگه عکس العمل نمی دیدند دست می‌کردند تو جیبهاشون و دنبال غنیمتی بودند مثل ساعت و پول و هرچی که براشون با ارزش بود کفش های نو را هم در می آوردند از پای شهدا به من رسیدند یه لگد زدن به پایی که چند تا تیر خورده بود نتونستم طاقت بیارم داد زدم که یکیشون گفت حی حی (چون رشته درسیم ادبیات بود فهمیدم میگه زنده است) یه بار دیگه زد و فریاد زد یالا قم (پاشو) جواب دادم « آنا مجروح» نگاه کردند به سینه و پام دیدند که خونی است. یکیشون منو از دست راست گرفت بلند کرد و برد دم سنگر فرماندهی، شاید صد قدم رفتیم من نشستم. یه سرباز یه کلت افسری غنیمتی را از ضامن خارج کرد گذاشت رو شقيقه ام و گفت :«اطلق؟»(یعنی بزنم )منم نگاهش کردم وبا چهره ام بهش فهموندم برام مهم نیست یه تیر خالی کرد از کنار سرم رد شد و دوباره گرفت طرفم گفت:« های مره اطلقک»(اینبار شلیک می کنم) منم بازم بی تفاوت مثل قبل بهش فهموندم ترسی از کشته شدن ندارم وبا سرباز دیگر زدن زیر خنده ! داشتند منو عذاب و شکنجه روحی می‌دادند که یه افسر با صدای تیر دوید طرف ما فکر کنم افسر وظیفه و لیسانس بود. چون این وضعیت را دید با لگد زد زیر دست اون سرباز و بهش گفت: «اگه می خواستی بزنی همونجا می زدیش! حالا که اسیرش کردی حق نداری باهاش اینجوری کنی» چند تا حرف دیگه بهشون زد و داد زد آب بهش بدین و بی‌سیم بزنید که یه اسیر هم اینجاست . آب گرمی بهم دادن به محض اینکه خوردم، روتون گلاب، آب سبزی را استفراغ کردم و یکی گفت اگه آب بخوره خونریزی اون بیشتر میشه نون «صمون» دادند که اگه به سنگ میزدی نمی شکست! نتونستم بخورم چون زور دندونای من نمی تونست اونو گاز بزنه . با حسرت یه نگاهی به اجساد شهدا کردم و به خودم گفتم: رفتی اسارت تا پایان جنگ ! بعد از نیم ساعت یه ژیان هلال احمر اونا اومد و منو انداختن پیش چند تا دیگه از بچه‌ها ی زخمی که در منطقه اسیر شده بودند . ما را بردند تو یه روستایی که نزدیک قصر شیرین بود حدود ۱۲ نفر بودیم . چشامون را بستند و منتظر آمبولانس شدیم. شهریور بود و اون مناطق خیلی گرم بود ولی هوا کم کم داشت خنک می شد. دقیقا ۱۱شهریور سال ۶۰ بود‌. آزاده موصل