خاطرات شب عملیات کربلای ۴.pdf
1.29M
خاطرات شب عملیات کربلای چهار غواص خط شکن لشکر ۵ نصر محسن میرزایی را در این فایل بخوانید. بسیار خواندنی است.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_میرزایی
▪️محسن ژاپنی و عشق بی پایان به ایران
تصاویری از آزاده و جانباز، محسن میرزایی معروف به محسن ژاپنی قبل از آغاز عملیات کربلای ۴ و بعد از اسارت در دی ماه ۱۳۶۵ در همان عملیات.
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
محسن میرزایی که بخاطر مدل صورتش از هنگام اسارت در بین عراقیها معروف به ژاپنی شده بود، اصالتا افغانی تبار بود که به علت عشق بیپایان به امام خمینی(ره) و ایران بعنوان داوطلب و بسیجی به جبهه آمده بود و بعد از شرکت در چندین عملیات بزرگ از جمله والفجر ۸ در فاو، بالاخره در عملیات کربلای ۴ به اسارت نیروهای صدام در آمد و بعد از چهار سال اسارت سرافرازنه به کشور بازگشت و هم اکنون در مشهد مقدس سکونت دارد. او به پاس خدماتش در دفاع مقدس و جانبازیهای مخلصانه خود اکنون ملیت ایرانی دارد و همچنان یک بسیجی است.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر #محسن_میرزایی
▪️دست نوشته مادر
تصاویری از دست نوشته مادر آزاده سرافراز محمد سلیمانی هنگام آزادی ایشان در شهریور ۱۳۶۹
این دست نوشته حس و حال خانواده آزادگان و ذوق و شوق آنها را از آزادی فرزندان عزیز خود نشان میدهد.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر #محمد_سلیمانی
باقر تقدس نژاد| ۲۲
▪️محبتی که فراموش نمیکنم
شبی که از مرز رد شده و وارد کشور شدیم، بچههای سپاه یه جایی اتوبوس ما را نگهداشتند و همه ما پیاده شدیم، یه تانکر آبی بود و موکتی، چون نماز مغرب و عشاء رو نخوانده بودیم همونجا وضو گرفتیم چون زمینش شیب دار و پر از سنگ و کلوخ بود نماز را یک وری ادا کردیم.
انقدر تاریک بود که بزور جایی دیده میشد. انگار شب عملیات بود که اجازه روشن کردن چراغ را نداشتند.
بعد هم که پذیرایی مختصری کردند و مجددا سوار اتوبوسها شدیم. بین راه و در آن موقع نیمه شب، مردم روستاها و شهرهای بین راه همه کنار جاده ایستاده بودند و از کاروانهای اسرای آزاد شده استقبال میکردند.
یک جا اتوبوس بر اثر ازدحام جمعیت ایستاد. چند نفر از مردم و یکی دو نفر از نیروهای ارتش جلو آمدند و بعد از خوش و بش، یکی از نیروهای ارتش که درجه ستوانی داشت گفت: اگه خونه شما تلفن داره، شماره رو بده تا خبر بدم. منم بجای شماره خونه خودمون، شماره منزل یکی از دوستان رو دادم. چون تنها شماره تلفنی بود که یادم مونده بود و فکر میکردم که شماره منزل خودمونه. حتی اسمم رو هم فرصت نشد بهش بگم. به پادگان که رسیدیم و کمی آرامش گرفتیم، تازه یادم اومد که شماره رو اشتباهی دادم! خیلی بخودم و به این کارم خندیدم اما این چیزی از ارزش محبتی که لبریز از عشق و وفاداری به ایران عزیزمان و خادمین آن بود و آن عزیز ارتشی درباره من انجام داد کم نمیکند و همچنان ابنکار ایشان اینقدر برایم با ارزش است که بعد از ۳۵ سال آنرا به نیکی یاد میکنم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان
محمد سلیمانی| ۱۷
▪️اولین خواب راحت بدون دغدغه بعد از چهار سال
در اردوگاه برای صلیب سرخ چند تا میز گذاشتند و نفری یک عدد خودکار بیک هم به همه میدادند. بعد از پر کردن فرم ها و انجام بقیه هماهنگی ها ما را سوار اتوبوس کردند و با اسکورت عراقیها عازم ایران شدیم. زمانیکه به مرز رسیدیم قصد داشتیم پرچمهای جیبی که از اردوگاههای خودمان آورده بودیم را به در جیبهای لباسمان نصب کنیم، ولی به محض اینکه برادران سپاهی با لباس فرم وارد اتوبوس شدند ما از خوشحالی برایشان صلوات فرستادیم. سپس به ما گفتند: بعد از پیاده شدن از انجام سجده به شکرانه آزادی و آویزان کردن هر نوع عکس و ... به لباسهایتان خودداری کنید چون اینجا خاک عراق است و هنوز دوستان شما در عراق هستند. با این حرف پاسداران ما هم از نصب پرچم جمهوری اسلامی در آن قسمت منصرف شدیم. بعد از خروج از اتوبوسهای عراقی سوار اتوبوسهای سپاه شده و به کشور عزیزمان وارد شدیم. بعد از طی مسافتی اتوبوسها توقف کردند و گفتند: اینجا خاک وطن عزیزمان است اگر میخواهید سجده شکر به جا بیاورید اینجا میتوانید انجام دهید که همه از اتوبوسها پیاده شدیم و بعد از انجام سجده شکر، مقداری وسایل پذیرایی فراهم بود، بعد از پذیرایی مجددا سوار بر اتوبوسها به سمت پادگان شهید منتظری کرمانشاه حرکت کردیم و نیمههای شب بود که به پادگان شهید منتظری رسیدیم و با استقبال گرم مسئولین پادگان به آسایشگاههایی که آماده کرده بودند هدایت شدیم بعد از حدود ۴ سال برای اولین بار یک خواب راحت و بدون دغدغه گردیم. انصافا تمام پتوهایی که برای استراحت اسرا فراهم کرده بودند همگی نو و اولین بار بود که استفاده میشدند.
دو روز پادگان شهید منتظری بودیم یعنی ۶ و ۷ شهریور را در پادگان بودیم .در پادگان شهید منتظری کارت سبز آزادگی را دادند به همراه یک هدیه که مقدارش یادم نیست.
در روز ۸ شهریور به ترتیب استان، ما را به فرودگاه کرمانشاه بردند و بعد ما را با هواپیمای C 130 به تهران منتقل کردند.
ما که آزاد میشدیم رادیو اسامی اسرای آزاد شده را اعلام میکرد وقتی اسم من از رادیو اعلام شد نام پدر خدابیامرزم را اشتباهی اعلام کردند که با مراجعه خانوادهام به هلال احمر مجددا نام مرا در رادیو با نام پدر اصلاح شده اعلام کردند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_سلیمانی
بهمن دبیریان| ۱۹
روز آزادی برای من خیلی بد بود!
روز ازادی زمانیکه از اردوگاه تکریت سوار بر اتوبوس شدیم باید از بغداد به مرز خسروی می امدیم. از بغداد آمدیم و از روی پل مشهور بغداد هم رد شدیم. یادم هست که ساعت ۲ بعدازظهر از اردوگاه حرکت کردیم و بین ساعت ۱۱ تا ۱۲ شب به چادرهای صلیب سرخ در مرز ایران و عراق رسیدیم.
نیروهای صلیب سرخ آمدند داخل اتوبوس و کارتهای صلیب ما را جهت چک کردن و هماهنگ کردن با نیروهای ایرانی و عراقی و تبادل از ما گرفتند، بعد از هماهنگی ما را تحویل نیروهای سپاه دادند و ما سوار اتوبوسهای ایران شدیم و از مرز گذشتیم و به پایانه خسروی آمدیم و پیادهمان کردند و به صرف شربت و کیک از ما پذیرایی کردند، بعد از نیم ساعت استراحت سوار اتوبوس شدیم و به طرف کرمانشاه حرکت کردیم و در پادگان شهید منتظری به صورت موقت مستقر شدیم.
زمانیکه هنوز در پادگان شهید منتظری قرنطینه بودیم و اسم مرا در رادیو کرمانشاه آورده بودند و گفتند: آزاد شدم همه ایل و تبار ما به درب پادگان شهید منتظری آمدند، بچههای سپاه با خواهش گفته بودند اول اسمش را بدهید تا برویم ببینبم هست یا نه!
یک نفر آمد گفت: این اسمها را میخوانم ببنید هست یا نه که یکمرتبه شنیدم اسم برادرم، پسر عموم و داییم را هم خواندند!
بلند شدم گفتم : اینها که خواندی چه شدند؟ گفت: اینها اسیر شده بودند ببینید در بین شما هستند یا نه!
داشتم سکته میکردم گفتم: اینها برادران من هستند کی اسیر شدند!؟ گفت: در حمله مرصاد!
من رفتم یه گوشهای نشستم و زار زار گریه میکردم. چند دقیقه گذشت، یکی از دوستان سپاهیام آنجا بود. آمد دست به گردنم انداخت گفت: چرا گریه میکنی تو که تازه آزاد شدی باید خوشحال باشی! گفتم: داداشم، پسر عموم و داییم اسیر شدند!؟
برگشت گفت: من الآن پیششان بودم و بهشان گفتم: تو اینجا هستی ولی ملاقات ندارید. دوستم گفت: چه کسی این خبر را برات آورده؟ گفتم: این بنده خدا یه سرباز ترک زبان بود.
به جهت این خبرها آن روز خیلی روز بدی برای من بود، وقتی بیاد میارم مینشینم و گریه میکنم. این خاطره را به خدا با گریه نوشتم ولی خانمم پیشم نشسته داره بهم میخنده!
یادم رفت یک خاطره ای هم از دخترم بنویسم ، قبل از اینکه در اردوگاه سوار اتوبوس بشویم عراقی ها نفری یک قرآن هم بما دادند تا تمام بدرفتاری های خودشان را بپوشانند و بگن ما هم مسلمانیم . بهرحال این قرآن برای ما باارزش است و من بیشتر آن را می خوانم چون خاطره چند سال اسارت است. سال ۷۳ وقتی داشتم همین قرآن را می خواندم دختر کوچکم کنارم بود، اون موقع یک سالش بود، یادم نیست برای چه کاری از کنارش بلند شدم و قرآن هم باز بود. وقتی برگشتم دیدم چندبرگ از اول قران را پاره کرده بود از جمله تاریخ آزادی را که در صفحه اول یاداشت کرده بودم هم پاره کرده بود. ورق های پاره شده را با چسپ درستش کردم چون آن قران برام ارزش دارد از جلو دست برداشتم تا بچه ها پاره نکنند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#بهمن_دبیریان #خاطرات_آزادگان
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی| ۵۴
وقتی بعد از چهار سال، سرود الله اکبر رو می شنیدیم حس عجیبی داشتیم
وقتی تبادل اسرا شروع شد از طریق اخبار تلویزیون عراق متوجه شدیم که مفقودین روزی ۱۰۰۰نفر و اسرای صلیب ديده روزی ۲۰۰۰نفر تبادل میشوند.
بالاخره نوبت آزادی ما هم رسید بعد از اخبار آزادی و تبادل که از تلویزیون و نگهبانها شنیدیم یک روز چند تا زن و مرد که بنظرم بیشترشان اروپایی بودند آمدند و مشخص شد اینها از صلیب سرخ هستند. بعد از ثبت نام ما توسط کارمندان سازمان صلیب سرخ و بقیه هماهنگی ها که دور از چشم ما دو دولت با هم و با صلیب سرخ انجام دادند ما سوار اتوبوس شدیم و از اردوگاه تکریت به بغداد امدیم، اتوبوسی که من در آن سوار بودم وقتی به شهری که بنظرم بغداد بود رسید بهمراه بقیه اتوبوسها، دقایقی در کنار یک پلی که بر روی یک رودخانه (دجله یا فرات) قرار داشت برای استراحت ایستادیم.
عصر هنگام بود که چند بچه تقریبا ده و دوازده ساله آمدند کنار اتوبوس که فکر کنم حالت تکدیگری داشتند که با برخورد نگهبان عراقی مستقر در اتوبوس دور شدند. داخل خود شهر نشدیم حالت کمربندی داشت.
فکر کنم اتوبوسها ماکیروس آلماني بودند. از اوناییکه رادیاتور آب ندارند با هوا و روغن خنک میشن. چون قبل از اسارت مکانیکی هم کار کرده بودم توانستم تشخیص دهم البته از صدای موتور هم متوجه شدم. قبلا سوار این نوع اتوبوسها در ایران شده بودم. خود ارتش ایران هم از این نوع اتوبوسها داشت.
وقتی به مرز ایران رسیدیم آنقدر فیلمبردار و نورافکن بود که چشممان از برق آنها کور میشد. خیلی سریع رد میشدیم که یک دفعه پشیمون نشن برمون گردونن.
چند ساله در آرزوی این هستم که یکبار دیگر تلویزیون، صحنه تبادل ما رو در آن شب بیاد ماندنی نشون بده ولی متاسفانه این فیلمها را بما نه خصوصی و نه عمومی نشان ندادند نه اینکه مسألهای باشه. نه، کوتاهی میکنند.
هنوز در خاک عراق و دست نیروهای عراقی و چند متری خاک ایران بودیم که یکی دو نفر از نیروی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سوار اتوبوس ما شدند و برامون توضیح دادند که سجده شکر را بعد از ورود به خاک ایران انجام دهید و اینجا سریع رد شوید که این بعثیها دنبال بهانه هستند که ما هم برای همین سریع رد شدیم و در جائیکه عزیزان مشغول پذیرایی از ما بودند اکثرا سجده شکر را در خاک ایران عزیز به جا آوردیم. ساعت دو بعدازظهر هنگام پخش اخبار، رادیو ایران، اسم اسیران آزاد شده را پخش می کرد که خانواده من اسم من را شنیده بودند خودم نیز اسمم را از رادیو بلندگو پادگان شنیدم. موقعی که اسم من رو در رادیو خواندند، همه فامیل آمده بودند خانه مان جمع شده بودند و به والدینم تبریک میگفتند و شادی میکردند و منتظر رسیدن من بودند.
یادم هست قبل از اخبار، سرود الله اکبر خمینی رهبر پخش شد که خیلی نوستالژیک و خاطره انگیز بود.همون که الانم قبل از اخبار پخش میشه. وحده وحده وحده، وقتی اینها را می شنیدیم یک حسی خاصی داشتیم می خواستیم گریه کنیم، یعنی همه چیز برامون یک اینجور حسی داشت باور کردنی نبود.
در فرودگاه کرمانشاه برای من که برای اولین بار سوار هواپیما میشدم اونم تازه یک هواپیمای جنگی که بجای صندلی روی صندلی نشستیم که حالت تور بود، با آن صدای که صدای بغل دستی خود رو نمیشنیدی، جالب بود و کادر ارتشی داخل هواپیما با آن رفتار محترمانه و در فرودگاه تهران با استقبال باشکوه و مرقد امام راحل هم همینطور، استقبال در محل و خانواده و همه آن، یک روز بیاد ماندنی باشکوه و یک خاطره از یاد نرفتنی در زندگیمان است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
سید محسن نقیبی | ۱۴
▪️نامه احضار به خدمت بعد از آزادی از اسارت
من اهل نوشهر بخش کجور و روستای نیرس هستم، بعد از آزادی یک نامه از حوزه وظیفه شهرستان نوشهر از طریق پاسگاه مرزن آباد و بوسیله شورای محل بدستم رسید، مضمون نامه که جهت پارهای مذاکرات با در دست داشتن نامه به پاسگاه مذکور مراجعه کنید، فردای آنروز نامه را گرفته و به پاسگاه مرزن آباد رفتم، گفتم اين نامه برای چيه؟
با تشر گفت: شما سرباز فراری هستی! تا حالا کجا بودی؟
گفتم: من بجای دو سال سربازی، چهار سال سربازی کردم!
گفت: کجا بودی؟
گفتم عربستان!!! گفتم: عزیز برادر من اسیر بودم، تازه ازاد شدم، این هم کارت سبز اسارت!
علیرغم توضیحات، بجای مکاتبه با نوشهر، به دستور کادر نامبرده، به اتفاق یک سرباز اومدیم اداره وظیفه عمومی نوشهر، مثلا مرا تحویل داد!
بنده خدا افسر نوشهر گفت: این که با پای خودش اومده! اگر فراری بود که نمیآمد مسأله چیز دیگر است، بروید آنهایی که باید بگیرید رو بگیرید،
خلاصه اینکه بعد از آزادی به جرم سرباز فراری دستگیر و تحویل مقامات شدیم!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_نقیبی
علی یوسفی | ۳
▪️جمعیت ماشین تویوتا را روی دست بلند کردند!
بعد از آزادی و عبور از مرز، وقتی به کرمانشاه رسیدیم چون بنده گال و مرض پوستی داشتم بهمراه بقیه گالیها سوار ماشین تویوتا شدیم که برویم درمانگاه. دم در اردوگاهی که مستقر بودیم خانوادههایی بودند که فرزندشان داخل ماشین بود و حفاظت نمیگذاشتند انها را ملاقات کنند چون اول باید مداوا می شدند. ولی جمعیت ماشین را روی دست بلند کردند و نمیگذاشتند برویم.
ولی حفاظت موفق بود و ما بالاخره رفتیم درمانگاه، بعد از مداوا برگشتیم و بعد هم از پادگان شهید منتظری رفتیم فرودگاه کرمانشاه و سوار هواپیما C130 باربری شدیم و رفتیم تهران بعد از فرودگاه رفتیم بهشت زهرا و مرقد امام، آنقدر جمعیت زیاد بود که ما را به بالکن انتقال دادند تا زیر فشار خفه نشیم. یکی از سنگهای مرقد کنده شد و روی پای من افتاد و خونریزی کرد بعد یک تونل باز کردند (مثل همان تونل وحشت تو عراق) وقتی خواستیم بسمت ضریح بریم.
از آنجاییکه ما همیشه خود را فرزندان امام میدانستیم و از طرفی فضای ملکوتی مقبره امام ما را جذب خود کرده بود ما برای ابراز نهایت دلتنگی و اظهار تأسف از فقدان ایشان و ادای نهایت ارادت به امام به صورت سینه خیز به سمت قبر شریف ایشان رفتیم. خدا ما را با امام و شهدا محشور بفرماید انشاءالله.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_یوسفی