25.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت سوم
بهش آزادی بده تا به آرامش برسه
@ tabasbanoo
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_سیم : طلسم عشق 💘
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود😖 ... توی این مدت، تلفنی ☎️احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ...
برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان🏩 ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد😠 ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی😠 ...
خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ...
خیلی لجم گرفت😒 ... آخر به روی علی آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟😵 ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه😕 ...
و علی باز هم خندید😄 ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم❤️ ...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
@ tabasbanoo
من یه خانوم اهوازی هستم ، دیروز وارد یه مغازه ای شدم که هم موسیقی با صدای خانم پخش مے شد و هم اینکه خانم فروشنده اے که داخلش بود حجاب خوبے نداشت
.
منتو اردوهاے راهیان نور زیادے شرکت داشتم و
روایتگرے هاے زیادے رو شنیدم
و احساس مے کنم اون چیزے که جوونهاے ما هنوز به اون اعتقاد دارن و بهش ارادت دارن چیزے جز شهدا نیست
چون هنوز هم خودشونو مدیون شهدا میدونن
من روایتگرے هاے حاج حسین یکتا رو خیلے دوست دارم
بخاطر همینم سعے کردم مثل حاج حسین یکتا از شهدا براے این خانم بگم
و خدا رو شکر اثرگذاریش رو هم دیدم
و اشڪ تو چشمهاے این خانم جمع شد و حرف منو پذیرفت
البته از جهتے ناراحت شدم که چرا ما ها تو گفتن از شهدا براے اینها کوتاهے کردیم...
واز جهتے هم خوشحال که تونستم اداے دین کنم و فریضه واجبم رو انجام بدم
من روایت اون بسیجے شهید رو تعریف کردم که رفیق هم رزمش اینجورے ازش تعریف میکنه:
ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...
ﺑﺮﺍﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدا بود،ﺷﺐﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ.
ﻫﻤﻪﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،
ﺧﯿﻠﯽدنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.
ﻭﻗﺘﯽﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ،
ﻣﻮﺷﻬﺎﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.
ﻋﻠﺖﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ...
*وصیتنامه شهےدمجید محمودی*
💠کانال صداے دختران انقلاب
✅ @sedaye_dokhtarane_enghelab
@ tabasbanoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستنوشته سردار دلها بر روی کتاب سربلند ....
بسمه تعالی
سلام بر حججی که حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن.
فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین (ع) بریده شد و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد.
دخترم آنها را الگو بگیر و مهمترین شادی آنها عفت و حجاب است
تقدیم به همه دختران سرزمینم؛ ایران ❤️
#دختران_انقلاب
#صدای_دختران_انقلاب
💠کانال صدای دختران انقلاب
✅ @sedaye_dokhtarane_enghelab
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت چهارم
اگه دوست داری فرزندت بنده باشه، اول باید بهش آزادی بدی😉
@tabasbanoo
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_یکم: مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون🏠 ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه😌 ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ...
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...😣
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش😖 ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد😕 ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم😠 .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم✋💢...
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ...
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد🏠 ... بچه ها با هم دویدن دم در 🚪... و هنوز سلام نکرده ...
- بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد😱 ...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕