مائده. 🌸
دخترآخر خانواده بودم. بعد از فوت پدر و مادرم برادرهاماجازه دادن تو خونهبشینم.اما خیلی مراقبم بودن. جوری که برامآزار دهنده بود.فقط کافی بود ساعت از ۶ غروب بگذره و من در خونه رو باز کنم. سه تایی میریختن سر من که چرا در رو باز کردی. به رنگ مانتوم هم کار داشتن طوری که من برای یکمهمونی سه تا مانتو عوض میکردمتا همهشون راضی بشن. ۲۹ سالم بود و هیچ خواستگاری هم نداشتم. تا یه روز یکی از همسایه ها گفت میخواد برام خاستگار بیاره. جمشید تنها اومد.۴۰ سالش بود و تا الان ازدواج نکرده بود. چون تنها اومد برادرام خیلی مخالف بودن اما من خسته بودم از این زندگی. جواب مثبت دادم و با اصرار همسرش شدم
خونه نداشت و باز برادر هام اجازه دادن ما اونجا بشینیم.اوایل خیلی خوب مهربون بود ولی به مرور زمان بداخلاق و بداخلاقتر شد. من برای نجات از محدودیت های برادرام باهاش ازدواج کردم ولی جمشید از اونا بدتر بود. پنج سال گذشته بود و من باردار نشده بودم.خیلی بهش اصرار کردم بریم دکتر. ولی قبول نمیکرد. میگفت بچه میخوایم چی کار. با کمک یکی از دوستام پنهانی رفتم و بعد از کلی آزمایش گفت من به خاطر ساختار لگنم اصلا نمیتونم باردار بشم. کلی گریه کردم ولی دوستم بهم پیشنهاد داد بریم و از پرورشگاه یه بچه بیاریم.رفتیم ولی گفتن شما شرایط اقتصادیش رو ندارید. ناراحت برگشتمکه دوستم گفت یه جایی توی میدونامام حسین میشناسه که اونجا بچه میفروشن. باور نمیکردم ولی وقتی رفتم متوجه شدمراست میگه.
بعد از چند تا معرف بالاخره رسیدیم به مرد معتادی که یه دختر یک سال و نیمه بغلش بود. میگفت پدرشِ. ولی با خودم گفتم مگه پدر بچهش رو میفروشه زیادی سوال پرسیدم اون با خونسردی جواب داد. گفتم زنت کجاست گفت اونم معتاده الان زندانِ. بچه هم پوست و استخون بود. معلوم بود اصلا به تغذیهش نرسیده بودن. گفتم شناسنامهش کجاست گفت نداره. شک کردم گفتم این بچه رو دزدیدی داری به من میفروشی ولی کلی قسم خورد که بچهی خودمه. بچه رو ازش گرفتم گفتم دو روز بچه رو نگه میدارم آدرس بده تحقیق کنم اگر بچه ی خودت بود پول رو بهت میدم. گفت من سه میلیون لازم دارم اصلا هم کمتر نمیدم. از اینکه با بی رحمی تمام بچهش رو با قیمت کم میفروخت گریهم گرفت
بچه رو ازش گرفتم و بعد از تحقیق فهمیدم راست میگه. ازش تعهد گرفتم که دیگه سراغ ما نیاد اونم به راحتی پذیرفت و رفت. همه چیز رو برای شوهرم تعریف کردم قبول کرد. اسمش رو گذاشتیم مائده و زندگیمون شیرین شد. با کمک یکی از آشناهای شوهرمتونستیم یه شناسنامهی المثنی براش بگیریم. اسم پدر و مادر هم اسم خودمون رو نوشتیم. زندگی خوب بود تا مائده هفت ساله شد.شوهرم سر ناسازگاری گذاشت و انقدر دعوا کرد تا من راضی به طلاق شدم. طلاقم داد و از خونهی موروثی ما رفت. من موندم و مائده که جمشید رو پدر خودش میدونست.انقدر بی قراری پدرش رو کرد که مجبور شدم حقیقت زندگیش رو براش تعریف کنم. با اینکه کم سن بود گفت میخواد پدر و مادر واقعیش رو ببینه.
حاضر بودم جونم رو براش بدم. رفتم دنبال آدرسی که از پدرش داشتم. انقدر پرس و جو کردم تا آدرسشون رو پیدا کردم. پدرش کارتون خواب بود و مادرش بعد از زندان تو یه کارگاه کار میکرد.مائده رو بردم پیش مادرش. اون زن تو نگاه اول مائده رو شناخت. بغلش کرد و هر دو گریه کردن.الان ۵ ساله که مادرش رو پیدا کردیم. برادرهام خونه رو به من بخشیدن. من و مائده به همراه مادرش با هم تو یک خونه زندگی میکنیم و هیچ خبری از پدرش نداریم. البته مائده از اینکه پدرش اونرو فروخته خیلی دلگیره اصلا دوست نداره ببینش. از همتون میخوام برای خوشبختی مائدهی من دعا کنید. که عاقبتش نه مثل من بشه نه مادرش.
#درد_ودل