eitaa logo
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇮🇷🇵🇸
410 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
83 فایل
﷽ .• السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ النَّبَإ الْعَظیمِ...✨ |تو شاهدی که علم بر زمین نخواهد ماند 🏴 ♨️ اینجا قرارگاه #لشکر_صد_نفره است. با ماموریت تامین مهمّات فکری و فرهنگی در#جنگ_روایت‌ها🌤 جهت انتشار مهمات📝 به ما بپیوندید . 🆔جهت ارتباط : @lashkar_100
مشاهده در ایتا
دانلود
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇮🇷🇵🇸
"آرمان و روح الله رفتند که آرمان روح الله بماند"🕊️🇮🇷 ___________ یک سال گذشت... همین حوالی بود که ج
|فرمانده گمنام آقا مهدی باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا...🌿 فرمانده‌ای که ذوب در فرماندهان حقیقی عالم بود؛ خودش شب عملیات گفته بود که "فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ" در همان عملیات هم شهید شد...🌱✨ قبل از آن عملیات، در زیارت امام رئوف علیه السلام اذن شهادت را گرفته بود. اول زیارت مشهد و بعد هم دیدار حضرت امام رضوان الله تعالی علیه... مهدی خوب می‌دانست که در کجا باید مراد دلش را پیدا کند! آن اکسیر شگفت انگیزی که آقا مهدی را به یک مجاهد عارف تبدیل کرد «ولایت» بود...💎 شهید باکری ولایت را تجلی یافته در وجود آقا روح‌الله یافته بود و از آن بعد خود را وقف مسیر و آرمان های او کرده بود.🕊✨ خدا هم پاداش او را داد! خدا او را «پاکیزه پذیرفت» همانگونه که آرزو کرده بود...🩸 ۲۵ اسفند سال ۶۳، آب های گرم جنوب پیکری را در آغوش گرفتند که هیچ‌گاه پیدا نشد... حالا خانواده پرافتخار باکری ها سومین فرزند خود را تقدیم انقلاب کرده بودند؛ سومین شهید گمنام...💔 🔺@tabeen113
|فرمانده گمنام آقا مهدی باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا...🌿 فرمانده‌ای که ذوب در فرماندهان حقیقی عالم بود؛ خودش شب عملیات گفته بود که "فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ" در همان عملیات هم شهید شد...🌱✨ قبل از آن عملیات، در زیارت امام رئوف علیه السلام اذن شهادت را گرفته بود. اول زیارت مشهد و بعد هم دیدار حضرت امام رضوان الله تعالی علیه... مهدی خوب می‌دانست که در کجا باید مراد دلش را پیدا کند! آن اکسیر شگفت انگیزی که آقا مهدی را به یک مجاهد عارف تبدیل کرد «ولایت» بود...💎 شهید باکری ولایت را تجلی یافته در وجود آقا روح‌الله یافته بود و از آن بعد خود را وقف مسیر و آرمان های او کرده بود.🕊✨ خدا هم پاداش او را داد! خدا او را «پاکیزه پذیرفت» همانگونه که آرزو کرده بود...🩸 ۲۵ اسفند سال ۶۳، آب های گرم جنوب پیکری را در آغوش گرفتند که هیچ‌گاه پیدا نشد... حالا خانواده پرافتخار باکری ها سومین فرزند خود را تقدیم انقلاب کرده بودند؛ سومین شهید گمنام...💔 🔺@tabeen113
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇮🇷🇵🇸
"آرمان و روح الله رفتند که آرمان روح الله بماند"🕊️🇮🇷 ___________ یک سال گذشت... همین حوالی بود که ج
﷽ | «آقا مهدی» 🔻از هر چی بسیجی و سپاهی بود، بدم می‌آمد! و اتفاقا چون راننده کامیون بودم، از بد حادثه باید چند ماهی اجباری به جبهه میرفتم، دقیقا وسط لونه زنبور! به هر بدبختی که بود این مدت را گذراندم؛ روزهای آخر بود که موقع برگشت از خط، کنار جاده یکی از همان جوان های بسیجی که لباس خاکی شان به تنشان زار میزند و اینجا زیاد پیدا میشوند، جلویم سبز شد. 😐 هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که بی تفاوت بگذرم نشد که نشد؛ نزدیک غروب بود و اگر سوارش نمی‌کردم احتمالا به تاریکی میخورد... «متن کامل را بخوانید» 🔺@tabeen113
﷽ | «آقا مهدی» 🔻از هر چی بسیجی و سپاهی بود، بدم می‌آمد! و اتفاقا چون راننده کامیون بودم، از بد حادثه باید چند ماهی اجباری به جبهه میرفتم، دقیقا وسط لونه زنبور! به هر بدبختی که بود این مدت را گذراندم؛ روزهای آخر بود که موقع برگشت از خط، کنار جاده یکی از همان جوان های بسیجی که لباس خاکی شان به تنشان زار میزند و اینجا زیاد پیدا میشوند، جلویم سبز شد. 😐 هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که بی تفاوت بگذرم نشد که نشد؛ نزدیک غروب بود و اگر سوارش نمی‌کردم احتمالا به تاریکی میخورد... کنارش ترمز زدم و از همان اول صادقانه گفتم که:«اصلا از بسیجی های شبیه تو خوشم نمی‌آید و حالا هم چون مجبور بودم و به شب میخوردی و... سوارت میکنم!» این را هم گفتم که از اول تا آخر مسیر نباید لام تا کام حرف بزند وگرنه پیاده اش میکنم. ⚠️ هنوز کمی از مسیر را نرفته بودیم که برادرمان زبان باز کرد و گفت:«دارید مسیر را اشتباه میروید!» کفری شدم! جوجه بسیجی میخواست راه را به من نشان بدهد. بهش توپیدم که مگر قرار نبود حرف نزنی و هشدار دادم که یک کلمه دیگر مساوی است با پیاده شدن... یادم نیست چه شد که باز هم حرفی زد و من هم اینبار عذرش را خواستم و برای اینکه دلم هم خنک شود با لگد پیاده اش کردم! راستش را بخواهید کمی که جلوتر رفتم دلم به حالش سوخت، اما به دقیقه نکشید که با خودم تکرار کردم، نباید گول ظاهر معصوم این جماعت را بخورم و اصلا حقش بود! 🍂 گذشت و رسیدیم به روز خداحافظی با جبهه... کاغذبازی های آخر کار بود و باید از چند نفری امضا می‌گرفتم. آخرین امضا را باید فرمانده گردان میزد. مهدی باکری. اسمش را زیاد شنیده بودم، خیلی ها اینجا دوستش داشتند و همه‌اش آقا مهدی، آقا مهدی میکردند! دم چادرش که رسیدم اجازه خواستم و وارد شدم. میخواستم سلام کنم که.... خشکم زد! 😳 چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم تشخیص داد که وقتی همان جوانی که با لگد بیرونش کرده بودم در این چادر است یعنی او «مهدی باکری» است! زبانم بند آمده بود و فقط زل زده بودم به چهره‌اش. او هم من را شناخت، لبخندی زد و سلامی کرد و گفت برگه ام را بدهم تا امضا کند! آنجا بود که من تمام شدم... آب شدم و به زمین رفتم؛ و انگار دوباره متولد شدم. ❣همینجا بود که شاید بهترین تصمیم زندگی ام تا آن روز را عملی کردم. «آقا مهدی» دوباره گفت برگه را بدهم که امضا کند. من هم برگه را همانجا روبروی چشم هایش پاره کردم و گفتم نمیروم! ماندم، تا آخر جنگ... ماندم و مأمور شدم تا امروز برایتان بگویم که اینچنین آقا مهدی و رفقایش از نفرت ها، عمیق ترین محبت ها را می‌ساختند... 🔺@tabeen113
﷽ | «آقا مهدی» 🔻از هر چی بسیجی و سپاهی بود، بدم می‌آمد! و اتفاقا چون راننده کامیون بودم، از بد حادثه باید چند ماهی اجباری به جبهه میرفتم، دقیقا وسط لونه زنبور! به هر بدبختی که بود این مدت را گذراندم؛ روزهای آخر بود که موقع برگشت از خط، کنار جاده یکی از همان جوان های بسیجی که لباس خاکی شان به تنشان زار میزند و اینجا زیاد پیدا میشوند، جلویم سبز شد. 😐 هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که بی تفاوت بگذرم نشد که نشد؛ نزدیک غروب بود و اگر سوارش نمی‌کردم احتمالا به تاریکی میخورد... «متن کامل را بخوانید» 🔺@tabeen113