|یا رفیق من لا رفیق له♡
"قسمـ بهـ ماهـ ها سرجدا"
#هلال_دوم
[این قله که جولانگه هر رهگذری نیست]
نوید پوزخند میزند:
_ اون مُنور قرمزه رو!
_ جدی گفتم!
صدای سوت چند خمپاره گوشهایم را میخراشد.
روی زمین خیز میرویم و ثانیه ای بعد زمین به شدت میلرزد.
نوید بلند میشود و داد میزند:
_ بابا غلط کردم. تو راحت بگیر بخواب برادر هاوُن! خب؟
احمد دستش را میگیرد و کنار خودش میکشد.
میگوید:
_ پس برادر هاوُن اینه آره؟
نوید سرش را تکان میدهد:
_ آره دیگه. فکر کنم تو دهشون بذرپاش بوده. هنوز فرق گندمپاشی و شلیک خمپاره رو خوب یاد نگرفته. فقط هی فریاد میکشه:هاوُن! هاوُن!(خمپاره!خمپاره!)
احمد میخندد. اما دوباره رو میکند به من و میپرسد:
_ حالا نوبت توئه. کدوم ستاره رو انتخاب میکنی؟
انگشت اشاره ام را به سمت آسمان میگیرم و آهسته می گویم:
_ ماه رو...!
دوتایشان طوری مبهوت نگاهم میکنند که انگار به زبان مریخی حرف زده ام. میپرسم:
_ چیه؟ چرا عین فضایی ها نگام میکنین؟
نوید با همان لحن بامزه همیشگی میپرسد:
_ حضرت عباسی چطور ماه رو قاطی ستاره ها کردی؟
میخندم و میگویم:
_ خب مگه خودت نمیگفتی اگه ماه نباشه ستاره ها گم میشن؟! ماه حاکم ستاره هاست.
احمد چشمک میزند:
_ همه ستاره ها رو به نام خودت کردیا!
نويد میزند روی پای احمد و میگوید:
_ خب دیگه بسه. یا ایها الذین آمنوا پاشین! اذان گفتن.
سه تایی دست هایمان را میکوبیم روی زمین. احمد آهسته لب میزند:
_ جای سعید خالی!
بغض صدایش را میبُرد. توی تاریکی صورتش را نمیتوانم خوب ببینم ولی مطمئنم غباری که روی صورتش نشسته، خیس شده است.
کنار هم داخل سنگر مینشینیم. یادم نمی آید آخرین باری که توانستم ایستاده نماز بخوانم، کی بود. میخواهم نماز را شروع کنم که نوید سرش را میآورد نزدیک من:
_ دارم از تشنگی میمیرم! به نظرت فرمانده بازم میاد برامون آب بیاره؟
دست هایم را که بالا برده بودم، پایین میآورم و میگویم:
_ من مطمئنم. میاد ما رو از محاصره بیرون میاره. اینو حاضرم قسم بخورم. هرطور شده میاد ما رو نجات میده؛ حتی اگه شده به قیمت جونش!
نوید آرنجش را میزند به پهلویم:
_ زبونت رو گاز بگیر!
مکثی میکند و ادامه میدهد:
_ اصلا اگه اینطوره، کاشکی نیان.
_ امیدارم همینطور باشه که میگی؛ ولی... امکان نداره! تو فرمانده رو نمیشناسی؟
داد احمد بلند میشود:
_ نمازتون رو بخونین دیگه بابا!
ادامه دارد...
#ماه_مجنون🌙❣️
🔺@tabeen113