eitaa logo
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇮🇷🇵🇸
413 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
83 فایل
﷽ .• السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ النَّبَإ الْعَظیمِ...✨ |تو شاهدی که علم بر زمین نخواهد ماند 🏴 ♨️ اینجا قرارگاه #لشکر_صد_نفره است. با ماموریت تامین مهمّات فکری و فرهنگی در#جنگ_روایت‌ها🌤 جهت انتشار مهمات📝 به ما بپیوندید . 🆔جهت ارتباط : @lashkar_100
مشاهده در ایتا
دانلود
|یا رفیق من لا رفیق له ♡ " قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا" [یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن] *** آفتاب کم کم بالا می آید. آنقدر تشنه ام شده که وقتی میخواهم بلند شوم چشم‌هایم سیاهی می‌رود. جایی وسط قفسه سینه ام می‌سوزد. وقتی که هوا گرگ و میش بود، برادر هاوُن دست به کار شد. از آن موقع آنقدر خمپاره یا به قول خودش هاوُن سمت ما پرتاب کرده که تمام زمین جزیره زیر و رو شده است. گمانم نوید اشتباه میگفت. احتمالا شغلش در ده‌شان شخم زنی بوده تا بذر پاشی. وقتی این را به نوید گفتم، لبخند کمرنگی زد. لب هایش آنقدر ترک خورده بود که ترسیدم پاره شوند. از تشنگی حال خندیدن هم نداشت. فقط گفت: _ دادا شما یه نگا به اطراف بنداز. توپخونه شون همینه. خمپاره اندازاشون همینن، بالگرداشون، دوشکاچی هاشون، حتی همین سرباز پیاده هاشون همین ریختی‌ان. انگار صدام واسه ما فقط شخم زن هاشو فرستاده! راست می‌گفت. نه تنها از خاک جزیره جایی نمانده که از تیر و ترکش بی نصیب باشد، بلکه طوری برایمان مهماتشان را خرج کرده اند که هر نقطه جزیره دست کم چند بار زیر و رو شده. می‌پرسم: _ نیروی کمکی که قرار بود بیاد چی شد پس؟ احمد سرش را برمی‌گرداند و مستقیم در چشم‌هایم خیره می‌شود. جلو می آید و آهسته می‌گوید: _ چیزی نگفتن. ولی یه چیزایی تو رفت و آمدا دستم اومده. انگار قبل از رسیدن به اینجا قیچی شدن. دیگه نباید منتظرشون باشیم. نوید فقط نگاهش می‌کند. اما من می‌پرسم: _ یعنی... _ یعنی که یعنی! یادتونه فرمانده قبل عملیات چی گفت؟ دوتا راه بیشتر نداریم؛ یا تسلیم میشیم یا مقاومت میکنیم. هم تو هم نوید! هیچ کدومتون مجبور نیستین بمونین. اگه میخواین میتونین برگردین. فقط موقع برگشتن... ساکت می‌شود. آب دهانش را قورت می‌دهد و ادامه می‌دهد: _ حواستون به پیکر بچه ها باشه. جنازه سعید اونطرف افتاده. سه روزه زیر این آفتاب روی خاک موندن. عین برگ گل شکننده‌ ان... نوید از کوره در می رود و پیراهن احمد را می‌گیرد: _ معلوم هست چی داری میگی برا خودت؟ چرا فکر کردی پا رو خون رفقامون میذاریم و برمیگردیم تهران؟ باد به غبغب میندازیم که بعله! صدام دوتا بمب و موشک رو سرمون هوار کرد و مام برگشتیم ورِ دل ننه بابامون. ها؟ احمد می‌خواهد چیزی بگوید که نوید صحبتش را قطع می‌کند: _ داداش من! عزیز من! این پای من تو دعوا که اینطور نپوکیده! این حاصل صدها نقشه نافرجام و بافرجام برای فرار از خونه است! اصلا تو میدونی چند کیلومتر زیر صندلی مچاله نشستن چه حسی داره؟ من نمی‌دونم تو چرا فکر کردی من میخوام فرار کنم؟ احمد کلافه پیراهنش را از مشت نوید بیرون می‌کشد: _ باشه. باشه. فهمیدم نوید! من که نگفتم میخوای فرار کنی! یک قدم به جلو برمیدارم و می‌پرسم: _ منم نمیخواستم بگم ترسیدم. فقط میخواستم بپرسم الان باید چه کار کنیم؟ با چی بجنگیم؟ با کلاشینکف؟ احمد که از دست نوید نجات پیدا کرده، به سمتم برمی‌گردد، هنوز دهانش را باز نکرده است که کسی به سمتمان میدود و روی شانه اش می‌زند: _سریع تر بیاین. میخوایم حمله کنیم. احمد میدود‌؛ نوید هم دنبالش. ولی قبل رفتن نوید برمی‌گردد و دستش را روی سینه اش می‌کوبد: _ با خونِمون می‌جنگیم! یادت که نرفته؟ کربلا خون میخواد! از صدای انفجار شدیدی گوشهایم سوت می‌کشد. بعد چيزي مثل پر کاه مرا بلند می‌کند و دوباره روی زمین می‌کوبد. صدای سوت همچنان مثل مته مغزم را می‌خراشد. همه جا ساکت شده و فقط کسی با مته دارد سرم را سوراخ می‌کند... ادامه دارد... 🌙❣️ 🔺@tabeen113