🍀 #داستانڪ
🌺 شبی که مرحوم کاشف الغطاء پسرش را سعادتمند کرد
🍃 یکی از سیرههای آیت الله العظمی شیخ جعفر کاشف الغطاء (ره) این بود ه که دیگران و از جمله اعضاء خانواده را برای نماز شب بیدار میکرد.
🍃 فرزند ایشان (شیخ حسن) میگوید: در یکی از شبها که ایشان برای تهجّد و نماز شب برخاسته بود، فرزند جوانش را از خواب بیدار کرد و فرمود: بلند شو تا به حرم مطهّر برویم و در آنجا نماز بخوانیم.
🍃 فرزند جوان که بیدار شدن از خواب در آن ساعتِ شب برایش سخت بود، گفت: من فعلاً آماده نیستم، شما منتظر من نشوید؛ بعداً مشرّف میشوم.
🍃 پدر فرمود: نه، من این جا ایستادهام؛ آماده شو که با هم برویم. آقا زاده، به ناچار از جا برخاست و بعد از وضو گرفتن، با هم راه افتادند.
🍃 هنگامی که کنار درب صحنِ مطهّر رسیدند، در آنجا مرد فقیری را دیدند که نشسته و دست نیاز به طرف مردم دراز کرده است. آن عالم بزرگوار ایستاد و به فرزندش فرمود: این شخص در این وقتِ شب برای چه این جا نشسته است؟
فرزند گفت: برای گدایی و تکدی از مردم.
🍃 آقا شیخ جعفر فرمود: به نظر شما چقدر مردم به او پول میدهند؟
فرزند مبلغ ناچیزی را گفت (مثلاً یک درهم)
🍃 مرحوم کاشف الغطاء فرمود: فرزندم! خوب فکر کن و ببین این آدم برای به دست آوردن مبلغ بسیار اندک و کم ارزش دنیا (که آن را هم شاید به دست بیاورد)، در این وقت شب از خواب و آسایش خود دست برداشته و آمده در این گوشه نشسته و دست تذلّل به سوی مردم دراز کرده! آیا تو، به اندازهای که این شخص به بندگان خدا اعتماد دارد، به وعدههای خدا درباره شبخیزان و متهجّدان اعتماد نداری!؟ که [در قرآن] فرموده است: فَلاَ تَعْلَمُ نفسٌ ما أخفی لهم من قرَّة أعیُنٍ؛ هیچ کس نمیداند چه پاداشهای مهمّی که مایه روشنی چشمهاست برای آنها نهفته شده است. سوره سجده/ آیه۱۷
🍃 گفتهاند آن فرزند جوان از شنیدن این گفتار پدرِ زندهدل خود چنان تکان خورد و تنبّه یافت که تا آخر عمر از شرف و سعادت بیداری آخر شب برخوردار بود و نماز شبش ترک نشد.
🌟 #نمازشب
📚 شب مردان خدا
⚜⚜⚜⚜⚜
@tabirkhabe
⚜⚜⚜⚜⚜
#داستانڪ
آوردهاند که:
سالها پیش خواجه شمسالدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده میشد و شمسالدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش میداد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند! در بین خواستگاران خواجه شمسالدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد میرفت و راز و نیاز میکرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمسالدین شوهر من است. شمسالدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمسالدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه میبینی؟ گفت: حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه میبینی؟ گفت :حس میکنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آیندهی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسانالغیب و حافظ را به او داد. (لسانالغیب چون از آینده مردم میگفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند
⚜⚜⚜⚜⚜
@tabirkhabe
⚜⚜⚜⚜⚜
#داستانڪ
حکمت طولانی شدن غیبت امام زمان (صلوات الله علیه) چیست؟!
[هشداری برای شیعیان]
📌 امام صادق علیهالسلام ضمن بیان شباهتهایی از قائم آل محمد (صلوات الله علیه) با انبیاء گذشته به جریان نوح علیه السلام اشاره کرده و در خصوص حکمت طولانی شدن غیبت ایشان میفرمایند:
«هنگامی که نوح از خداوند برای قومش تقاضای عذاب آسمانی کرد، خداوند جبرئیل روح الامین را با هفت هسته میوه نزد وی فرستاد و گفت: ای پیامبر خدا!
📌خداوند میفرماید: «اینها مخلوقات و بندگان من هستند. آنها را با صاعقهای هلاک نمیگردانم، مگر بعد از تأکید دعوت و اتمام حجت کامل بر آنها.
پس دوباره در دعوت قوم خود تلاش کن که در مقابل آن به تو ثواب خواهم داد. پس این هستهها را بکار. موقعی که آنها روییدند و به حدّ کمال رسیدند و میوه دادند، هنگام گشایش و رهایی است. پس به مؤمنانی که از تو پیروی کردهاند این خبر را بشارت ده»
هنگامی که درختان روئیدند و شاخ و برگ درآوردند و باروَر شده و بعد از مدتی چنان که میبایست میوه دادند، نوح از خداوند درخواست کرد که طبق وعده، آنها را از شر قومش خلاص کند، ولی خداوند دوباره دستور داد که از هسته آن درختان بکارد و صبر پیشه کند و تلاش کند و بر اقامه حجت بر قوم خویش پافشاری و تاکید کند. نوح این خبر را به اطلاع کسانی که به وی ایمان آورده بودند رسانید.
سیصد نفر از آنها از نوح روی برگرداند و مرتد شدند و گفتند: اگر دعوت نوح حق بود، خدایش در وعدهاش تخلف نمیکرد!
سپس خداوند متعال هفت بار پی در پی او را مأمور کشتِ هسته آن درختان کرد و هر بار گروهی از مؤمنین از وی رو بر میتافتند و مرتد میشدند، تا اینکه پیروان او تنها به هفتاد و چند مرد تقلیل یافت!
آنگاه خداوند به او وحی فرستاد که اکنون صبح از شب در جلوی چشمانت روشن شد و حقِّ محض آشکار گشت و با ارتداد کسانی که دارای طینت خبیث بودند، ایمان از ناخالصی، پاک گردید. اگر من کفار را نابود میکردم، ولی آن دسته از کسانی را که به تو ایمان آورده و سپس مرتد شدند را باقی میگذاشتم، به وعده خود عمل نکرده بودم، زیرا من به مؤمنان از قومت که در ایمان به یگانگی خدا خالص بوده و به ریسمان نبوت تو چنگ زدند، وعده داده بودم که آنها را در روی زمین جانشین گردانم و دین آنها را برقرار دارم و ترس آنها را به امنیت تبدیل کنم تا با برطرف شدن شک از دلهایشان مرا خالصانه عبادت کنند. پس جانشینی آنها در زمین و برقراری دین و تبدیل شدن ترسشان به امنیت از ناحیه من چطور ممکن بود در صورتی که میدانستم این مرتدها در میان صفوف مومنین هستند و به دلیل نفاق و گمراهی، یقینی ضعیف و سرشتی خبیث و باطنی بد دارند؟!
و اگر هنگام نابود ساختن دشمنان و جانشین نمودن مومنان، این طایفه مرتد بوی خلافت در زمین را که به مؤمنین داده شده استشمام میکردند در نفاق و گمراهی خویش راسختر میگشتند و با برادران خود به دشمنی برمیخاستند و به خاطر ریاست با آنها میجنگیدند. بنابراین با این فتنهها و جنگها بین برادران، برقراری دین و انتشار امنیت در میان مؤمنین چگونه ممکن بود!؟ پس اکنون مطابق وحی ما، کشتی را بساز!»
سپس امام صادق علیه السلام فرمود: «حال قائم ما نیز چنین است؛ او نیز ایام غیبتش طولانی میگردد، تا آنکه حق از ناخالص جدا گردد و با ارتداد هر شیعهای که طینت خبیث دارد ایمان از ناخالصی و تیرگی پاک و خالص گردد. زیرا این عده از شیعیان مرتد اگر در ایام ظهور مهدی(در صفوف مومنان باشند) و جانشینی مومنان و برقراری دین و امنیت منتشر شده را ببینند، نفاقشان شعلهور میگردد!»...
📚کمال الدین و تمام النعمة، للصدوق ج۲، ص۳۵۳
📚الغیبة، للطوسی ص۳۲۶-۳۳۴
#داستانڪ
💠 عنایت امام زمان به زائر مسجد جمکران
آقای دکتر سعادت که یکی از افراد اطاق عمل بیمارستان آیت اللّه صدوقی میباشد، این قضیه را نقل میکنند که در زمان جنگ تحمیلی عزیزانی که در جبهه مجروح میشدند آنها را با هواپیما به شهرها و بیمارستانها انتقال میدادند منجمله بیمارستان صدوقی. یک روز عده ای از عزیزان را به بیمارستان ما انتقال دادند طبق معمول گروه پزشکی آمدند و یکی یکی مجروحها را معاینه و دستورات لازم را در پرونده اش ثبت میکردند و طبق دستور صادره وارد عمل میشدند تا به جوانی رسیدند که او از ناحیۀ دو پا مجروح بود. اطباء متّحداً گفتند هر چه زودتر باید دو پایش را از زانو قطع کنیم وگرنه عفونت بالاتر میرود و مجبور میشویم از بالاترقطع کنیم. این موضوع را به او گفتند او قبول کرد و گفت راضیم به رضای خدا. بعد سؤال کرد چه موقع میخواهید عمل جراحی کنید؟ گفتند: فردا اول وقت، گفت: فردا چند شنبه است؟ گفتند: دو شنبه. گفت: برای سه شنبه عمل کنید، گفتند: عفونت بالاتر میرود باید بالاتر را قطع کرد، گفت: به مسئولیت خودم و نوشته داد. لذا روز سه شنبه خواستند او را به اطاق عمل ببرند، گفت: اول مرا به حمام ببرید، گفتند: آب برای زخمها ضرر دارد و اطباء اجازه نمی دهند. گفت: من هم به هیچ عنوان در اطاق عمل حاضر نمی شوم، هر چه با او صحبت کردند، حاضر نشد. مجدداً از او نوشته گرفتند و اجازه دادند، لذا همراه او، با برانکاه او را به طرف حمام برد، از او سوال کرد که چه لزومی دارد که به حمام بروی، در حالی که اینقدر برای شما ضرر دارد؟ در جواب گفت: هر هفته روزهای سه شنبه عازم مسجد مقدس جمکران میشدم، و قبل از حرکت غسل زیارت میکردم، میخواستم طبق هر هفته غسل کنم. او را در حمام بردم کمک کردم لباسهایش در آورد و گفت میخواهد بعد از غسل همانجا نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بخوانم. مرا بیرون کرد، پشت در صدای او را میشنیدم که میگفت آقا پاهایی که در خانه ات حرکت میکرد و با شما درد دل میکرد میخواهند از بدنم جدا کنند تو را به آن آبلههای پاهای عمه جانت حضرت رقیه سلام الله علیها اگر صلاح میدانی از خدا شفای مرا بخواه، از اینکه پاهایم را میبُرند ناراحت نیستم، از اینکه دیگر نمی توانم در خانه ات را ه بروم و برای مادرت و جد بزرگوارت ناله بزنم ناراحتم. از صدای نالۀ او هر کس از آنطرف عبور میکرد، از سوز ناله او میایستاد. پشت درِ حمام جمعیت ایستاده بودند و به نالههای او گوش میدادند همه با گریه، برای او دعا میکردند. بعد از دقایقی، دیگر صدایی نیامد همه ناراحت شدند و گفتند شاید از دنیا رفته، به در زدند و خواستند در را باز کنند نتوانستند، بعد از چند دقیقه جوان در را باز کرد و دوان دوان دوید به طرف اطاقش و درخواست کرد که لباسهای شخصی مرا بیاورید گفتند: چطور شد؟ پاهایش را نشان داد، پاهایی که مجروح بود، بدون هیچ گونه زخم و دردی سالم شده بود، گفت: با گفتن یا بقیةاللّه خوابم برد
🔺 و در عالم خواب، خدمت آقا حجة بن الحسن شرف یاب شدم، به من فرمودند: تو زائر و میهمان شبهای چهارشنبه من هستی، ما کسی که رفتار و کردار و گفتار و اعمالش برای ما باشد، اگر در گرفتاری از ما درخواستی داشته باشد، حاجت او را از خدا درخواست میکنیم.
🔹 خوشا به حال کسی که رفتار، نگاه، حجاب و اعمالش مورد رضایت خدا و اهل بیت باشد، زود به حاجت میرسد. لذا لباسهای خود را گرفت و گفت میخواهم به جمکران بروم و از آقا تشکر کنم.
📚 برگرفته از کتاب کرامات یار در جمکران نوشته سید محمد متین پور
#داستانڪ
✍پیرمردی را میشناختم که بسیار دست به خیر بود. روزی گفت: فرزندانم به انفاقِ من حسادت کرده و از تهِ دل ناراحت بودند. شبی در سرِ سفرهی شام به آنها گفتم: وقتی من اموال خود را با دست خودم میبخشم و شما چنین ناراحت هستید، مطمئن شدم بعد از مرگ من هیچ بخششی از اموال من نخواهید کرد. ای فرزندانم! در طول هفتاد سال عمری که از خداوند گرفتهام، ثروتمندانِ بنامِ بسیاری را دیدهام که در تجارت، اشتباهی کردهاند و در یک شب، تمام دارایی خود را بر باد فنا سپردهاند و مفلس شدهاند اما در طول این سالهای عمرم تا به حال هیچ کسی را ندیدهام که بگویند، آن مرد را میبینی که زانوی غم بغل کرده و نشسته است؟ او از بس دست فقرا را گرفته و کمکشان کرده، مفلس شده و چنین به خاک سیاه نشسته و چیزی برای او نمانده است.
🍃ای فرزندانم! دوست دارم آن مفلسِ در راهِ تجارتِ با خدا، خودم باشم و بگویند: فلانی از بس از فقرا دست گرفته، چنین به روز سیاه مانده است. میخواهم با خالق خود در زندگی و اموالم، قمارِ عشقبازی کنم، چون یقین دارم او به من میبازد تا مرا دلشاد کند. «وَکَانَ بِالمُؤمِنِینَ رَحِیمًا»
✨📖✨ إنَّ الَّذينَ يَتْلُونَ کِتابَ اللَّهِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً يَرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ (29 - فاطر)
⚡️همانا کسانی که کتاب خدا را میخوانند و نماز به پا میدارند و از آنچه روزیشان دادهایم در پنهان و آشکار انفاق میکنند به تجارتی که نابودی ندارد امید بستهاند.
🍂پیرمردِ حکیم و ثروتمندِ واقعی ادامه داد: روزی دوست خسیسی داشتم از او مبلغی به عنوان انفاق برای فقیری، کمکی خواستم، ناله کرد و گفت: ندارم. گفتم: یک پول خُردی بده. باز گفت: ندارم، گاهی محتاج پول سیگارم میشوم! (میدانستم دروغ میگوید) گفتم: پس از این به بعد، صدقههایم را به تو میدهم، ناراحت شد. گفتم: ناراحت نباش! دین اسلام، تکلیف را مشخص کرده؛ اگر داری باید صدقه بدهی و اگر نداری باید صدقه بگیری؛ پس وقتی تو از پذیرشِ صدقه ناراحت میشوی، ثروتمندی هستی که به علت خساست و بخل، ازثروت خود بیخبری!!!
💢پیرمرد گفت: روزی از دوست دیگری برای فقرا صدقه خواستم. او ابرویی در هم کشید و با ناراحتی دست در جیب کرده و اسکناسی داد. گفتم: بگذار جیبت، شاید نیازی از تو حل کند. ناراحت شد و گفت: از دست من دلگیر نباش، زمانهی بدی شده، همه جا را فقیر و گرسنه گرفته است. گفتم: حرفت کاملاً درست، ولی آیا میدانی که همه جا را انواع بلاها و مصیبتها و بیماریها هم احاطه کرده است؟؟؟!!!! گفتم: یا نبین! یا اگر میبینی هر دو را با هم ببین. سرش را پایین انداخت و از شرم رفت
⚜⚜⚜⚜⚜
@tabirkhabe
⚜⚜⚜⚜⚜
#داستانڪ
حضرت عیسی (علیه السلام) با مادرش مریم (سلام الله علیها) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند. غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (علیه السلام) تهیه مینمود. یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (علیه السلام) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی، رفت، هنگام افطار فرا رسید، مریم (سلام الله علیها) برخاست تا نماز بخواند، ناگاه عزرائیل نزد مریم (سلام الله علیها) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟.
عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم.
مریم پرسید: برای چه به اینجا آمدهای؟
عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمدهام.
مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید
عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (سلام الله علیها) را قبض نمود.
عیسی (علیه السلام) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است، مدتی توقف کرد، دید مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن.
ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد.
عیسی (علیه السلام) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر گفتاری جانسوز می گفت، در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم.
مریم (سلام الله علیها) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد.
عیسی (علیه السلام) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی.
مریم (سلام الله علیها) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید.
عیسی (علیه السلام) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟
مریم (سلام الله علیها) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم، ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر
📗 منهاج الشارعین
⚜⚜⚜⚜⚜
@tabirkhabe
⚜⚜⚜⚜⚜
#داستانڪ
🍃 همه رو بسپار حتّی خودتو! 🍃
بچهها داشتن صبح اول وقت میرفتن مدرسه؛ توی دلم گفتم:
🤲 «خدایا! اینا دارن میرن مدرسه، من که بین راه و توی مدرسه کنارشون نیستم، میسپارمشون به خودت؛ خودت مراقبشون باش!»
💓 یهو به دلم افتاد که: «مگه وقتی کنارشون هستی تو مراقبشون هستی؟! اون موقع هم محافظ اصلی خداست! اون موقع هم تو هیچکاره هستی! تو خودتم یاز به مراقبت داری!»
🥺 استغفار کردم و گفتم:
«خدایا! غلط کردم! اشتباه کردم! همه کاره خودتی! اون وقتم که بچها پیش من هستن، خودت نگهدارشون هستی، حواست به خودِ منم باشه!»
💎 بله رفقا! تا وقتی فکر کنیم ما کارهای هستیم، خداوند نمیاد وسط؛ هر وقت فهمیدیم که همه کاره خداست و تا اون نخاد ما حتّی روی پاهامون هم نمی تونیم وایسیم، اون وقته که زندگیمون یه جور دیگه میشه!
👌این یه جلوه از معنای این ذکر شریفه: «لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ إلّا باللّه» (همه تواناییها فقط از ناحیه خداست).
📚مولا علی (علیه السلام) فرمودن:
«أَكْثِرُوا مِنْ قَوْلِ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ وَ عَلِّمُوهَا أَطْفَالَكُمْ»
🕯 زیاد بگین: (لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ) و اونو به بچههای کوچیکتون هم یاد بدین!
⚡️اینقدر این ذکر باید توی زندگی ما تکرار بشه تا در عین حال که وظیفه داریم همه اقدامات لازم رو بکنیم، بفهمیم که همه کاره خداست! ضمناً خوندن این ذکر شریف، روزی صد بار صبح و صد بار شب، به نیت رفع مشکلات و گرفتاری ها خیلی مفیده.
🔋منبع روایت: دعائم الإسلام، ج2، ص: 352
🔹اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🔹
⚜⚜⚜⚜⚜
@tabirkhabe
⚜⚜⚜⚜⚜