🧔🏻 #دوست_شهید_من
🌹 #شهیدحسین_یوسف_الهی
3️⃣ هشت نفر بجای یک لشکر 😱
🔸 شجاعتی که حسین و چند نفر از بچههای اطلاعات عملیات در والفجر ۳ از خودشان نشان دادند و فراموش شدنی نیست.
❗ عملیات ناموفق بود و لشکر منطقه را خالی کرده بود. فقط بچه های اطلاعات که حدود هشت نفر بودند ماندند. وقتی عراق پاتک کرد 🔥💥 حسین این هشت نفر را در خطی به طول ۷۰۰ متر قرار داد و در مقابل دشمن ایستاد.
✅ می دانست که اگر این خط سقوط کند شهر مهران در خطر میافتد. این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقی ها فکر کردند خط پر از نیرو است.
🎙️ راوی: سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۴۷
@tabligh313
🧔🏻 #دوست_شهید_من
🌹 #شهیدحسین_یوسف_الهی
6️⃣ کرامت شهید
🔸 یک روز با حسین برای انجام کاری که عجله داشتیم با لندکروز 🚗 به جاده زدیم با سرعتی حدود ۱۳۰ یا ۱۴۰ در جاده می رفتیم. یک دفعه دیدم وانت آبی رنگی با یک راننده عرب از سمت راست وارد جاده شد 😱 سرعت ماشین بالا بود نمیشد ماشین را متوقف کرد حسین ترمز زد و ما هر لحظه به ماشین نزدیک تر می شدیم. من فکر کردم دیگر کار تمام است 💥 سرم را گرفتم میان دو دست و فریاد زدم یا ابوالفضل ... اما هرچه منتظر ماندم اتفاقی نیفتاد. وقتی نگاه کردم دیدم در جاده هیچ اثری از آن ماشین نیست از حسین پرسیدم :
➖ پس این ماشین کجا رفت⁉️
در حالی که نفس عمیقی کشید گفت:
➖ دیگر می بایست می رفت❗
گفتم:
➖ آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟!!! توی جاده و دشت به این صافی حداقل نیم ساعت طول میکشد تا یک نفر از دید خارج شود.
اخم هایش را در هم کشید و گفت:
➖ یک جمله می گویم و دیگر هم سوال نکن. ببین معجزه توی منطقه شامل حال همه می شود این هم یکی از همین معجزات بود ✅✅✅✅
🔻 این مسئله همچنان برای من لاینحل ماند و اصلاً نفهمیدم آن ماشین چطور آمد و چطور رفت ...
🎙️ راوی: حمید شفیعی
📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۱۱۶
@tabligh313
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️
🌹 #شهیدحسین_یوسف_الهی
9️⃣ حسین به آرزویش رسید
🔸 حسین در حیاط مقر بود که فریاد زد:
➖ هواپیما ✈️ سریع پخش شوید یک جا نایستید.
یک مرتبه با همان پای مجروح به طرف ما دوید و فریاد زد:
➖ بچه ها راکت ...
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند انفجار پی در پی صورت گرفت. وقتی انفجار انجام شد فهمیدیم که راکتها شیمیایی بودند.
🔸 با شنیدن فریادهای شیمیایی! شیمیایی! هر کس به طرفی می دوید و سعی می کرد از منطقه دور شود. حسین یک دفعه در میانه راه ایستاد و گفت:
➖ یکسری زیر آوار مانده اند باید بیرون بیاوریمشان.
و بدون اینکه منتظر کسی بماند به داخل ساختمان برگشت و چند نفر را از زیر آوار نجات داد.
🔸 بعد از آن حسین اصرار داشت که به سمت خط حرکت کند. در میانه راه حالش بد شد و او را به عقب برگرداند و از بیمارستان اهواز با هواپیما به تهران منتقل کردند.
🔻 وقتی از کرمان به تهران برای ملاقات حسین رفتیم ما را به اتاقی که مجروحین شیمیایی در آن بستری بودند راهنمایی کردند حسین درون محفظه شیشه ای روی تخت خوابیده بود سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی تمام سوخته بود دیگر توان و رمقی برایش نمانده بود 😰 فقط توانست با اشاره سلام علیکی👋🏻 بکند و محبتش را با برق چشمان نیمه بازش به ما برساند.
💢 بعد از ملاقات طولی نکشید که به شهادت رسید. انگار این چند لحظه را هم فقط به خاطر ما صبر کرده بود.
🎙️ راوی: حسین ایرانمنش - پدر شهید
📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۱۶۲ - ۱۶۹
@tabligh313
#دوست_شهید_من ❤️
#نماز اول وقت
#سفارش#شهدا
همسر شهيد حاج محمد ابراهيم #همت مي گويد:«
ابراهيم بعد از چند ماه #عمليات به خانه آمد.
سر تا پا خاكي بود و چشم هايش سرخ شده بود.
به محض اينكه آمد، #وضو گرفت و رفت كه نماز بخواند.
به او گفتم: حاجي لااقل یه خستگي دَر كُن، بعد نماز بخوان.
سر سجاده اش ايستاد و در حالي كه آستين هايش را پايين مي زد، به من گفت:
من باعجله آمدم كه #نماز اول وقتم از دست نرود.
اين قدر خسته بود كه احساس مي كردم، هر لحظه ممكن است موقع نماز از حال برود».
@tabligh313
💐#دوست_شهید_من
🌹شهید مدافع حرم #شهید_زکریا_شیری
3️⃣ قرض برای جهیزیه
🔹زکریا کمی به فکر فرو رفت و گفت: دست و بال من هم زیاد باز نیست . خرج و مخارج زیاده ولی شاید بتونم یه کم پول قرض بگیرم تا کار این بنده خدا راه بیفته. گفتم: مگه واجبه وقتی خودمون پول نداریم؟
زکریا گفت: اونا که دستشون به جایی بند نیست ما قرض میگیریم بعد خودمون خرد خرد پول مردم رو برمی گردونیم. ان شاءلله هر وقت پول رو جور کردم خودت با اون خانوم و دخترش برو هرچی دوست داشتن برای جهیزیه بخرین.
🔹دو سه روزی از این ماجرا گذشت. داشتم برای نماز مغرب به مسجد میرفتم که زکریا صدایم کرد. مقداری پول را که داخل یک نایلون پیچیده بود به دستم داد و گفت: این پول رو میدی به همون خانم که برای جهیزیه دخترش کمک می خواست. تعجب کردم. مشخص بود که پول کمی نیست. با نگرانی پرسیدم: مادر از کی قرض گرفتی مطمئنی کم نمیاری؟
لبخندی زد و گفت: از یه بنده خدایی قرض گرفتم.قرار شد چند ماهه بهش برگردونم.نگران نباش ضامن کار خیر خود خداست.از هر دست بدی از همون دست پس میگیری. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: خدا ازت راضی باشه. خیر ببینی از جوونیت. همین امشب با اون خانم هماهنگ می کنم که فردا با دخترش بریم بازار خرید کنیم.
زکریا گفت:نه.پیش خودم فکر کردم اگه اون خانوم بدونه کی کمکشون کرده هر وقت مارو ببینه شرمنده و خجالت زده میشه. این پول رو جوری بزار توی سجاده نمازش که اصلاً متوجه نشه از کجا اومده.
🔹تکبیرة الاحرام نماز که گفته شد چند لحظه صبر کردم همه قامت بستند. آرام جلو رفتم و پول رازیرجانماز آن خانم گذاشتم و رد شدم.
📚#کتاب_کاش_برگردی
@tablig313
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دوست_شهید_من
#شهیدحاج_ابراهیم_همت❤️
🌹سردار سلیمانی: شهید همت سوار بر موتور -نه سوار بر بنز ضدگلوله- به صورت ناشناس به شهادت رسید و تا ساعتها کسی نمیدانست او همت است...
♦️ سالگرد شهادت محمدابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) هست
🕊شادی روحشان صلوات
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی
@tabligh313
#دوست_شهید_من
#شهیدسپهبدعلی_صیادشیرازی❤️
🔰 لوح | امیر جهاد با نفس
🔺️ رهبر انقلاب: از اوایل انقلاب تا وقت شهادت، حقّاً و انصافاً جز خیر از این مرد [شهید صیادشیرازی] چیزی ندیدیم. آنچه در میدانهای جهاد از او بروز کرد، کارهای بزرگی بود؛ هم در میدان جنگ و هم بیرون از میدان جنگ. چیزی که مهمّ است، این است که یک نفر علاوه بر جنگ با دشمنان، در #جهاد_با_نفس هم پیروز شود. ۷۸/۰۲/۱۹
💻 @Khamenei_ir
💐#دوست_شهید_من
💐شهید انرژی هسته ای #شهید_مجید_شهریاری❤️
🔹آشنایی من با مجید وقتی بود که من شده بودم شاگرد او. اوایل ازدواجمان شغل درست و حسابی نداشت . خانوادهاش هم یک خانواده فرهنگی و خیلی ساده بودند. من هم شرایط مشابه داشتم.حتی تمام جهیزیه ام را با حقوق خودم خریدم. چند تکه از اسباب و اثاثیه در حد واجبات .چون خانه اولمان خوابگاه دانشجویی بود و جای زیادی نداشتیم. جشن عروسی مان را هم توی سالن دانشگاه گرفتیم.این ابتکار و خواسته هر دوی ما بود.
🔸دوتا بچه داشتیم و تازه رفتیم ماه عسل شمال. برای هیچ کدام ما مهم نبود که فردای عروسی آقای داماد با ماشین آخرین سیستمی که نداشت من را نبرد دور دنیا بچرخاند!
🔹 وقت فکر کردن به این چیزها را نداشتیم. بس که سرمان توی کتاب و درس بود.
🔸توی یک زندگی آرام و شیرین غوطه ور بودیم. دخترم را که باردار بودم کار هم می کردم.فشار کار هم زیاد بود. وقتی می آمدم خانه می دیدم مجید به تجربه سالهای دانشجویی کته درست کرده و غذای مختصری آماده کرده است. خیلی مراقب من بود. خیلی رئوف و مهربان بود.
📚 کتاب #استاد
@tabligh313
💐 #دوست_شهید_من
💐شهید انرژی هسته ای #شهید_مجید_شهریاری❤️
🔹اول دانشجوی ایشان بودم ولی لطف داشت و مرا به رفاقت پذیرفته بود. گاهی می گفتم: دکتر این موبایل قدیمیه.این کیف یا این عینک که دیگه کهنه شده زشته. ولی میگفت: اگه میخوای چیزی رو عوض کنی باید دلیل داشته باشی. اینکه قبلی چه مشکلی داشت که جدیدش رو خریدم.
🔸کارهایش بیشتر عاقلانه بود تا بر اساس احساس. آدم با احساسی بود ولی نه اینکه ببیند کسی چیز جدیدی خریده و ایشان هم بخرد.
در مسافرت ها مثلاً من یک کیف سامسونت دستم بود ولی ایشان یک کاغذ توی دستش بود و میگفت کافیه.
📚 کتاب #استاد
@tabligh313
#دوست_شهید_من ❤️
✖️ماجرای این دو شهید هم نام کنار هم از این قرار است که👇👇👇
سال ۵۹ محمود مراد اسکندری در جنگ تحمیلی عراق وایران شهید میشود و ۷ سال بعد برادر زاده اش که هم نام عموی شهیدش بود بدنیا میاید وسال ۹۴ در سوریه شهید مدافع حرم میشود.
⁉️ما برای ادامه ی راهشان چه وظیفه ای داریم؟؟!
✨ شادی روح شهیدان صلوات.✨
✨@tabligh313