#داستان_ن 👇🌸
ن کوچولو
ن کوچولو جلو دوید و گفت:« نان،نان!مامان،نان!»
مامان ن یک نان پخت و به او داد.
ن کوچولو نان را خورد و دوباره گفت:« نان،نان!مامان،نان!»
مامان ن هر چه نان پخت، ن کوچولو خورد.
خمیرنان تمام شد. آتش تنور خاموش شد. اما ن کوچولو هنوز گرسنه بود.
مامان ن به ن کوچولو گفت:« نان تمام شد. حالا بیا بغلم تا قصه ی نان را برایت بگویم.»
ن کوچولو پرید به بغل مامانش و گفت:« بگو...بگو...!»
مامان ن گفت:« یکی بود، یکی نبود. ن کوچولی بود که همیشه به مامانش می گفت نان،نان!مامان،نان!»
ن کوچولو قصه را شنید و زود خوابش برد، مثل همیشه.