eitaa logo
تدریس یار پایه اول
9.5هزار دنبال‌کننده
35.4هزار عکس
21.1هزار ویدیو
19.3هزار فایل
اینجا همونجایی هست که بهت کمک میکنه تا با خیال راحت از معلمی لذت ببری. تمام مطالب کانال رایگان می باشد .تنها یک صلوات برای اموات بفرستید . برای #تبلیغات هم پیام دهید @teacherschool
مشاهده در ایتا
دانلود
202030_2069240078.mp3
زمان: حجم: 1.1M
امیر کوچولو اجازه بگیر با صدای 🌈☃🌬⛄️💦🌤🌊⛈🌧🌈 👶🏻 @tadriis_yar 👧🏻
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
👼🏻🌜 حرفهای آبی ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
بادکنک حسود بچه ها دو تا بادکنک خریدند. یکی سفید و یکی صورتی. هر دو تا بادکنک را باد کردند و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کردند. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود. به خاطر همین بادکنک صورتی عصبانی بود. بادکنک صورتی شروع کرد به غر زدن و گفت: بچه ها عمدا من و کم باد کردند و تو رو بیشتر. اصلا بچه ها بین ما فرق می گذارند. من خیلی هم از تو بزرگترم اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم. بادکنک سفید گفت ای بابا هر دوتا مون رو تا اونجایی که لازم بود باد کردند. اونا هر دوتا مون رو دوست دارند. ندیدی چقدر به خاطر ما خوشحالی کردند؟ بادکنک صورتی اخماشو کرد تو هم و گفت دیگه با من حرف نزن. من خودم یه راهی پیدا می کنم و باد خودم رو بیشتر می کنم و به همه نشون می دم که من از تو بزرگترم. شب شد و بچه ها به خواب رفتند. باد کنک صورتی همین طور که به اطراف نگاه می کرد چشمش به تلمبه روی کمد افتاد. بادکنک از تلمبه خواست تا بادش رو بیشتر کنه. تلمبه اول با مهربونی قبول کرد. ولی وقتی بادکنک رو از نزدیک دید گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی. بادکنک صورتی با شنیدن این حرفها خیلی عصبانی شد و گفت تو هم مثل بادکنک سفید خودخواهی. تلمبه از حرفهای بادکنک صورتی ناراحت شد. بادکنک با همه قهر کرد و اخم کرد. وقتی اخم کرد متوجه شد موقع اخم کردن و قهر کردن بادش بیشتر می شه. بادکنک صورتی از این قضیه خوشحال شد. انقدر اخم کرد و قهر کرد و ادامه داد تا هی بادش بیشتر و بیشتر شد. آنقدر باد کرد و باد کرد و باد کرد تا بالاخره شَتَرَق……………… ترکید و هر تکه اش پرت شد یه طرف اتاق.   هر کسی باید اندازه ی خودش رو بفهمه. ای کاش بادکنک صورتی قهر نکرده بود و هنوز توی اتاق آویزان بود و تکان می خورد و بچه ها را خوشحال می کرد. 〰〰〰〰〰〰〰
کانال قصه های کودکانهاسباب بازی ها_صدای اصلی_437142-mc.mp3
زمان: حجم: 9.7M
🌸اسباب بازی ها 🤱 من یک مادرم ❤️ ┏━━ °•🍃🍃•°━━┓ 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
چقدر خوبه که فرزند عزیزمان خودش تا می تواند بخواند 👏👏👏👏👏 بلبل زیبا در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی می کردند و آواز می خواندند.در فصل بهار وقتی درختان پر از شکوفه های رنگارنگ می شدند، پرنده ها با شادی به پرواز در می آمدند و روی شاخه های درختان می نشستند و زیباتر از همیشه، آواز می خواندند. در این باغ بلبلی بود که صدایش از صدای تمام پرنده ها زیباتر بود. وقتی آواز می خواند، همه ساکت می شدند تا صدای او را بشنوند.تمام حیوانات و آدم هایی که در باغ بودند، بلبل و صدایش را دوست داشتند.بلبل که می دانست خوش آوازترین پرنده ی این باغ است، مغرور شده بود. او به کسانی که با اشتیاق به صدایش گوش می دادند بی اعتنایی می کرد و حاضر نبود با هیچ کدام از آنها دوست باشد. یک روز وقتی دید پرنده ها ساکت شده اند تا صدای او را بشنوند، با خودش گفت: «چرا این پرنده ها از صدای من لذت می برند؟ من دلم نمی خواهد کسی آوازم را بشنود. دوست دارم در این باغ تنها باشم. کاش هیچ آدم و حیوان و پرنده ای در باغ نبود و من این جا تنها بودم.» ناگهان پری زیبایی جلوی او ظاهر شد. موهای پری بلند و طلایی و چشمان او سبز و درخشان و لب هایش به سرخی گل سرخ بودند. پیراهن آبی رنگی بر تن و چوب بلندی در دست داشت و با بال های کوچکش به آرامی پرواز می کرد. پری مقابل بلبل ایستاد و گفت: «بلبل خوش صدا، من پری آرزوها هستم. آمده ام تو را به آرزویت برسانم. بگو چه آرزویی داری.» بلبل با خوشحالی گفت: « من آرزو دارم تنها پرنده ی این باغ باشم. دلم نمی خواهد هیچ انسان، حیوان یا پرنده ای صدای مرا بشنود.» پری با لبخند چوبش را تکان داد. ناگهان تمام پرنده ها و حیوانات توی باغ ناپدید شدند. باغ کاملاً ساکت و بی صدا شد. فقط بلبل بود و درختان و گل ها و گیاهان. بلبل با شادی به پرواز درآمد. از شاخه ای به شاخه ای پرید و آواز خواند اما هیچ کس آنجا نبود تا به او آفرین بگوید و از صدایش لذت ببرد. بلبل خیلی خوشحال بود. مدتی پرواز کرد و آواز خواند؛ اما همین که ساکت می شد، از سکوت باغ به وحشت می افتاد. باغ بدون وجود بقیه ی پرندگان خیلی ساکت و بی روح بود. بلبل کم کم دل تنگ شد و حوصله اش سر رفت. با خودش گفت: « کاش چنین آرزویی نکرده بودم. کاش پری آرزوها بیاید و همه چیز را به شکل اولش برگرداند!» او فریاد زد: « آهای پری آرزوها کجایی؟ بیا من می خواهم که باغ مثل گذشته پر از سر و صدای پرنده ها بشود. اینجا فقط سکوت است و من این سکوت را دوست ندارم!» پری آرزوها لبخند برلب، جلوی او ظاهر شد و چوبش را تکان داد. در یک چشم برهم زدن، تمام پرنده ها در باغ ظاهرشدند و به نغمه خوانی پرداختند.حیواناتی که در باغ رفت و آمد می کردند، به حرکت درآمدند. باغبانی که به گل ها و گیاهان رسیدگی می کرد کارش را شروع کرد. بلبل روی شاخه ای نشست و به صدای باغ گوش داد.پرنده ها با شادمانی چهچه میزدند و نغمه خوانی می کردند. بلبل با خودش گفت: «غرور و حسادت باعث شده بود نتوانم به صدای دوستانم گوش کنم و از آوازشان لذت ببرم. حالا می فهمم که اشتباه می کردم. این باغ با صدای همه ی پرنده ها پر از شور و نشاط می شود و بدون آنها صفا ندارد.» آن وقت او هم آواز خواند و صدای قشنگش در باغ پیچید و دل ها را شاد کرد. 🆔
Story: Melika and the Magic Mirror ملیکا و آینه‌ی جادویی Edited by: @academy_zaban Melika was a little girl with big questions in her heart. ملیکا دختر کوچکی بود با سؤال‌هایی بزرگ در دلش. “Who am I? What makes me special?” she asked. می‌پرسید: «من کی‌ام؟ چی منو خاص می‌کنه؟» One evening, Grandma gave her a golden mirror. یک شب، مادربزرگش آینه‌ای طلایی به او داد. “It’s magic,” she said. “But only if you look with your heart.” گفت: «این آینه جادوییه، ولی فقط با دل کار می‌کنه.» Melika looked. At first—just her face. ملیکا نگاه کرد. اول فقط صورتش را دید. Then, light sparkled. Memories appeared. بعد نور درخشید. خاطره‌ها ظاهر شدند. She saw herself sharing, loving everyone, and helping others. دید که اسباب‌بازی‌هاشو تقسیم می‌کنه، همه رو دوست داره و به همه کمک می‌کنه. She saw her questions, her courage, her laughter. کنجکاوی‌اش، شجاعتش، خنده‌هایش را دید. A soft voice whispered, “You are kind, strong, and true.” صدایی گفت: «تو مهربونی، قوی‌ای و واقعی.» Melika smiled. “This is me—the best version of myself.” ملیکا لبخند زد: «این منم — بهترین نسخه‌ی خودم.» 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
. آتنا و پل ستاره‌ای Bedtime Story: Athena and the Star Bridge آتنا دختری باهوش و با پشتکار بود که هیچ‌وقت تسلیم نمی‌شد. Athena was a smart and determined girl who never gave up. روزی شنید که بالای بلندترین کوه، پلی از ستاره‌ها وجود دارد. One day, she heard that on top of the tallest mountain, there was a bridge made of stars. همه می‌گفتند رسیدن به آن‌جا غیرممکن است. Everyone said it was impossible to reach. اما آتنا تصمیم گرفت تلاش کند. But Athena decided to try. او تمرین می‌کرد، از تپه‌ها بالا می‌رفت و باران را تحمل می‌کرد. She trained, climbed hills, and endured the rain. گاهی زمین می‌خورد، اما بلند می‌شد. Sometimes she fell, but she got back up. هفته‌ها گذشت تا به پای کوه رسید. Weeks passed until she reached the mountain. کوه بلند بود، اما آتنا نترسید. The mountain was tall, but Athena wasn’t afraid. او قدم‌به‌قدم بالا رفت. Step by step, she climbed. وقتی آفتاب طلوع کرد، به قله رسید. When the sun rose, she reached the top. و آن‌جا بود: پلی از نور و ستاره‌ها. There it was: a bridge of light and stars. ابر کوچکی گفت: A small cloud said: «تو تنها کسی بودی که با پشتکار رسیدی.» “You’re the only one who got here with determination.” آتنا لبخند زد و از پل گذشت… Athena smiled and crossed the bridge... و آن شب، ستاره‌ای به اسم آتنا در آسمان درخشید. That night, a star named Athena shined in the sky. Edited by:
. آتنا و پل ستاره‌ای Bedtime Story: Athena and the Star Bridge آتنا دختری باهوش و با پشتکار بود که هیچ‌وقت تسلیم نمی‌شد. Athena was a smart and determined girl who never gave up. روزی شنید که بالای بلندترین کوه، پلی از ستاره‌ها وجود دارد. One day, she heard that on top of the tallest mountain, there was a bridge made of stars. همه می‌گفتند رسیدن به آن‌جا غیرممکن است. Everyone said it was impossible to reach. اما آتنا تصمیم گرفت تلاش کند. But Athena decided to try. او تمرین می‌کرد، از تپه‌ها بالا می‌رفت و باران را تحمل می‌کرد. She trained, climbed hills, and endured the rain. گاهی زمین می‌خورد، اما بلند می‌شد. Sometimes she fell, but she got back up. هفته‌ها گذشت تا به پای کوه رسید. Weeks passed until she reached the mountain. کوه بلند بود، اما آتنا نترسید. The mountain was tall, but Athena wasn’t afraid. او قدم‌به‌قدم بالا رفت. Step by step, she climbed. وقتی آفتاب طلوع کرد، به قله رسید. When the sun rose, she reached the top. و آن‌جا بود: پلی از نور و ستاره‌ها. There it was: a bridge of light and stars. ابر کوچکی گفت: A small cloud said: «تو تنها کسی بودی که با پشتکار رسیدی.» “You’re the only one who got here with determination.” آتنا لبخند زد و از پل گذشت… Athena smiled and crossed the bridge... و آن شب، ستاره‌ای به اسم آتنا در آسمان درخشید. That night, a star named Athena shined in the sky. Edited by:
ماهی کوچولوی تنهاماهی کوچولوی تنها - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 3.66M
قصه_کودکانه یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰 هر شب یک قصه 📘 کانال پایه اول در ایتا🔻🔻 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
عنوان: "شانای" ماه دوست "Shanay" and Her Moon Friend شانای یه دختر کوچولوی مهربون بود که خیلی ماه رو دوست داشت. Shanay was a kind little girl who loved the moon very much. هر شب که ماه توی آسمون می‌درخشید، شانای به پنجره نگاه می‌کرد و با ماه حرف می‌زد. Every night when the moon shined bright in the sky, Shanay looked out the window and talked to the moon. می‌گفت: «سلام ماه! چطوری؟ من امروز خیلی دوست داشتم باهات بازی کنم.» She would say, “Hello Moon! How are you? Today, I really wanted to play with you.” ماه با نور نرم و مهربونش جواب می‌داد و به شانای لبخند می‌زد. The moon answered with soft, kind light and smiled at Shanay. یک شب، شانای خواب دید که ماه کوچولو شده و کنار دستش ایستاده. One night, Shanay dreamed the moon became little and stood beside her. ماه گفت: «بیایم با هم به آسمون پرواز کنیم و ستاره‌ها رو ببینیم!» The moon said, “Let’s fly to the sky together and see the stars!” شانای دست ماه رو گرفت و با هم پرواز کردن توی آسمون تاریک. Shanay held the moon’s hand and together they flew through the dark sky. اون‌ها ستاره‌ها رو دیدن، قصه‌های آسمونی شنیدن و حسابی خوش گذروندن. They saw the stars, heard sky stories, and had so much fun. وقتی شانای از خواب بیدار شد، لبخند زد و گفت: «ماه دوستم همیشه کنارمه!» When Shanay woke up, she smiled and said, “My moon friend is always with me!” Edited by
عنوان : یاسمین، دکتر زبان‌ها Story : Yasmin, the Doctor of Languages یاسمین دختر باهوشی بود که عاشق یاد گرفتن زبان‌های مختلف بود. Yasmin was a smart girl who loved learning different languages. همه بهش می‌گفتن: «دکتر زبان‌ها!» Everyone called her "Doctor of Languages!" یه شب، نامه‌ای جادویی زیر بالش پیدا کرد: One night, she found a magical letter under her pillow: «دکتر یاسمین، زبانِ سرزمین سکوت گم شده. کمک‌مون کن.» "Dr. Yasmin, the language of the Land of Silence is lost. Help us." یاسمین با مترو جادویی به اون سرزمین رفت. Yasmin took a magical train to that land. آنجا هیچ‌کس نمی‌تونست حرف بزنه. No one could speak there anymore. موجوداتی به نام «بی‌واژه» بهش گفتن: Creatures called the “Wordless Ones” told her: «زبان ما توی برج فراموشی گم شده.» "Our language is lost in the Tower of Forgetting." یاسمین به صداهای اطراف گوش داد: باد، برگ، بارون... Yasmin listened to the sounds: wind, leaves, rain... کلمه‌ها رو جمع کرد، جمله ساخت و زبان رو برگردوند. She gathered words, made sentences, and brought the language back. پادشاه گفت: «تو فقط دکتر زبان نیستی، نجات‌دهنده‌ی ما هم هستی!» The king said, "You're not just a doctor—you saved us!" یاسمین با لبخند برگشت، آماده‌ی ماجراجویی بعدی. Yasmin smiled and returned home, ready for her next adventure. Edited by
عنوان : محیا و ماهی آرزوها Story : Mahya and the Wish Fish یه شب آروم، محیا کنار پنجره نشسته بود و به آسمون نگاه می‌کرد. One calm night, Mahya sat by the window, looking at the stars. دلش یه آرزوی قشنگ داشت، اما نمی‌دونست چطوری بهش برسه. She had a sweet wish but didn’t know how to reach it. قبل از خواب، آرزوشو روی کاغذی نوشت و گذاشت زیر بالشش. Before bed, she wrote her wish on a paper and placed it under her pillow. نیمه‌شب، با صدای آب بیدار شد و دید وسط یه دریاچه‌ی نقره‌ای ایستاده. At midnight, she woke to the sound of water and found herself in a silver lake. یه ماهی نورانی گفت: «سلام محیا! من ماهی آرزوها هستم.» A glowing fish said, “Hello Mahya! I’m the Wish Fish.” محیا گفت: «واقعاً می‌تونی کمکم کنی؟» Mahya asked, “Can you really help me?” ماهی گفت: «آره، ولی اول باید به یکی دیگه کمک کنی.» The fish replied, “Yes, but first help someone else.” صبح، محیا اسباب‌بازی‌هاشو با خواهرش تقسیم کرد و به یه پرنده کمک کرد. In the morning, Mahya shared her toys with her sister and helped a bird. شب بعد، ماهی برگشت و گفت: «آفرین محیا، آرزوت نزدیک‌تر شده.» That night, the fish returned and said, “Well done, Mahya. Your wish is closer.” محیا با لبخند خوابید، با دلی شاد و آرومی قشنگ. Mahya smiled and slept, with a happy and peaceful heart. Edited by: