#موضوع_انشا_باران ⛈
آسمان به یک باره روشن و خاموش شد.
صدای عجیبی به گوش رسید.
گویا رعد و برق است. آسمان سیاه و قرمز شد… و باران شروع به بارش کرد. آرام آرام بارید، آسمان بیخودی شلوغش کرده بود، من خودم شاهد بودم ! بوی خاک هوا را برداشته بود، تند تند نفسهای عمیق میکشیدم تا بیشتر بوی خاک را استشمام کنم.
اما هر چه میگذشت شدت بارش باران بیشتر میشد
روی لباسهایم علامت قطرههای باران افتاده بود و خیس شده بود. برگهای درختان هم حسابی شسته و شفاف شده بودند، گویی حمام کردهاند! مادران چادرشان را به روی سر کودکشان میکشیدند تا مبادا خیس شوند و سرما بخورند، اما من بــــــی خیـــــــــال دنیـــــــا… دستانم را باز میکردم صورتم را بالا میگرفتم تا هر چه باران هست نصیبم شود. چندی نگذشت که خیابانها پر از آب شد، ماشینها با برف پاک کنهای روشنشان که از خیابان میگذشتند آب کف خیابان را به اطراف میپاشیدند .گنجشکها و یاکریمها سراسیمه به دنبال پناه گاه میگشتند، گویا لانهشان را گم کرده بودند. بالاخره به کوچهمان رسیدم. خدای من ! چقدر آب در چاله چولهها جمع شده است ! قبل از بارندگی به نظر میرسید که کوچهی بی عیب نقصی داریم!!!
اما حالا میبینم که کوچه پر از چالههای کوچک و بزرگ است.
بارش باران تقریبا قطع شده بود، فقط قطرههایی کوچک و با فاصله از آسمان میچکید و روی آبهای جمع شده در چاله میافتاد و حلقههای زیبایی را بوجود میآورد… زنگ خانه را زدم. مادر درب را باز کرد و به من خوش آمد گفت . لباسهایم را عوض کردم و کنار بخاری نشستم و مهمان یه فنجان چای گرم مادرم شدم…
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar5