CQACAgQAAx0CVc35HwABAQJhZi_V_-1mpIRk0UDR-RyGYkwY3fQAAkhBAAIkmIFR7aRr-NrJ3sI0BA.mp3
5.3M
🎤•|کربلایۍجوادمقدم|•
🔊 شور _ازمَنَمبگیرخَبَرایآقایِ
عَراق..؛😭💔•~
#حسینجانم♥️
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
4_5861503759053493112.mp3
3.49M
یاد حرمت
سر رو تربت میزارم
جایی رو آخه
غیر از روضه ات ندارم
#حسینجانم♥️
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلگیرم از همه الا خود حسین
دلم برات تنگ شده حسین
#حسینجانم♥️
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
کانال از فیلتری در اومد
بزنین رو لینک
https://eitaa.com/joinchat/224592304C95eb02edcc
این چند روزه لف زیاد داشتیم
ممنون میشم لینکو همه جا پخش کنین و بگین که رفقا تشریف بیارن
ببینم چه میکنین
سلام بچه ها
حتما این زندگی نامه
شهید حمید سیاهکالی مرادی رو بخونین❤️
ازین به بعد قسمت به قسمت
براتون میزارم 🌸🌿
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت اول)
زمستان سرد سال نود بود،چند روز مانده به تحویل سال. آفتاب گاهی میتابد، گاهی نمیتابد. از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی میکنند.🌞☁️
سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است. شبهای طولانی آدمی دلش میخواهد بیشتر بخوابد، یا نه،شبها کنار بزرگترها بنشیند و قصههای کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند.❤️
نصف حواسم به اتاق پیش مهمانها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند. آخرین تست را که زدم، درصد گرفتم. شد هفتاد درصد جواب درست. ✨
با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود،ولی به نظرم خوب زده بودم.در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان،در حالی که در را به آرامی پشت سرش میبست، گفت:<< فرزانه!خبر جدید!>>.😍🌹
من که حسابی درگیر تستها بودم، متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.😳
گفتم:<<چی شده فاطمه؟ >>.با نگاه شیطنت آمیزی گفت <<خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!>>. میدانستم طاقت نمیآورد که خبر را نگویید.🌸🍃
خودم را بی تفاوت نشان دادم ودر حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم:<<نمیخواهد اصلا چیزی بگی، میخوام درسم و بخونم. موقع رفتن درم ببند!>> آبجی گفت:<<ای بابا!همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری میکنه. >>
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد..
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت دوم)
ادامه...
توقعش را نداشتم مخصوصا در چنین موقعیتی که همه میدانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است.🦋💙🦋
جالب اینکه خود حمید نیامده بود. فقط پدر و مادرش آمده بودند. هول شده بودم. هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد. و بی مقدمه پرسید:"فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری؟!" با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:"نه، کی گفته؟ بابا من کنکور دارم،اصلا به ازدواج فکر نمیکنم، خودتون بهتر میدونین."❣
بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت:"دخترم آبجی آمنه از ما جواب میخواد. خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده. نظرت چیه؟" 🤔🌸
جوابم همان بود، به مادرم گفتم:"طوری که عمه نارحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه."
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتاد و هفت بود. آن موقع دوم دبیرستان بودم. بعد از عروسیِ حسن آقا، برادر بزرگ تر حمید، عمه به مادرم گفته بود:"زن داداش، الوعده وفا! خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه. منیره خانم ، ما فرزانه رو میخوایم!"❤️😍
حالا از آن روز چهار سال گذشته بود. این بار عقد آقا سعید، برادر دو قلوی حمید، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.💐
حمید شش خواهر و برادر دارد. فاصله سنی ما چهار سال است.✨✨
نمیدانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد. زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم. نمیتوانستم از جلوی چشمعمه فرار کنم. با جدیت گفت:"ببین فرزانه! تو دختر برادرمی، یه چیزی میگم یادت باشه:نه تو بهتر از حمید پیدا می کنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه. الآن میریم، ولی خیلی زود برمیگردیم. ما دست بردار نیستیم!"
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد..
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت سوم)
ادامه...
چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد. ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم؛ معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ میشد. 😍❣
دو سه روزی مهمان ما میشد. از همان ساعت اول به هر بهانهای که میشد بحث حمید را پیش میکشید.
داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:<<فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره.>>❤️🦋
میخواستم بحث رو عوض کنم. گفتم:<<باشه ننه، قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصه عزیز و نگار تعریف کن. دلم برا قدیما که دور هم مینشستیم و قصه میگفتی تنگ شده>>، ولی ننه بد پیله کرده بود. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
روزهای سخت و پر استرس کنکور بلاخره تمام شد.تیر ماه نود و یک آزمون دادم. حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه میتوانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. 🌸🍃
با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم، چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم. پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند. از اینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم، احساس خوبی داشتم. ☺️
هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد..