#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_ششم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون
اول یه توضیح درمورد جانبازان داد بعد وارد سالن شدیم
اتاق اول ی آقایی بود به نام مرتضی
آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف موجی بود
یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد
یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد
از حرفاش معلوم شد شهید حمید باکری فرمانده اش بود
حمید حمیدجان به گوشی
مهدی جامونده
حمید پرستوها بال پرشون شکسته
حمید جان خط قیچی شده
پرستوها افتادن دست لاشخورا
وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد جزیره مجنونه
یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد
بهش آرامبخش زدن
اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس
عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود
تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا
قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و ازدواج نکرده
فرمانده اش حاج ابراهیم همت بود
یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت
همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم
سوارماشین شدیم تو ماشین خوابم برد و ......
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_هفتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته
یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐
بعداز چند ثانیه که هوشیار شدم به طرف سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو خودکار پیشت هست
سمیه :آره
کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به اقارضا
همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود
تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن
روزها از پس هم میگذشت
روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن
منم درگیر درس حوزه،بسیج و....بودم
اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم
شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱بده
منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب
اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود
و همچنان منتظر زنگش
فردا باید بریم جنوب
داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن
#ادامه_دارد
#شهید
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
عاشق شلمچه و طلائیه بودم
ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم بازی میکرد و اشکام جاری میشد
راوی شروع کرد روایتگری
بچه ها این شلمچه باید بشناسید
چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب
تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا
اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید شلمچه
راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم همت برگشت و الان یه خانم محجبه است و عاشق و دلداده ی شهدا شده
-داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭
یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن
این دختره واقعا نظرکرده شهداست
بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست چقدر من میترسم ک پام بلرزه
یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم
اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره
اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی
زینب: حنان کجایی؟
پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم طلائیه
#ادامه_دارد
#شهید
#خاطره_شهید
مصطفی میگفت: " این زندگی یه زندگیه و اون چیزی که ما بهش فکر میکنیم و عشقش رو داریم یه چیز دیگه است.
ما زن و بچه رو دوست داریم ، رفقا رو دوست داریم ، ولی عشق به خدا و امام زمان( عج ) یه چیز فراتر از زندگی مادیه!
واقعا هم همینطور بود...
از وقتی که یادم هست دغدغه شهادت داشت و فکرش همیشه شهدا بود.
من شهدا را خیلی نمیشناختم، اما مصطفی تا جایی که میتوانست به دیگران معرفیشان میکرد. چون دغدغه شهدا را داشت و زندگینامه ی شان را میخواند و دنبال آنها میرفت.
برای همین چیز ها بود که میگفت: "اگه کسی یه روز به فکر شهادت نبود باید خودش رو تنبیه کنه!"
راوی دوست شهید
#شهیدمصطفیصدرزاده
#شهید_سجاد_عفتی
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
به شدت روی نماز اول وقت تاکید داشت؛
اگه کسی نماز رو به تعویق مینداخت بهشمیگفت،
نمیخوام خدارو درحالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم..
دوست دارم نمازم بانماز امامزمانﷻودرهمون وقت به سویخدابره :)
#شهید_احمد_مشلب
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●