eitaa logo
شهدا
370 دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
9.2هزار ویدیو
61 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدا
#بسم_رب_الشهدا #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_چهل_دوم کلاس صالحین که تموم شد مسئول پایگاه اومد تو
توراه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم دیدم لیلاست -الو جانم لیلا، چیزی شده ؟ لیلا:آره حنانه برای ثبت نام حضوری باید تا چهارشنبه بریم و مدارک تحصیلی هم لازمه -هااااا😳😳😳 مدرک تحصیلی ؟ لیلا: نه پس مدرک غیرتحصیلی -لیلا من چطوری برم مدارکمو بگیرم لیلا: هیچی سوار یه وسیله نقلیه اعم از اتوبوس یا تاکسی میشی مقصدتو میگی به مقصد که رسیدی پیاده میشی نازنینم -یوخ بابا 😐😐😐 نادان میگم من اون موقعه خیلی بی حجاب بودم لیلا: حنانه بس کن من ب شخصه بهت افتخار میکنم حال تو مهمه نه گذشته ات -روم نمیشه بخدا لیلا: بس کن پرونده تو گرفتی زنگ بزن میام دنبالت -باشه توکلت علی الله لیلا:آفرین خانم گل منتظرتم فردا خیلی استرس دارم فردا باید برم مدرسه خجالت میکشم ساعت ده صبح پاشدم حاضر شدم کارت ملی برداشتم نیم ساعت -یک ساعت بعد رسیدم مدرسه پام گذشتم داخل بسم الله الرحمن الرحیم گفتم رفتم داخل فضای داخلی دبیرستان تغییر نکرده بود در دفتر مدیریت دبیرستانو زدم رفتم داخل مدیر: بفرمایید خانم -سلام خانم مدیر: سلام بفرمایید درخدمتم -خانم اومدم پرونده تحصیلیمو بگیرم مدیر: فامیلی شریفتون ؟ -معروفی مدیر با تعجب سرشو بلند کرد گفت حنانه معروفی😳 سرم انداختم پایین گفتم بله مدیر :وای چقدر خوشحالم تغییر کردی اینم پروندت دخترم برای کجا میخای؟ -خانم حوزه شرکت کردم مدیر: موفق باشی عزیزم خداحافظ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش گوشی برداشت و گفت بله بفرمایید -سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست ؟ مهدی:بله یه لحظه گوشی دستتون لیلا: الو سلام حنانه جان خوبی؟ -سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم لیلا:إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام -لیلا😒😒 الان ساعت ۱۰-۱۱است تا برسی میشه ۲-۳دیگه تایم نیست لیلا:ای بترکی که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی -خخخخ فردا بیا بریم لیلا: خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود😁😒 فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از جانبازان کلاسای حوزه شروع شده بود 😐😐😐درس حوزه خیلی سخت بود روزا از پس هم میگذشت ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان شک دارم برم یانه گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم -سلام زینبی خوبی؟ زینب:مرسی تو خوبی حنان جان ؟ -مرسی زینب میگم میشه من نیام دیدار زینب:چرااااا -حس میکنم لایق نیستم زینب :الله اکبر یعنی چی؟ نخیر نمیشه نیایی خداحافظ نذاشت حرف بزنم روسری و چادر معمولیم سر کردم جانمازم پهن کردم دو رکعت نماز خوندم بعدش زیارت عاشورا روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : حاجی این حس لایق نبودن ازم دور کن انگار نمیخاستم آروم بشم چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده رفتم اونجا سوار مترو شدم تا بهشت زهرا مستقیم رفتم قطعه سرداران بی پلاک پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش فقط گریه میکردم تا غروب مزار بودم نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم بدون خوردن شام رفتم بخابم
نیمه های شب بود یه دشت سبز هیچکس نمیدیدم راه افتادم تا ببینم اینجای که توشم کجاست وای خدایا چه درختهای قشنگی چه شکوفهای خوشگلی إه اون سمت انگار یکی هستن صداشون زدم ببخشید آقا سرشونو برگردوندن دیدم حاج ابراهیم همت هست و بغل دستشم یه آقای هست که روی ویلچر هست صدای اذان تو دشت پیچید حاج ابراهیم :خواهر اذانه یهو چشمام بازشد خدایا خواب بودم گریم گرفت خدایا آقا ابراهیم همت همه جا میومد کمکم میکرد گوشیمو برداشتم به زینب پیام دادم زینب من برای دیدار میام آسایشگاه زینب :باشه عزیزم روز پنجشنبه که رسید یه روسری زرد و نارنجی سرکردم سرراهم به پایگاه با زینب یه دسته گل خیلی خوشگل خریدم ما که رسیدیم پایگاه اتوبوسم رسید سوار شدیم ‌یه ساعت دیگه رسیدیم آسایشگاه ..... .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐 بعداز چند ثانیه که هوشیار شد‌م به طرف سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو خودکار پیشت هست سمیه :آره کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به اقارضا همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن روزها از پس هم میگذشت روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن منم درگیر درس حوزه،بسیج و....بودم اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱بده منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود و همچنان منتظر زنگش فردا باید بریم جنوب داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن
عاشق شلمچه و طلائیه بودم ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم بازی میکرد و اشکام جاری میشد راوی شروع کرد روایتگری بچه ها این شلمچه باید بشناسید چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید شلمچه راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم همت برگشت و الان یه خانم محجبه است و عاشق و دلداده ی شهدا شده -داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭 یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن این دختره واقعا نظرکرده شهداست بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست چقدر من میترسم ک پام بلرزه یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی زینب: حنان کجایی؟ پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم طلائیه
شهدا
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهل_هشتم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا عاشق شلمچه و طلائیه بودم ورودی شلمچه کفشا
بعداز شلمچه راهی طلای ناب جبهه های ایران طلائیه شدیم طلائیه واقعا طلاست😔 از کاروان جدا شدم رفتم سه راهی شهادت چندسال پیش من اینجا اشکای یه پسرنوجوون ۱۵-۱۶ رو مسخره کردم حالا تموم زندگیم شده بودن شهدا تا زمانی که ازشون دوری حجاب و ریش و دوست داشتن شهید و اینکه پاتوقت مزارشهدا باشه مسخره میکنی اما زمانی ک خودت وارد این وادی بشی میفهمی چه جوریه این آدما نجات گرن میخای بدونی چرا جوانی ک ۳۰سال نیست تو دنیا نجات میده چون اون آدم نفسشو زیر پاش له کرده اون جوان فقط فقط بنده خدا بوده کاش همه جوونای کشورم دلداده شهدا بشن اون ۵روز به سرعت گذشت ازشون خاستم حاج رضا زنگ بزنه یکی دو روزی هست از جنوب برگشتیم امتحان های میان ترم حوزه شروع شده بود منو لیلا هم سخت درس میخوندیم تازه از حوزه خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد الو بفرمایید صدا: الو سلام خانم معروفی؟ -بله بفرمایید ببخشید شما؟ صدا: رضا بخشی هستم -إه حاج رضا شمایید خیلی وقته منتظرتونم حاج رضا: نامه شما چندروز پیش دستم رسیده منم تماس گرفتم
تو شش ماه من از گذشتم به حاج رضا گفتم گاهی تحسینم میکرد گاهی اخم گاهی گریه اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده حاج همتی امروز پنجشنبه است به عادت همیشگی اول راهی مزار شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا یکی برای حاج رضا اول رفتم قعطه سرداران بی پلاک و آخر مزاری که به یاد حاج ابراهیم همت بود از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم 🙈🙈🙈 تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم مستقیم رفتم اتاقش -سلام 😍😍😍 رضا: سلام چرا زحمت کشیدید 🙈🙈 -زحمتی نیست رضا: مادر شمارو فردا ناهار دعوت کردن دلم میخاست جیغ بکشم از خوشحالی رفتم خرید یه روسری خیــــــــــــــــــلی خوشگل خریدم تا رسیدم خونه چادر مهمونیم اتو کردم چادر معمولی مهمونیم گذاشتم تو کیفم مانتو سفیدم درآوردم با شلوار کرم رنگ وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم تا ده شد با ذوق حاضر شدم وسط راه یه سبد گل رز قرمز و سفید خریدم
بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی اینا یکی، دوساعتی طول کشید مامان بابای رضا خیلی مهربون بودن انگار خونه ای خودم راحت بودم 🙈🙈🙈 مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن تو حیاط کباب بزنن رضا داشت انگور میخورد یهو بهش گفتم بامن ازدواج میکنی؟ انگور پرید گلوش رفتم براش آب آوردم گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود خخخخخ سرش انداخت پایین هیچ حرفی نمیزد گفتم چیه من دوست دارم همسرم جانباز باشه خب ازت خوشم اومده 😁😁😁 هیچی نگفت تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد،و سرش پایین بود آره من چندماه بود عاشق رضا بودم فرداش رضا زنگ زد خونمون بابام که حرفاش شنید داد و فریاد راه انداخت بهم گفت ازخونه برو از ارث محرومم کرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم یک هفته بعد رضا و مادر و پدرش اومدن خواستگاریم با ۱۴سکه و یه سفر جنوب به عقدش دراومدم 😍😍😍😭😭😭 خونه مجردیم به اسم خودم بود خونه فروختم و جهزیه خریدم البته رضا نمیذاشت اما من کار خودم کردم و خونه فروختم و جهزیه آماده کردم رضا نذاشت من مراقبش بشم بازم پرستارا میومدن مراقبش البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد رضا داشت نماز میخوند ۵روز زندگی مشترکمون شروع شده بود قیمه گذشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت -رضا جان رضا جان بیا نهار جناب همسر بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق خواب بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس نشستم کنارش -رضا جان نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟ هیچ جوابی نداد ترسیدم دستم گذشتم روی دستش یخ یخ بود با جیغ و ترس رفتم بالا ماااااامااااان رضا یخ یخه تروخدا بیاید مامان: یاحسین حاج حسین بدو مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد
آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا خدا صدای راز و نیازام شنید و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم شلمچه منو رضا مامان بابا راهی سرزمین عشق شدیم
پری: با ماشین شخصی رفتیم جنوب اول دوکوهه انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب دوکوهه ،طلائیه ،فکه طلائیه خیلی دوست داشتیم رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده حاج ابراهیمی یه روز من نبودم ترو به همین شهدا ثابت قدم باش -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری ؟ رضا: بهرحال من جانبازم بایدبا واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا بعداز طلائیه رفتیم شلمچه خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش
-رضا رضا چی شدی دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد رضااااااا رضااااااا رضااااااا توروخدا جواب بده 😭😭 جای نبود که زنگ بزنیم اورژانس با ماشین شخصی خودمون بردیمش اهواز دویدم داخل خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست پرستار اومد اونم داد زد خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن سریع انتقالش دادن خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد ۲۰۰سی سی شوک هی این شوکها بیشتر میشد اما رضا چشماش باز نکرد جیغ دستگاه بلند شدو رضا برا همیشه جسمش رفت 😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌