eitaa logo
شهدا
378 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
49 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « خاله » هنوز بعد از دو سال و چند ماه، اصلاً نمی توانم کنار بیایم. به غیر از پنجشنبه و دوشنبه، هر موقع که دلم بگیرد، می روم سر مزارش. آن اوایل که هر شب آنجا بودیم. بهمان می گفتند مگر آنجا چادر زده اید؟ می گفتیم همه چیزمان آنجاست. خیلی که دلم هوایش را بکند، می آید به خوابم. خیلی هم را می خواستیم. انگار حالا هم همین طور است. هنوز من را می خواهد. هر موقع که بهش بگویم، می آید به خوابم. یک روز، ساعت ۲ بعد از ظهر رفتم سر مزارش. یک یاسین خواندم و گفتم دلم خیلی هوایت را کرده؛ آن قدر که هرچه می آیم اینجا، دلم آرام نمی گیرد. همان شب خوابش را دیدم. دیدم از در حیاط آمد تو. خب ماشاء الله قدش بلند بود. همیشه باید روی یک بلندی می ایستادم تا بهش برسم. به دو تا پله آخری که رسیدم، گفت خاله، نیا پایین. سرش را گذاشت روی سینه ام و گفت هرچه می خواهی گریه کن؛ اما نیا آنجا گریه کن. خواب شیرینی بود؛ آن قدر که تا مدت ها شیرینی اش را حس می کردم. توی خواب هم بغلم کرده بود و فشارم می داد. گفت خاله، دلت آرام شد؟ بوسش کردم و گفتم خاله، دیر به دیر می آیی! گفت دیر می آیم؛ ولی عوضش خوب می آیم. وقتی می خواست از در حیاط برود بیرون، برگشت و گفت خاله، سير شدی؟ گفتم خاله، خیلی به دلم چسبید. خیلی دلم هوایت را کرده بود. بهم گفت حالا دیگر اجازه دارم بروم؟ گفتم برو، به سلامت. این قدر که این خواب برایم شیرین بود، فقط می خندیدم و خوش حال بودم. بچه ها می گفتند دیوانه شده ای مامان؟ چرا می خندی؟ همین دوشنبه عصر، سرخاکش بودم. یک نفر خرما آورده بود. دهنم آفت زده بود و نمی توانستم بخورم. وقتی می خواستم برگردم، گفتم شاید ناراحت بشود. یک خرما برداشتم و خوردم؛ اما دهنم را خیلی سوزاند. همان شب، خواب دیدم که مهمانی داریم و همه جای خانه خرما بود. دیس های خیلی بزرگ پر از خرما توی خانه چیده بودند و کارتن های پر از خرما می آوردند توی خانه و خالی می کردند. مهمانی که تمام شد، گفتند مکه ای ها دارند می آیند. من و خواهرم رفتیم درِ خانه. پسر عموی جواد آمد و گفت برای چه اینجا ایستاده اید؟ گفتیم جواد دارد از مکه میآید. همین که جمعیت آمد، جواد را دیدیم. توی آن همه مرد، از همه بلندتر بود. از سینه به بالایش پیدا بود. توی خواب، یاد حرف های خواهرم افتادم که وقتی جواد شهید شده بود و پیکرش برنگشته بود، می گفت کی می شود امام زمان(ع) ظهور کند و من جواد را توی صف یاران امام زمان (ع) ببینم. همان تسبیح سبزش را که همیشه دستش بود، تاب می داد و به طرف ما نی آمد. از خواب که پریدم، گریه ام افتاد. یاد روزهایی افتادم که صدای قهقهه اش توی خانه می پیچید و خودش را برایم لوس می کرد. نمی دانم چرا داغ جواد برایم سرد نمی شود. سرم را گذاشتم روی زمین و به روزی فکر کردم که دوباره در صف یاران امام زمان(ع) می بینمش. ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●