#یک_روایت_عاشقانه 🌼💛
آن روز اول از خدا گفت و از تقوا و بعد از اینکه
چون دختر شهید هستم به من علاقهمند شده
قبل خواستگاری رفته بود سرمزار پدرم حرفهایش
را آنجا با پدرم زده بود که اگر من لایق دختر شما
هستم خودتان کاری کنید این ازدواج سر بگیرد ؛
و اگر این وصلت به خیر نیست یا من آن فردی
نیستـم که شما برای دخترتان در نظر گرفتهاید
خودتان کاری کنید که جور نشود . آن جلسه از
علاقـهاش به همسـر آینـده گفت ؛ از اینـکه اگـر
ازدواج کنـد همسـرش را بسیـار دوسـت خواهد
داشت، آخرش همگفت:البته این دوست داشتن
توی مرحلهی دومه. جاخوردم، سکوتمرا شکستم
و با تعجـب پرسیـدم یعنی چی ؟ آرام گفـت :
اول خـدا ؛
بعد شـما :))♥️
_ به روایـت همسـرِ
شهید مدافع حرم سعید سامانلو
#یک_روایت_عاشقانه
جمعه به جمعه با دوستاش می رفت کوهنوردی . یه بار نشد دست خالی برگرده.
همیشه برام گل های وحشی زیبا یا بوته های طلایی می آورد؛
معلوم بود که از میان صد تا شاخه و بوته به زحمت چیده:)
بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایل شو جمع کنم ، دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود "
جریانش را پرسیدم گفتند :
از ارتفاعات لولان عراق آورده بود🥹
شک نداشتم که برای من آورده بود...
به روایت همسر#شهید_آبشناسان🥀
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●