#خاطرات_شهدا📝
حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می ڪرد، ماشینی دید ڪه خراب شده، نزدیڪ رفت دید آقایی به همراه خانم حامله اش ڪه وضع حملش هم نزدیڪه داخل ماشین هستند،
چراغ انداخت چهره مرد رو ڪه دید هر دو همدیگر رو شناختند!
او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را ڪه فرمانده ی یڪ بخش عظیمی از #داعش بود شناخت!
سردار دستور داد خانم رو به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه...
خود سردار هم دنبال ڪار خودش رفت!
چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند!
وقتی سردار آمد، دید همون فرمانده داعش هست،
ڪه به سردار میگه به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و... اما من دیدم تو به زن حامله ام و من ڪمڪ ڪردی..
۶۰۰۰هزار نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم!
#سردارحاجقاسمسلیمانی
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
📨#خاطرات_شهدا
🌕شهید مدافع حرم احمد قنبری
🔷خــــادم الحسیــــن
🎙راوے: مادر شهید
محله مان مسجدی نداشت. زمینی را وقف ساخت مسجد صاحبالزمان(عج) کرده بودند. مردم محل از این موضوع خیلی خوشحال بودند. شبهای جمعه تکهموکتی را در همان زمین پهن میکردند و زنان و مردان باایمان محل برای اقامهی نماز به آنجا میرفتند🕌
احمد هم که از ۶سالگی اهل نمازخواندن بود، در آن زمان ۱۲سال بیشتر نداشت. شبهای جمعه کِتری بزرگ آبجوش و لیوان و چایی را روی فُرقونی میگذاشت و به آنجا میرفت تا به نمازگزاران چایی بدهد. همیشه نگران دستان کوچک و جثهی کودکانهی احمد بودم که مبادا آبجوش روی او بریزد☕️🤭🫖
یک شب، نمازم را تمام کردم
که با صدای گریــــهی احمــــد،
هراســــان به حیــــاط رفتــــــــم😨
گفتم: احمد جان! مادر به فدایت!
چه شده؟؟ چقدر گفتم مراقب باش!
آخرش آبجــــوش رویات ریخــــت؟😭
بدنش را وارسی کردم
و خبری از سوختگی نبود
اما یکبند گریــــه میکــــرد🙄
گفتم: مادر، دلم هزار راه رفت!
چه شده؟ چــــرا گریــــه میکنی؟😭
احمد گفت: مادرجان!
وقتی به خانمها چایی میدادم،
یکی از خانمها
به من گفت: «خــــادم الحسیــــن»!💚
آری! اینگونه پس از شهادتش، شهید مدافع حرم احمد قنبری آخرین طواف حرمش را دید و لقب "خادم الحسین" برای همیشه بر او باقی ماند!🕊
🎂#بهمناسبت_سالروز_ولادت
✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎊اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🎊
╔