#داستان
#حدیث_روز
👌🎋👌🎋👌🎋👌🎋
اولين روزی كه امام حسين (ع) روزه گرفتند همه اهلبيت در كنار سفره جمع شدند؛
پيامبر اكرم (ص) رو به امام حسين فرمودند: حسين جان عزيزم روزهات را باز كن
امام حسين فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟
پيامبر فرمودند: نصف محبتم را به كسانی كه تو را دوست دارند میبخشم
حضرت علی (ع) فرمودند: پسرم حسين جان بفرما
باز امام فرمودند: جايزه من چه خواهد بود؟
حضرت علی فرمودند: نصف عبادتهايم براي كسانی كه عاشق تو هستند
حضرت فاطمه (س) فرمودند: عزيز دلم افطار كن
امام حسين پرسيدند: جايزه شما به من چيست؟
حضرت فرمودند: نصف عبادتهايم را به كسانی که بر تو گريه میكنند میبخشم
امام حسن (ع) فرمودند: برادرجان روزهات را باز كن و امام همان سوال را پرسيدند
حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهكاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت
و در همين حال جبرئيل بر پيامبر نازل شد
فرمود خدا میفرمايد: من از شما مهربانتر هستم و آنقدر آن كسانی كه عاشق تو هستند را به بهشت میبرم تا تو راضی شوی یا حسین
🆔 https://eitaa.com/httpstadabbor_quran
هدایت شده از آموزش قرآن کریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #داستان
🥺 خاطره حیرتانگیز قاری بینالمللی مهدی غلامنژاد از معجزه قرآن در برنامه محفل👌
#پیشنهاد_دانلود
🆔 https://eitaa.com/joinchat/247464018C3c4eff8a20
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#داستان
استادی صاحب اسم اعظم و قدرت الهیه بود؛ شاگردش اصرار داشت که آن را به او نیز یاد دهد اما استاد خودداری می ورزید و میگفت تو تحمل اسم اعظم را نداری!
شاگرد بسیار اصرار و التماس کرد؛
استاد برای آزمایش به او گفت: فردا صبح به دروازه شهر برو و آن چه دیدی برای من نقل کن.
شاگرد، صبح به دروازه شهر رفت؛ او پیرمرد ریش سفیدی را دید که باری از خار روی پشتش بود که به زحمت آن را برای فروش به شهر میبرد؛
در همین حال سربازی از او پرسید بار را چقدر می فروشی؟ پاسخ داد: ده درهم، سرباز پرسید: آیا به من پنج درهم میفروشی؟ جواب داد نه! سرباز با لگد، بارِ پیرمرد را بر زمین انداخت و به او ناسزا گفت و رفت.
شاگرد این صحنه را دید و به شدت خشمگین شد و با خود گفت این پیرمرد با جان کندن بار را به این جا آورده و سرباز به جای کمک کردن، بار او را به زمین انداخت و به او ناسزا هم گفت!
.
سپس به نزد استاد آمد و آن چه دیده بود برای استاد نقل کرد؛
استاد گفت: اگر اسم اعظم را میدانستی با آن سرباز چه میکردی؟
پاسخ داد به خدا سوگند او را به خرگوش تبدیل کرده و در بیابان رهایش میساختم!
استاد خندید و گفت آن پیرمرد استاد من بوده و من اسم اعظم را از او یاد گرفته ام! اگر اسم اعظم دست تو بیفتد روزی ده حیوان درست می کنی! تو هنوز لیاقت و ظرفیت آگاهی از آن را نداری؛
برو و خود را از صفات رذیله پاک کن که برای تو از هر چیزی بهتر است.
#داستان🍃🥀🍃
🌹خیلی قشنگه بخوانید.
مطمئن باشید؛درس وعبرت ارزشمندی دراین قصه وداستان نهفته است.
در یکی از روزها،
🌷 پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند...
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود
و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند...
وزرا از دستور شاه تعجب کرده
و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.
اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.
و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را ازعلف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند.
وقتی وزیران نزد شاه آمدند،به سربازانش دستور داد،ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند.
در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.
وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید.
اما وزیر دوم،این سه ماه را به سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد.
و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مُرد.
خیلی از ما فکر می کنیم که اعمال ما چه سودی برای خدا دارد؛و شاید با این فکر انحرافی در کارهای انسانی و اخلاقی و دینی خود اهمال کنیم.
*🌹در حالی که دستورات خداوند برای خود ماست و او بی نیاز از اعمال ماست.*
حال از خود این سؤال را بپرسیم، ما از کدام گروه هستیم؟
زیرا ما الان در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم،
اما فردا زمانی که مَلک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند،
در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی...
نظرت چیست؟
آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به ما سود می رسانند.
🌷خداوند می فرماید:
(وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوی)
(بقره۱۹۷)
🌹توشه بگیرید که بهترین توشه ها پرهیزکارى است.
🌹 اللهم صل علی سیدنا محمد وعلی اله وصحبه و سلم
💠#داستان
🕋 اجابت دعا در کنار کعبه
آیتالله حاج سیّد جواد عَلَم الهُدی نقل کرد:
عمویم مرحوم حاج اکبر آقا نجفی رضوان الله علیه به همراه پدر به زاهدان و از آنجا به کویته [در پاکستان] و بمبئی [هند] رفته بودند و یک ماه هم معطّل شدند تا با یک کشتی، با هزار و پانصد مسافر و در مدت ده روز سفر دریایی، به جَدّه رسیدند.
ایشان میگفتند: در مکه پولم تمام شد و چون هر کسی فقط مقداری پول برای خود آورده بود و کسی نمیتوانست به دیگری کمک کند، لذا به کنار خانۀ کعبه مشرّف شدم و عرض کردم:
پولم تمام شده! یا مرا پیش خودتان نگه دارید یا اگر مصلحت است که برگردم، به من پول بدهید.
در آن زمان، طواف دهنده ، محمّدعلی غَنّام بود و ما نیز مسافر بودیم. به من گفت: اگر داخل گرم است و پشه دارد، در بیرون تخت میزنم، بخوابید.
همگی خوابیدیم. نمیدانم در حال خواب بودم یا بیداری، چراغها خاموش بود، هیچ کس هم در اطراف من نبود، کیسهای در زیر عبایم احساس کردم، ولی از آنجا که در حال بیداریِ کامل نبودم، چندان توجهی نکردم.
وقتی بیدار شدم، یازده عدد سکۀ طلای عثمانی در کیسه دیدم و مشکلم برطرف شد!
📚خاطرههای آموزنده، نوشته آیتالله محمدی ریشهری(ره)
#خواندنی
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
پیرمردی که پشتش خمیده بود، پایش آبله زده بود و چرک و خون از پایش سرازیر بود. که برای مهمانی در میان قوم خود آمده بود.
نبی مکرم اسلام (ص) هم در آن مهمانی، برای طعام دعوت شده بودند. پیرمرد، نزد هر کسی که مینشست، از کنار او برخواستند و کناری میرفتند. اما نبی مکرم اسلام (ص) به پای او برخواستند و نزد خود نشاندند و با او در کاسهای هم غذا شدند.
فرمودند: چرا حال عبادت را در شما نمی بینم؟! گفتند: حال عبادت در چیست؟فرمودند: در تواضع، هرگاه انسان متواضع و مظلوم دیدید با او تواضع کنید و چون متکبری دیدید با او تکبر کنید تا تحقیر شود.
به خدا قسم (در عالم الست) خدای تعالی مرا اختیار داد که بندهای رسول باشم، یا فرشتهای نبی (مانند جبرییل) باشم. سکوت کردم و دوست من از ملائکه جبرییل بود او را نگریستم، جبرییل گفت: خدای را تواضع کن، گفتم میخواهم بنده و رسول باشم.
جبرئیل کارش به مراتب از پیامبر (ص) آسانتر بود و مشکل شماتت و درد و رنج و... مردم را نداشت.
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم!
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و…
گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! “در پیری انسان زود رنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.”
#داستان زیبا و خواندنی
🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
🍃
✍️مردی 9 دختر داشت؛ وقتی همسرش به طفل دهم باردار شد، او را به بیمارستان منتقل کرد در راه به او گفت:
اگر کودک دهم نیز دختر بود، پس جدایی بین من وتو حتمی است.
بعد از تولد از بیمارستان با او تماس گرفتند و برایش مژده دادند كه همسرش پسری به دنیا آورده است.
او خوشحال شده و مثل رعد و برق خود را به شفاخانه برای دیدن نوزاد پسرش رساند.
وقتی نوزاد تازه متولد شده پسر را دید صورتش سیاه شد،"اما خشم خود را فروبرد وکنترل نمود" زیرا پسر قدکوتاه ومعیوب بود...
دکتر نزدش آمد و بخاطر تولد پسرش به او تبریک گفت، مرد گفت من پسر میخواستم اما این پسر کاملاً معیوب است و درد دامان برای من خواهد بود.
دکتر به او گفت: اگر او دخترمیبود و کاملاً زیبا وسالم متولد میشد چه میکردی آیا راضی میبودی؟
او گفت بله.!
دکتر پاسخ داد: "تبریک میگویم ، زیرا آنچه در دست شما است از تولد همسرتان نیست.
همسرتان دختر به دنیا آورده،
سپس آیاتی از سوره مبارکه شوریٰ برای او تلاوت کرد:
( لِلَّٰهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ ۚ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ (49)
فرمانروایی آسمانها وزمین از آن خداست, هر چه را بخواهد می آفریند, به هر کس بخواهد دختر می بخشد, وبه هرکس بخواهد پسر می بخشد.
( أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا ۖ وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيمًا ۚ إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ (50)
یا پسر و دختر ـ هر دو ـ با هم می دهد, وهرکس را که بخواهد عقیم می گرداند, بی گمان او دانای قادر است. ❤️
🍃
🌺🍃
هدایت شده از آموزش قرآن کریم
روزی یک استاد دانا در مقابل جمعی از شاگردانش، یک شیشه بزرگ خالی را روی میز گذاشت و شروع به پر کردن آن با چند سنگ درشت کرد. پس از آن از شاگردان پرسید: «آیا این شیشه پر است؟» شاگردان پاسخ دادند: «بله، پر است.»
استاد لبخندی زد، سپس از زیر میز چند مشت سنگریزه برداشت و آنها را داخل شیشه ریخت. سنگریزهها بین سنگهای درشت جا گرفتند. استاد دوباره پرسید: «آیا حالا شیشه پر است؟» شاگردان با کمی تردید پاسخ دادند: «بله، حالا پر شده است.»
استاد باز هم لبخندی زد، از زیر میز کمی ماسه برداشت و ماسهها را به داخل شیشه ریخت. ماسهها فضای خالی میان سنگها و سنگریزهها را پر کردند. او دوباره پرسید: «آیا شیشه پر شده است؟» شاگردان این بار با خنده پاسخ دادند: «بله، کاملاً پر شده است.»
اما استاد آخرین بار از زیر میز یک لیوان آب برداشت و آن را داخل شیشه ریخت. آب، فضای باقیمانده میان ماسهها را پر کرد. سپس استاد با نگاه مهربانی به شاگردانش گفت: «این شیشه مثل زندگی ماست. سنگهای درشت، چیزهای مهم زندگی ما هستند؛ مثل خانواده، سلامتی، و ارزشهای اصلی. اگر اول آنها را جا ندهیم، بعدها جایی برایشان نخواهیم یافت.»
او ادامه داد: «سنگریزهها نمایانگر چیزهای کماهمیتتر هستند؛ مثل کار، خانه، ماشین، و دارایی. ماسهها هم کارهای روزمره و مسائل جزئی هستند. اگر از ابتدا شیشه را با ماسه پر کنیم، دیگر جایی برای سنگها و سنگریزهها باقی نمیماند.»
استاد در پایان گفت: «بنابراین، در زندگیتان همیشه ابتدا به چیزهای مهم بپردازید و کارهای کماهمیت را در اولویت آخر قرار دهید. اگر این کار را بکنید، میتوانید زندگی کاملتر و معنادارتری داشته باشید.»
#داستان
#داستان
انتقام، گرچه آرام کننده اسـت! امّا اولاً ناپایدار اسـت، ثانیاً آرامش کاذب ایجاد می کند، رابعاً کار انسان هاي ضعیف اسـت،خامسا بـه خدا واگذار نمیشود. بهتر اسـت بخشنده باشی. امّا اگر خواستی انتقام بگیری بـه خدا واگذار کن بـه یک نمونه تاریخی توجه کنید:
نقل شده، مرحوم شاه آبادی «ره» گاهی بـه کسانی کـه بـه او بی احترامی و یا توهین می کردند بـه آرامی پاسخ می داد ودر واقع توهین ان ها رابا توهین پاسخ می داد.
البته بدون اینکه طرف مقابل صدای ان مرحوم را بشنود. فرزند مرحوم شاه آبادی علت را از پدر پرسید کـه شـما با این مقام معنوی چرا چنین می کنی؟ گفت:پسرم من از روزی کـه انتقام خدا رابا چشم خود دیدم، بنا را گذاشتم کـه چنین کنم. ماجرا از این قرار بود کـه روزی بـه حمّام «عمومی» رفته بودم. وارد خزینه شدم.
آب سرریز شد و کمی بـه سر روی یکی از افسران پهلوی «شاه ایران» پاشیده شد. وی بـه شدت بر افروخته و بـه من توهین کرد. من کـه در جمع حاضران نخواستم و شاید نتوانستم پاسخ او را بدهم. بـه آرامی گفتم واگذارت می کنم بـه خدا. از حمّام بیرون شدم و بـه منزل آمدم.
ساعتی بعد فردی بـه منزل ما مراجعه کرد و تقاضای کرد کـه بـه درب حمام بروم. علت را پرسیدم. گفت خود خواهی دید. ان افسر را دیدم کـه بـه هنگام بالا آمدن از پله هاي حمام نقش بر زمین شده و زبانش بند آمده! گویی لال از مادر زاده شده!
با ایما و اشاره از من طلب عفو می کرد. دعا کردم و از خدا خواستم او را ببخشد. تا دعای من خاتمه یافت. زبان در کام او بـه حرکت درآمد و بـه دست و پای من افتاد. از ان روز وقتی کسی توهینی و یا اساعه ادبی بـه من می کند. دیگر او را بـه خدا واگذار نمیکنم. خودم بـه آرامی پاسخش را میدهم تا خدا انتقام نگیرد کـه منتقم بزرگی اسـت.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج