هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث_گرافی☝️
⛔️زخم زبان نزن⛔️
زخم زبان بدتراززخم شمشیراست
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
‼️ کمک به متکدیان 👆
🔷 س 3258: آیا کمک کردن به متکدیان جایز است؟
✅ج: فی نفسه اشکال ندارد، ولی نباید بگونه ای باشد که ترویج دروغ، بیکاری، #تکدیگری و تخلف از قانون باشد.
سزاوار است برای #کمک_به_نیازمندان_واقعی، به مؤسسات مورد اطمینان که در این زمینه فعال هستند کمک کنید
و البته بهتر است خویشاوندان نیازمند را در اولویت قرار دهید.
#احکام_شرعی
#انفاق_وصدقه #دادن_صدقه_بهمتکدی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث
💚 #امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام:
🌸هرکه به حُسن انتخاب خداوند تکیه کند،
جز آن وضعی را که خدا برایش برگزیده است،
آرزوی داشتن وضعی دیگر نکند🌸
📕میزان الحکمه ج 4 ص 473
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔅 #امام_حسین_علیه_السلام
🔹 اى فرزندآدم! انديشه كن وبگو: كجايند پادشاهان جهان و صاحبان دنيا كه آن را آباد كردند و نهرها كندند و درختان را كاشتند و شهرها را بنا كردند و بعد با ناخرسندى از آنها جدا شدند.
📚 ارشاد القلوب، ج 1، ص 29.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستانک
#خواندنی👌👇
🌱روزی ابوریحان بیرونی درس به شاگردان میگفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد…
شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است .
آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده کرد و رفت …
🌱فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود …
🌱یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید:
چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!
🌱ابوریحان گفت:
یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
💢دارچین، قهرمان مبارزه با قند خون و دیابت
❣️دارچین در کاهش قند خون ناشتا عملکردی عالی دارد
و به کنترل افزایش ناگهانی قند خون پس از وعده های غذایی کمک کند.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🔘 داستان کوتاه
#لحظات_زندگی
🔸مردی در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد فرستاده خدا را با جعبه ای در دست دید.
-«وقت رفتنه!»
-مرد: «به این زودی؟ من نقشههای زیادی داشتم!»
- «متأسفم، ولی وقت رفتنه.»
🔸مرد: -«در جعبهات چی دارید؟»
-«متعلقات تو را.»
-مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و ...»
-«آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.»
🔸-مرد: «خاطراتم چی؟»
-«آنها متعلق به زمان هستند.»
-مرد: «خانواده و دوستهایم؟»
-«نه، آنها موقتی بودند.»
🔸-مرد: «پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند!»
-«نه، آنها متعلق به گرد و غبار هستند.»
-مرد: «پس مطمئناً روحم است!»
-«اشتباه میکنی، روح تو متعلق به من است.»
🔸مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه را گرفت و باز کرد و دید خالی است! مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟»
🔸-«درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!»
-مرد: «پس من چی داشتم؟»
-«لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
مرد خسیسی خربزهای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود. عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رسم خانزادهها میخورم و باقی را در راه میگذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد. البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت گوشت خربزه را نیز میخورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خوردهاند. سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت: این نیز میخورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است!
و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت: اکنون نه خانی آمده و نه خانی رفته است
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
.
📕#حکایت
مجلس میهمانی بود.....
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...
اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد.....
و چون دسته عصا بر زمین بود
تعادل کامل نداشت...
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده.....
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم
فرش خانه تان خاکی نشود.....
مواظب قضاوتهایمان باشیم....
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚آفتاب و مهتاب
چه خياطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مىديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد.
پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد.
اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آنرا حل کند.
معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستادهام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. ”بچه خياط“ را صدا کردند و حل معما را از او خواستند.
پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچهاى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد.
معما اين بود: در جعبهاى را که برايتان فرستادهام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد ”بچه خياط“ را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. ”بچه خياط“ جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد.
جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد.
بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديانها را حرکت داد. يکى جلو مىرفت و دو تاى ديگر بهدنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کرههاى او هستند.
حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند.
يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسر خود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم ا در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کردهام و از آنها دو بچه دارم.
يکى بهنام مهتاب و ديگرى بهنام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشستهاند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مىگفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمىشد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیها برای خدا تعیین تکلیف میکنند
و میگن نه فقط از خودت میخوایم
تو نباید بگی به بندگان خوب من
توسل کنید
از خود خدا هم بخوایم هیچ
ایرادی نداره اما خدا این نوع
خواستن رو هم خیلی ارزشمند
معرفی کرده
🎙#رائفی_پور
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
۳۲ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت از امیرالمؤمنین مولا علی علیهالسلام
#اللهمعجللولیکالفرج
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر به من بگویند زیباترین واژه ای که یادگرفتی چیست؟
میگویم پذیرش است
💫پذیرش یعنی:
پذیرفتن شرایط با تمام سختیهاش
پذیرفتن آدم ها با تمام نقص هاشون.
💫پذیرفتن اینکه مشکلات هست و باید به مسیر ادامه داد.
پذیرفتن اینکه گاهی من هم اشتباه میکنم.
💫پذیرفتن اینکه من کامل نیستم.
پذیرفتن اینکه هیچ کس مسئول زندگی من نیست.
💫پذیرفتن اینکه انتظار از دیگران نداشتن.
داشتن پذیرش توی زندگی یعنی پایان دادن به تمام دعواها و اختلافها
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh