eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
16هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹محاوره ابراهیم علیه السّلام با ستاره پرستان «۲»🔹 ابراهیم علیه السّلام با عقاید خود وطن و قوم خویش را ترک کرد تا مگر مردمی را بیابد که به حرف او گوش دهند و عقل و تدبیر خود را بر پیروی از هوای نفس و انحراف و گمراهی ترجیح دهند. ابراهیم با این امید وارد حرّان شد ولی گمراهی و انحراف را در این قوم نیز مشاهده کرد، زیرا مردم این سرزمین خدا را کنار گذاشته به عبادت ستارگان روآورده بودند. ابراهیم علیه السّلام تصمیم گرفت آنان را به خطای خود متوجه سازد و فساد عقایدشان را بر آنها اثبات کند. او برای اینکه در هدف خود به نتیجه برسد از راه عقل و طریق برهان وارد شد تا آنگاه که حق آشکار می گردد، آن را بشناسند و راه هدایت و رستگاری را دریابند و به دعوت ابراهیم گوش فرادهند و از رسالت او پیروی نمایند. شب فرارسید و تاریکی فضای اطراف ابراهیم را پوشاند، ابراهیم ستاره ای را که قوم پرستش می کردند، مشاهده کرد و در همین موقع در میان عده ای از ستاره پرستان که به شب زنده داری و صحبت مشغول بودند ایستاد و برای نتیجه گیری از این نشست به صورت ظاهر با آنان همفکری کرد و گفته آنان را تکرار نمود و با اشاره به ستاره گفت: این خدای من است! منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🔻 صبح است نه شام روزى دوستان يحيى بن معاذ، از هر درى سخنى مى‏گفتند و يحيى، مى‏شنيد و هيچ نمى‏گفت . يكى از آن ميان گفت: دنيا چون به مرگ آلوده است و عاقبت آن گور است، به جوى نيرزد. آن يكى مى‏گفت خوش بودى جهان گر نبودى پاى مرگ اندر ميان‏ يحيى به سخن آمد و گفت: خطا گفتيد. اگر مرگ نبود، دنيا به هيچ نمى‏ارزيد. گفتند: چرا؟ گفت: مرگ، پلى است كه دوست را به دوست مى‏رساند . كسى خواهد كه تا ابد در فراق باشد و روى دوست نبيند؟ حسرت مردگان آن نيست كه مرده‏اند؛ حسرتشان آن است كه زاد با خود نياورده‏اند . مرگ، تو را از چاهى، به صحرا مى‏اندازد و از تنگنايى به فراخى. آغاز است، نه پايان؛ منزل است نه مقصد؛ صبح است نه شام . 📚 حکایت پارسایان ،رضابابایی http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🔻حکایت خوبان سید مهدی قوام روضه خوانی که پاکت روضه خوانی اش را به زنان بینوا میبخشید. روضه خوان مشهور شهر بود ، یکی از شبهای محرم الحرام ، تهران قدیم ، بعد از آخرین مجلس به راننده گفت: فلانی! امشب مستقیم مرا به منزل نبر ، اول به لاله زار میرویم ، تا اسم لاله زار را آورد برق راننده را گرفت، آخر آن زمان در تهران هرکس میخواست به معصیت و عیش حرامی مرتکب شود میرفت آنجا، راننده روضه خوان میگفت: با تعجب و حیرت به سمت لاله زار رفتیم ، مدام بین راه باخود می‌گفتم سید مهدی را چه به لاله زار! وارد خیابان شدیم، چند کاباره اینجا بود که با وجود فرا رسیدن ماه عزا همچنان فعالیت داشت، جلوتر کنار خیابان زن نابکار منتظر ایستاده بود تا بقول معروف مشتری پیدا کند و خودش را به او بفروشد، همین که از مقابل آن زن نابکار گذشتیم ، حاجی زد بروی شانه ام و گفت: نگه دار! میگم نگه دار! تعجب من صد چندان شد، خدای من! نکند سید مهدی... خیلی بهم ریختم و نگران شدم. ترمز کردم ، حاجی پیاده شد، رفت بسمت زن ، سرش را پایین انداخت ، سلام کرد، دستش را زیر عبایش برد، پاکتی از جیب عبایش بیرون آورد، به آن زن با لحن پدرانه ای گفت: "این پاکت یک دهه روضه خوانی منه، تو رو به صاحب این عزا ، تا وقتی پول این پاکت تمام نشده از این راه پول درنیاور. یکسال گذشت ، سید مهدی عازم کربلا شده بود ، در حرم سیدالشهدا علیه السلام مردی جلویش را گرفت،حاج آقا ببخشید ، سلام علیکم جوان، بفرمایید، حاج آقا آنجا گوشه ی صحن خانمم ایستاده ، از وقتی شما را دیده گریه اش بند نمی آید ، بمن گفت با شما کار دارد، سید مهدی رفت به سمت خانم، سلام کرد، بفرمایید خواهرم ،صدای گریه زن از زیر پوشیه بگوش می‌رسید،حاج آقا میدونی من کی هستم، شب آخر محرم، خیابان لاله زار، از وقتی پول روضه خوانی ات در زندگی ام آمد دیگر از خانه بیرون نیامدم امام حسین علیه السلام مرا خرید، آن مرد شوهرم است ، دنیای نجابت و پاکیست ، خیلی مدیون شما هستم. @tafakornab 👆
♨️داستان خویشاوند الاغ ⚡️روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد, ⚡️شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟ ⚡️ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
📌داستان امشب 🍃🌺 🔻 🔸ابراهيم اطروش مي گويد : با معرفت كرخي بر كنار دجله نشسته بوديم . 🔹ديديم عده اي جوان در قايقي نشسته و در ضمن حركت به قاضي و آوازه خواني و نواختن موسيقي و شرب خمر مشغول هستند . 🔸بعضي از دوستان از معروف كرخي خواستند كه آنها را نفرين كند . او دستهايش را بلند كرد و گفت : 🔹خدايا همانطور كه آنها را در دنيا شاد كردي ، در آخرت هم آنان را شاد بفرما ! 🔸دوستان به او گفتند : ما از تو خواستيم آنها را نفرين كني ، اما تو برايشان دعا كردي ؟ او گفت : اگر خدا بخواهد آنها را در آخرت شاد فرمايد وسائل توبه كردن آنان را فراهم مي آورد . 📚شنیدنی های تاریخ 393_محجةالبیضاء ج7 ص 268 ✅قابل توجه کسانی که فرزندانشان و همسایه ها را به راحتی نفرین می کنند. به جای نفرین دعا کنیم.. 💫✨ ↙️↙️↙️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸 در روزگاران گذشته طولانی ترین سفر مردم سفر حج بود. در یکی از آن روزگاران گروهی از مسافران مکه از صبح تا عصر سوار بر اسب ها و قاطرهایشان بودند و کلی خسته شده بودند. تا اینکه در نزدیکی مقصد در جایی چادر زدند و برای اینکه غذا آماده شود، هر کدام کاری انجام دادند. بالاخره غذا آماده شد و بوی خوش آن همه جا پیچید. همین که آماده خوردن آن شدند گروهی به آن ها نزدیک شدند و گفتند: «حاجی ما هم شریکیم»! آشپزباشی گفت: «ولی این غذا کم است و هر کس چیزی برای درست کردن آن آورده است.» آن ها هم بدون درنگ یک موش داخل دیگ انداختند و گفتند: «ما هم شریکیم چون ما هم گوشت آورده ایم.» با دیدن این صحنه حاجی ها ناراحت شدند و حالشان بد شد و گفتند: «گوشت موش حرام است و اصلا ما غذا نخواستیم.» با دیدن این وضع،آن گروه سواستفاده کردند و غذا را تا ته قابلمه خوردند و گفتند; چون خودمان باعث شدیم غذای شما حرام شود خودمان همه را می خوریم. حاجی ها هم مجبور شدند با نان و پنیر خودشان را سیر کنند. از آن زمان به بعد این ضرب المثل را درباره کسانی که برای رسیدن به خواسته شان، بدون زحمت کشیدن و با حیله گری و فریب سعی می کنند از نتیجه کار و تلاش دیگران بهره برداری کنند، بکار می برند. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔻آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد ☘این داستان که در مورد آش نذری هست و در زمان ناصر الدین شاه انفاق افتاده هست ناصرالدین شاه سالی یکبار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. ☘خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می‌کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در منزل هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد ☘کسانی راکه خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش انها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح هست آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می‌کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می‌کرد حسابی بدبخت می شد. ☘به همین علت در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او میگفت بسیار مفید بهت حالی می‌کنم جهان دست کیه… آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔺جوانمردی پوریای ولی ⚡️هنگام سحر و اذان، در تاريک و روشن بامداد، مردي تنومند و بلند قامت از خانه اي بيرون آمد و قدم در کوچه اي تنگ نهاد. از ميان ديوارهاي کوتاه و بلند شهر گذشت و به مسجد آن شهر نزديک شد. صداي اذان صبح از گلدسته ها به گوش مي رسيد. پهلوان وضو ساخت و با خداي خود، به راز و نياز پرداخت. هنوز چيزي نگذشته بود که از پشت يكي از ستون هاي مسجد، صداي گريه پيرزني را شنيد كه به درگاه خدا چنين التماس مي كند: خداوندا ! رو به درگاه تو آورده ام، نيازمندم و از تو حاجت مي طلبم، نا اميدم مکن. ⚡️مرد بي تاب شد، با خود انديشيد، حتماً اين زن تنگدست و نيازمند است. آرام به پيرزن نزديک شد. او را ديد كه بشقابي حلوا در دست دارد. با لحني سرشار از مهرباني پرسيد: چه حاجتي داري مادر؟ ⚡️چون پيرزن اندکي آرام شد، گفت: اي جوانمرد، التماس دعا دارم. براي من و پسرم دعا کن. مرد پرسيد مشکل تو و پسرت چيست؟ ⚡️پيرزن آهي سرد از دل برآورد و گفت: پسري دارم زورمند و دلاور که پهلوان هندوستان است و در شهر و ديار خود پرآوازه است. هر جا نام و نشان پهلواني را مي شنود، عزم کشتي گرفتن با وي مي كند. شکر خدا که تاکنون پيروز شده و تا امروز هيچکس نتوانسته پشت او را به خاک برساند. اكنون پهلواني از خوارزم به شهر ما وارد شده و قصد هماوردي با پسر من را دارد، مي ترسم پسرم مغلوب شود و روي بازگشت به شهر خود را نداشته باشد. اين پهلوان كه كسي جز پورياي ولي نبود، فهميد که رقيب هندي او، پسر اين پيرزن است. ⚡️پورياي ولي، طاقت ديدن اشک هاي آن مادر غمگين را نداشت. دلداريش داد و گفت : به لطف خدا اميدوار باش مادر، خداوند دعاي مادران دل شکسته را مستجاب مي كند. اين را گفت و با حالتي پريشان، از پيرزن دور شد و از مسجد بيرون رفت. ⚡️پس از آن پورياي ولي با خود فکر کرد که فردا چه بايد بکند، اگر قويتر از آن پهلوان باشد و بتواند او را به زمين بزند، آيا طعم شكست را به او بچشاند؟ يا باتوجه به تمناي مادر او، مقاومت جدي نكند و زمينه پيروزي حريف را فراهم نمايد. براي مدتي پورياي ولي، در شك و ترديد بود. ناگهان از دايره ترديد بيرون آمد، لبخندي زد و تصميمي قاطع گرفت. او مي دانست قهرمان واقعي کسي است که نفس سركش خود را مهار کند. او خواست كه غرور خود را بشكند و بقول مولوي ( شير آن است که خود را بشکند ) البته اين انتخاب، بسيار دشوار بود. ⚡️چون روز موعود فرا رسيد و پورياي ولي، پنجه در پنجه حريف افکند، خويشتن را بسيار قوي و حريف را دربرابر خود ضعيف ديد تا آنجا که مي توانست به آساني پشت او را به خاک برساند. اما عهد خود را بياد آورد. براي آنکه کسي متوجه نشود، مدتي با او دست و پنجه نرم کرد، اما طوري رفتار كرد كه ديگران احساس كنند حريف وي قويتر است. پس از لحظاتي، پورياي ولي، اين پهلوان نام آور بر زمين افتاد و حريف روي سينه اش نشست. در همان وقت به او احساس عجيبي دست داد. مثل اين بود كه درهاي حكمت به روي او گشوده شده و وي پاداش جهاد با نفس را مشاهده كرد. ⚡️دوستان پورياي ولي كه از توانايي بدني او به خوبي آگاه بودند، از شكست او در رقابت با پهلوان هندي در شگفت بودند. چند روز بعد از آن واقعه، سلطان جونه ( حاكم آن منطقه در هند) مجلسي ترتيب داد تا در آن از پهلوان پورياي ولي دلجويي کند. در آن هنگام، پهلوان هندي كه در مجلس حضور داشت، پيش آمد و خود را به پاي پورياي ولي افكند و بازوبند پهلواني را به او تقديم كرد. او گفت من در ضمن مسابقه، متوجه گذشت و جوانمردي تو شدم. پوريا از اينكه رازش برملا شده بود، متاثر و پريشان شد اما دوستان او خوشحال شدند و ماجراي اين فداکاري بزرگ در همه شهرها پيچيد. از آن پس، از پورياي ولي به عنوان يكي از جوانمردان و اولياي خدا ياد مي شود. ⚡️پورياي ولي اضافه بر قدرت پهلواني و نيرومندي بدن، صفات آشکار و پسنديده اي داشته که او را از ديگر پهلوانان، متمايز مي ساخته است. پهلوانان و ورزشکاران با ياد او، جوانمردي را پاس مي دارند. پوریای ولی گفت که صیدم به کمند است از همت داوود نبی بخت بلند است افتادگی آموز گر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است!!!!!!!!!! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
💯💯گدای نابینا ✨روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد: امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آنرا ببینم 🌟وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ……… لبخند بزنید 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
⚡️پند لقمان حکیم پسرم! دنیا را در حالى که گناهان و شیطان در آن هستند، امن ندان. پسرم! دنیا را زندان خود قرار ده، تا آخرت، بهشت تو باشد. ☘ پسرم! دنیا، دریاى عمیقى است که انسان‏هاى بسیارى در آن هلاک شده‏‌اند. از عمل در آن، توشه بر گیر، و کشتى‏‌اى را بر گیر که مسافر آن، پَروامندى از خدا باشد. سپس سوار بر کشتى، به اعماق دریا برو، تا نجات یابى، و من نگرانم که نجات نیابى. ☘ پسرم! کشتى (نجات) ایمان است، و بادبان آن توکّل، و ساکنان آن شکیبایى، و پاروهایش روزه و نماز و زکات. ☘ پسرم! هر که بدون کشتى وارد دریا شود، غرق مى‏‌گردد. ☘ پسرم! سخن اندک بگو، و خداوند عز و جل را در همه جا یاد کن؛ چرا که او تو را بیم داد و ترساند و آگاه ساخت و آموخت. ☘ پسرم! از مردم پند بگیر، پیش از آن که تو مایه پند مردم شوى. ☘ پسرم! از (پیش‏آمد) کوچک، پند بگیر و پیش از آن که بزرگ بر تو وارد شود. ☘ پسرم! هنگام خشم، خود را مهار کن تا هیزم جهنّم نشوى. پسرم! فقر، بهتر از این است که ستم کنى و سرکشى نمایى. ☘ پسرم! بپرهیز از این که قرض بگیرى و در پرداخت آن، خیانت ورزى. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
💥پادشاهی قصری زرنگار بنا کرد و سپس حکیمان و ندیمان را فرا خواند و گفت: آیا در این بنا عیبی می بینید؟ ✨همگان زبان به تحسین گشودند و از بی عیب بودن آن کاخ گفتند، تا این که زاهدی برخاست و گفت: قصر نیکویی است اما حیف که رخنه ای در آن دیده می شود که اگر این رخنه نبود این کاخ با قصر فردوس برابر بود. 🤔شاه گفت: کدام رخنه، من رخنه ای نمی بینم. گفت: آن رخنه را فقط عزرائیل می بیند و این رخنه برای عبور او و گرفتن جان شما ساخته شده است. گرچه این قصر است خرم چون بهشت مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت 📚برگرفته از منطق الطیر 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
✨✨شفیق بلخی از مردی پرسید: تهیدستانتان چه می کنند؟ 🍃🍃گفت: اگر یابند بخورند و اگر نیابند، بردباری کنند. ✨✨شفیق گفت: همه چنین می کنند. 🍃🍃مرد گفت: شما چگونه اید؟ ✨✨شفیق گفت: اگر یابیم ایثار کنیم و اگر نیابیم شکر بگزاریم. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝