eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 زائر امام حسین علیه السلام 🌴احمد پسر داود می گوید: همسایه ای داشتم، به نام علی پسر محمد، نقل کرد: ماهی یک مرتبه از کوفه به زیارت قبر امام حسین علیه السلام می رفتم، چون پیر شدم و جسمم ناتوان شد، نتوانستم به زیارت امام بروم. یک بار پای پیاده به راه افتادم، پس از چند روز به زیارت قبر مطهر امام مشرف شدم و سلام کردم و دو رکعت نماز زیارت خواندم و خوابیدم. 🌴در عالم رؤیا دیدم امام حسین علیه السلام از قبر بیرون آمد و فرمود: ای علی! چرا در حق من جفا کردی؟ در صورتی که تو به من مهربان بودی؟ عرض کردم: سرورم! جسمم ضعیف شده و پاهایم توان راه رفتن ندارد و احساس می کنم عمرم به پایان رسیده است و اکنون که آمده ام چند روز در راه بودم و با سختی بسیار به زیارتت مشرف شدم، دوست دارم روایتی را که نقل کرده اند از خود شما بشنوم. 🌴حضرت فرمود: بگو کدام است؟ عرض کردم: روایت کرده اند؛ که فرموده اید: هر کس در حال حیاتش مرا زیارت کند، من او را پس از وفاتش زیارت خواهم کرد؟ 🌴امام علیه السلام فرمود: بلی من گفته ام. (افزون بر این) هرگاه ببینم زوار من گرفتار آتش جهنم است، او را از آتش جهنم بیرون می آورم. 📚 بحار ج 46، ص 68 @tafakornab @shamimrezvan
#درسنامه شش پندمولانا ▪شب باش درپوشیدن خطای دیگری ▪زمین باش درفروتنی ▪خورشیدباش درمهربانی ▪کوه باش در هنگام خشم ▪رودباش درسخاوت به دیگران ▪خودت باش همانگونه که هستی @tafakornab @zendegiasheghaneh
خدایا امشب برای همه دوستان و عزیزانم قلبی نورانی ضمیری آروم لبی خندان خوابی آرام و رستگاری عنایت بفرما دلتون مالامال از امید شبتون قشنگ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💛 🧡الهی به امید تو🧡 نهمین روز پاییز را آغاز میکنیم روزی که با نام و یاد تو باشد سراسر شادی است سراسر عشق ومهربانی و سراسر خیر و برکت است خدایا شکر ...💛🧡 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‎‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁روز پاییزی شما عزیزان پر نور با ذکر شریف ✨ صلوات بر حضرت محمد(ص) و خاندان پاک و مطهرش 🍁 🍁الّلهُمَّ 🧡صلّ 🍁علْی 🧡محَمَّد 🍁وآلَ 🧡محَمَّدٍ 🍁وعَجِّل 🧡 فرَجَهُم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‎‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ای گل غایب🌼 آبها نام تو را زمزمه می كنند درختها به احترام تو سبز میشوند نسیم دعای عهد را در گوش سروها میخواند شكفتن گل رویت بهترین هدیه برای منتظران است 🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 به رسم ادب روزمونو با سلام 🧡 بـر سرور و سـالار شهیدان 💛 آقا اباعبدالله شروع میکنیم 🧡 اَلسلامُ علی الحُسین 💛وعلی علی بن الحُسین 🧡 وَعلی اُولاد الـحسین 💛 وعَلی اصحاب الحسین @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‎‌‌‌‌‌‌
👆شبیه ترین به پیامبران 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 9 مهر ماه 1398 🌞اذان صبح: 04:35 ☀️طلوع آفتاب: 05:59 🌝اذان ظهر: 11:54 🌑غروب آفتاب: 17:49 🌖اذان مغرب: 18:07 🌓نیمه شب شرعی: 23:12 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 "سه شنبه"﷽" "۱۰۰مرتبه" ✨یا ارحم الراحمین✨ ✨ای مهربان ترین مهربانان✨ 🌙دیگرگناه نمی کنم 🌙 🌻 ✅هرکس نمــازسه‌شنبه را بخواندبرایش هزاران شهرازطلا دربهشت بسازند↯ دورکعت؛ درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره تین توحیدفلق ناس @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅چند وعده‌ی مناسب برای یک صبحانه مقوی و کامل :👌🏻 ▫️یه کاسه عدسی با نان سبوس دار ▫️دوعدد تخم مرغ عسلی با نان سنگک ▫️کره بادام زمینی و عسل با نان ▫️املت کم چرب با نان سبوس ▫️پنیر و گردو با نان سبوس + در انتخاب وعده‌‌ی صبحانه حتما دقت کنید و سرسری این وعده‌ی مهم را به سر انجام نرسانید. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 سلام روز زیبای پاییزتون بخیر به سه شنبه خوش آمدید روزتون پراز نور خدا لحظه هاتون پراز آرامش اوقاتتون پراز شادى و لبخند زندگیتون پراز عشق و نشاط 🌸 در پناه خدای ارحم الراحمین در کنار عزیزان سه شنبه تون عالی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
امروز روز جهانی سالمند است اگر پدر و مادر پیری دارید یا پدر بزرگ و مادر بزرگی همین الان زنگ بزنید و دلشون رو شاد کنید❤️ اگراز دنیا رفته اند نثار شادی روحشون صلواتی هدیه کنید❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ‎‌‌
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ داستانی زیبا ازسرنوشت واقعی 📖 📖 ✍پاسخ من به خدا ✨برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم … قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود … و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود … ✨دوگانگی عجیبی بود … تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد … – آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی …فقط می دونستم که من عهد کرده بودم … و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم … ✨خودش بود … مسجد امام علی هامبورگ … بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا … اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود … تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم … بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم … ✨هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم … جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود … ✨کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت … با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم … اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند … واسطه اسلام آوردن من … و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود …زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی مسلمان شده بودم … ✍ادامه دارد‌...... @tafakornab @shamimrezvan http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌ ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
(ع) : نشانه های مؤمن پنج چیز است: ۱- پرهیزگاری در خلوت ۲- صدقه در حالت نیازمندی ۳- شکیبایی هنگام مصیبت ۴- بردباری هنگام خشم ۵- و راستگویی هنگام ترس 🗒الخصال، ص ۲۴۵ ✨💫✨💫✨✨💫✨💫✨💫✨ 🔅 : 🔸 إنَّ أشَدَّ النّاسِ حَسرَةً يَومَ القِيامَةِ عَبدٌ وَصَفَ عَدلاً ثُمَّ خالَفَهُ إلى غَيرِهِ. 🔹 حسرت‌مندترين مردم در روز قيامت، بنده اى است كه سخن از عدالت گويد و با ديگران خلاف آن عمل كند. 📚 بحارالأنوار: ص78، ص179 ✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨ 🔅 : 🔸 المُؤمِنونَ يَألَفونَ ويُؤلَفونَ ويُغشى رَحلُهُم. 🔹« مؤمنان ، اهل انس و الفت اند و درِ خانه شان به روى همه باز است (ميهمان نوازند).» 📚 تاريخ اليعقوبي : ج ٢ ص ٣٨٢ . @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨وَاللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَبَاتًا ﴿۱۷﴾ ✨و خداست كه شما را مانند ✨گياهى از زمين رويانيد (۱۷) ✨ثُمَّ يُعِيدُكُمْ فِيهَا وَيُخْرِجُكُمْ إِخْرَاجًا ﴿۱۸﴾ ✨سپس شما را در آن بازمى‏ گرداند ✨و بيرون مى ‏آورد بيرون‏ آوردنى عجيب (۱۸) 📚سوره مبارکه نوح ✍آیات ۱۷ و ۱۸ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔴👈ضرب المثل " " 🔵طبق اسناد بر جای مانده از زمان‌های قدیم، هارون الرشید چندین سال در شهر ری حکومت کرد و فردی به اسم جعفر برمکی با ملیتی ایرانی به‌عنوان وزیر وی خدمت می‌کرد. او بسیار تیزهوش و زرنگ بود و یکی از افراد مهم و باارزش برای هارون الرشید به حساب می‌آمد و اغلب امور کشور را در دست داشت. در روایات آمده است که عرب‌زبان‌هایی که اطراف هارون الرشید کار می‌کردند چشم دیدن جعفر برمکی را نداشتند و همیشه در پی آن بودند تا وی را پیش حاکم بد جلوه بدهند. 🔴در نهایت تلاش‌های عرب‌ها نتیجه می‌دهد و هارون الرشید به وزیرش بی‌اعتماد می‌شود و او را حتی در جلسات مهم هم دعوت نمی‌کند. جعفر روزهای سختی را می‌گذراند و همیشه با خود می‌گفت من کار خلافی نکرده‌ام که حاکم آنقدر به من بی‌اعتنا شده است. در آن روزها حتی زیردستانش هم از وی حساب نمی‌بردند. جعفر اکثر روزهای هفته را در خانه سپری می‌کرد و دل و دماغ رفتن به دارالحکومه را نداشت. 🔵در این حین که جعفر روزهای بد زندگیش را می‌گذراند، عموی هارون، عبدالملک، با حالتی غمگین به خانه‌ی او رفت و با او درد و دل کرد. او به‌ جعفر گفت کمکم کن تا بدهی‌‌ام را پرداخت کنم و در عوضش من نزد فرمانروا می‌روم و چنان از تو سخن می‌گویم که تمام بدگویی‌هایی را که از تو شنیده کنار بگذارد و تو را با آغوش باز بپزیرد. جعفر به فکر فرو رفت و با خود گفت که من به زودی از مقامم برکنار می‌شوم و عموی هارون هم نمی‌تواند مشکلم را حل کند، اما این بهترین فرصت است تا بتوانم برای بار آخر خودم را پیش حاکم نشان دهم. سپس به عموی هارون قول داد که به او مقداری پول قرض می‌دهد تا بدهی‌هایش را پرداخت کند. 🔴فردای آن روز جعفر برمکی به مأمور خزانه فرمان داد بدهی عبدالملک را پرداخت کند و چون آن مأمور از دوستان نزدیک جعفر بود بلافاصله دستورش را انجام داد. چند روز بعد تمام درباریان متوجه شدند که عموی حاکم وضع مالی بسیار خوبی پیدا کرده و باعث و بانی ثروتمند شدن او جعفر برمکی بوده است. این اخبار به گوش هارون الرشید رسید و با خود گفت به این بهانه جعفر را مواخذه می‌کنم. 🔵سپس فرمان داد تا او بیاورند. همین که جعفر برمکی را آوردند حاکم به او می‌گوید که تا آنجا که ما می‌دانیم تو مال و ثروتی نداری پس چگونه چنین پولی را به عموی من دادی؟ جعفر هم در پاسخ سؤال حاکم به او گفت شما درست فرمودید من مال و ثروتی ندارم و این پول را از کیسه‌ی خلیفه بخشیدم. هارون‌الرشید با تعجب گفت من متوجه حرف‌های تو نمی‌شوم! یعنی چه از کیسه‌ی خلیفه بخشیدم؟ جعفر در پاسخ می‌گوید جلوه‌ی قشنگی ندارد که عموی شما از زیر دست شما پول طلب کند و برای شان و مقام شما خوب نیست. به همین دلیل من از مأمور خزانه خواستم تا بدهی عموی شما را پرداخت کند. هارون‌الرشید پس از شنیدن اصل قضیه بار دیگر هوش و زکاوت جعفر را مورد ستایش قرار داد و از او خواست دوباره به‌عنوان وزیر به او خدمت کند. ✅از آن دوران تا به امروز اگر کسی طوری رفتار کند که به جای استفاده از پول خودش در قبال خوش‌گذرانی‌هایش، شخص دیگری هزینه‌ی آن را بپردازد ضرب المثل «از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشد» را برایش به‌ کار می‌برند. @tafakornab @shamimrezvan
🌿 این گیاهان را جایگزین داروهای شیمیایی کنید: 🔸زنجبیل: ضد تهوع 🔸زرشک سیاه: رقیق کننده خون 🔸سماق نسابیده: ضد چربی خون 🔸شیرین بیان: ضد زخم معده 🔸چای سفید: ضدضعف اعصاب @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
گفتم : حق دارین بانو با وجود این جعد زیبایی که شما دارین ، این موهایی که من دارم ، دو تل شوید حساب می شن. بیگم خاتون که اصلاً انتظار این برخورد رو از دختری که روی مردای این خونه چاقو کشیده بود رو نداشت و فکر می کرد جلوی اون هم وحشی می شم ، یه چند لحظه سکوت کرد. از سکوتش استفاده کردم و گفتم : فکر نمی کردم خان یه همچین همسر زیبایی داشته باشن . آوازه شما رو تو کندوان شنیده بودم ، اما الان می بینم شما خیلی زیباتر از تصوراتم هستین. خداییش زن زیبایی بود . اما نه در حدی که من اونجوری وانمود می کردم . ادامه دادم : بانو من قصد جسارت به خان و خان زاده رو نداشتم . درسته در حد شما نیستم ، اما من هم خان زاده هستم .من تا به حال همچین چیزی رو ندیده بودم که موی زن رو بتراشن. پدرم وابستگی عجیبی به این چهار تا شوید من داشت. حس می کنم یه جور یادگاریه از اون خدا بیامرز. والله من دلیل این حرکت رو نمی دونم. شما به این زیبایی، موهای به این قشنگی ، خان وقتی شما رو داره ، چه نیازی به موهای ژولیده ی خدمه این خونه داره. خان زاده که موهای مادری مثل شما رو می بینه ، آخه رغبت می کنه موهای خدمه رو یه نیگا بندازه ؟ بیگم خاتون بلند شد. لباس چین دارش رو حرکت داد و اومد سمتم و یه چرخی دورم زد و گفت : تو سواد داری؟ گفتم : بله اکابر خوندم . می تونم بخونم و بنویسم. گفت : همینه که بلدی مثل آدم حرف بزنی . زنیکه ایکبیری به این طرز بیان من می گفت : تازه داری مثل آدم حرف می زنی. گفتم : نظر لطف شماست بانو. گفت: اسمت آی پاراست نه ؟ گفتم : بله بانو. گفت : اینبار رو به خاطر پدرت می بخشم من دورادور می شناختمش. اما یادت باشه تو دیگه یه خدمتکاری و اگه دوباره تمرد کنی ، می دم جلوی همه فلکت کنن و دو روز بهت غذا ندن تا یاد بگیری چطور یه مستخدم مطیع باشی. گفتم : چشم . محبت شمابیشتر لیاقت منه . ( فکر نمی کنم تا به حال کسی بهش گفته باشه که مهربونه ) گفتم : می شه از شما یه خواهشی داشته باشم ؟ گفت: چی می خوای؟ گفتم : لحاف و تشک من و بقیه مستخدمین پر از شیپیشه. اگه اجازه بدین ، همه رو بشوریم . واقعیتش چون مستخدمین به عمارت شما هم رفت و آمد دارن ، شپیش و مرض و کثیفی رو می یارن تو این عمارت قشنگ . حیف نیست اینجا آلوده بشه ؟ بیگم خاتون نشست سر جای خودش و گفت : وضعشون خیلی خرابه ؟ گفتم: بله بانو. گفت : خیلی خوب به آسلان می گم . همه رو بیارن بیرون و ته باغ بشورن. تو دلم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم . اما خودم رو کنترل کردم و گفتم : ممنون بانو . در حق ما و این عمارت زیبا لطف بزرگی کردین. در حالی که می دونستم حرفام اونقدر مستش کرده که تا فردا هم از خلسه بیرون نمی یاد ، عقب عقب از اتاقش بیرون رفتم. وقتی جریان رو به رقیه گفتم ، نزدیک بود دختر بینوا پس بیفته . باورش براش سخت بود . از ده سالگی اینجا کار می کرده و دیده بوده ، زن خان برای جرم های خیلی کوچکتر چه ها که نکرده چه برسه به زخمی کردن خان زاده و اصلاً ندیده بود مستخدمی بتونه خواهش ازش داشته باشه و تازه اون هم قبول کنه . یه هفته از اقامتم تو اون خونه ی جهنمی می گذشت. تو این مدت تایماز رو ندیده بودم. نمی دونستم حالش چطوره و زخمش در چه حاله . به هر حال از اینکه زخمیش کرده بودم یه کم ناراحت بودم. ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ در زندگى ياد بگيريم: با احمق بحث نكنيم و بگذاريم در دنياى احمقانه خويش خوشبخت زندگى كند... با وقيح جدل نكنيم چون چيزى براى از دست دادن ندارد و روحمان را تباه ميكند... از حسود دورى كنيم چون اگر دنيا را هم به او تقديم كنيم باز از ما بيزار خواهد بود @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🖤💠🖤💠🖤💠🖤💠🖤💠 🔷 ☘استادی با شاگردش از باغى ميگذشت .. چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ..! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده .. شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد. با گريه فرياد زد : خدايا شکرت ! خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .. ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت .. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی .. 🔷 ☘ گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. ☘ گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. ☘گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند ! ☘چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد 💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🖤💠🖤💠🖤💠🖤💠🖤💠 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه وقتایی باید از زندگی🍁 مرخصی بگیری...🍂 بری برای خودت بگردی🍁 زندگی کنی🍂 با خودت آشتی کنی🍁 و با خودت 🍂 کمی مهربون تر باشی....🍁 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✿ پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت. در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد.‌ به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم‌خيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ◇ ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ ◇ جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت: «تمام گناهان او را بخشيدم.» براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت: «تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.» ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى، خداوند به فرشتگان بگويد: «تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم» كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم. براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى! ☘🌸☘☘🌸☘🌸 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
4 واژه بسیار مهم در زندگی وجود دارد ڪه بدون آنها هیچ ندارید : "عشق" "صداقت" "حقیقت" "احترام" ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌙 بخشنده تر از حاتم از حاتم طائی سئوال كردند: از خود كريم تر ديده ای؟ گفت: آری ديده ام. گفتند: كجا ديده ای؟ گفت: وقتی در بيابان می رفتم به خيمه ای رسيدم، پيرزنی در آن بود و بزغاله ای پشت خيمه بسته بود. پيرزن نزد من آمد و مرا خدمت كرد و افسار اسبم را گرفت تا فرود آمدم. مدتی نگذشت كه پسرش آمد و با خوشحالی تمام از احوال من سئوال كرد. پيرزن پسرش را گفت: برخيز و برای ميهمان وسايل پذيرايی را آماده كن، آن بزغاله را ذبح كن و طعام درست نما. پسر گفت اول بروم هيزم بياورم، مادرش گفت تا تو به صحرا بروی و هيزم بياوری دير می شود و ميهمان گرسنه می ماند و اين از مروت دور باشد. پس دو نيزه داشت آن دو را شكست و آن بزغاله را كشت و طعام ساخت و نزدم بياورد. چون تفحص از حال ايشان كردم جز آن بزغاله چيز ديگری نداشت و آن را صرف من كرد. پيرزن را گفتم: مرا می شناسی گفت: نه، گفتم: من حاتم طائی هستم، بايد به قبيله ما بيايی تا در حق شما پذيرايی كامل كنم و عطايا به شما بدهم! آن زن گفت: پاداش از ميهمان نگيريم و نان به پول نفروشيم ؛ از من هيچ قبول نكرد؛ از اين سخاوت بی نظير دانستم كه ايشان از من كريم ترند. 📗جوامع_الحكايات، سدیدالدین محمد عوفی 🔸به امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆