eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
16.2هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده بهشتی
باید همون آی پارای مغرور می شدم که کلی خواستگار خان و خان زاده از سیزده سالگی پاشنه ی در خونش رو کنده بود و اون حاضر نشده بود محض رضای خدا ، يه بار ببینتشون . جلوی تایماز رو همون صندلی همیشگی نشستم . سر به زیر بود . حتی با سلام علیک من و اكرم هم سرش رو بلند نکرد . وظیفه ی من بود بهش سلام کنم . همین که نشستم با صدایی که سعی می کردم کاملا عادی باشه گفتم : سلام ، شب بخیر. سرش رو بلند کرد و گنگ نگام کرد و گفت : سلام . کی اومدی ؟ گفتم : الان . ظاهرا خیلی تو فکرین که متوجه نشدین . سرش رو به نشونه آره تکون داد. اكرم همه چیز رو چید و اتاق رو ترک کرد . تایماز طبق هر شب غذای خودش و من کشید و ساکت مشغول شد . هم خوشحال بودم از ماجرای بعد از ظهر چیزی نمی گه و هم به جورایی بهم بر خورده بود که اینطوری ساکت شده . انگار از اتفاق پیش اومده پشیمونه . از خودم بدم اومد که اینطور زود احساساتی شدم . یعنی از خودم تعجب می کردم . مشغول حلاجی افکارم بودم که گفت : آی پارا من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم . خیلی سعی می کردم عادی باشم اما نمی دونم چقدر موفق شده بودم گفتم : بابت ؟ گفت : من بعد از ظهر كل" قاطی کرده بودم . حرفهایی بهت زدم که نباید می زدم . من نباید تو رو محکوم و متهم می کردم . تو به فرد آزادی که من به خاطر قولی که به خواهرم دادم ازت حمایت کردم و تا وقتی که این حمایت رو بخوای ، کمکت خواهم کرد . من یه جورای مالکانه راجع به تو حرف زدم که از بیخ و بن غلط بود . از لحظه ای که اونطوری اتاق رو ترک کردی ، مدام به خودم لعنت فرستادم که اینطوری امانت دستم رو رنجوندم . من هیچ مالکیتی رو تو ندارم و نبایدم داشته باشم. از اول این راه هم برنامه ی ما همین بود . همه ی هدفم از گفتن اون دروغ به امین هم صرفا حمایت از تو بوده و بس . اما اینکارم ظاهرة خیلی ناراحتت کرد و برخورد من بیشتر خرابش کرد . من نباید راجع به افکار تو اونطوری قضاوت و خودم رو به این شکل درگیر می کردم.اینکه گفتم تو همسرمی کار غلطی بود اونم بدون مشورت با توکه تو من رو متوجهش کردی . ولی حرفیه که زدم و ازت می خوای بذاری به همین صورت باقی بمونه.اما قول میدم این حس مالکیت رو از روی اعمال و رفتارم بردارم . حرفاش هم خوب بود هم بد . خوب از این لحاظ که بهم احترام می ذاشت و بد از این لحاظ که داشت دروغ می گفت : من اون اشکی رو اون لحظه تو چشماش حلقه زده بود رو به چیز دیگه دیدم . یه چیزی فراتر از حس حمایت و حتی فراتر از حس مالکیت .اون اشک به معنی دیگه می داد و تایماز حالا به هر دلیل داشت اون رو انکار می کرد . بازم تو دلم به روح دایه جان فاتحه ای فرستادم که همیشه می گفت :صبر رو سر لوحه ی همه کارات قرار بده . همیشه بذار اطرافیانت همه چیز و رو کنن بعد تو اقدام کن . می گفت : تو مالک این همه املاک میشی باید یاد بگیری عجولانه اقدام نکنی وگرنه اطرافیانت با استفاده از عجول بودنت همه چیزت رو به باد میدن . حالا هم با وجود این رفتار تایماز و کتمان اون چیزی که به چشم خودم دیدم ، من با خیال راحت میرم توجلد آی پارای غد و مغرور و منتظر می شم ببینم تایماز میخواد با من و این حسش چیکار کنه .حرفای تایماز که تموم شد گفتم : نیاز به معذرت خواهی نیست . من یه آذریم . با مردای آذری بزرگ شدم و خوب میشناسمشون . شما کاری رو کردین که هر مرد آذریی تو این مواقع می کنه . خرج کردن غیرت بیش از حد . همه ی شما به همه ی زنهای اطرافتون حس مالکیت دارین . من از این حس شما نسبت به خودم ناراحت نیستم چون همیشه این رو تو اطرافیانم احساس کردم . علت ناراحتی من تصمیم شما درباره ی من بدون مشورت با خود من بود . من از اینکه مثل یه زرخرید نادیده گرفته بشم واقدامی در مورد من بشه که خودم درش هیچ دخالتی نداشته باشم متنفرم . این من رو عصبی کرد . وگرنه حس حمایت شما یا حتی مالکیت خیلی برام غریبه نیست و اذيتم نمی کنه .حالا هم به قول شما حرفیه که زده شده و در صورت پس گرفته شدن ، پیش استاد وجهه ی خوبی نخواهد داشت پس اگه امکان داره با اهل خونه هم خود شما هماهنگ کنین که دستمون رو نشه . تایماز سرش رو به نشانه ی موافقت تکون داد و گفت : تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی آی پارا . حالا می فهمم چرا آیناز اینهمه به ادامه تحصیل تو اصرار داشت. تشکر کردم و گفتم : راستی کی آیناز رو از جریان مطلع می کنید؟ گفت : برای اینکار باید به تبریز برم می خوام وقتی امتحاناتت تموم شد و به سلامتی مدرکت رو گرفتی برم و بیارمش الان اگه بخوام تلگراف بزنم ، ممکنه کس دیگه ای اون رو بخونه و همه چی خراب بشه . در ضمن مطمئن هستم آیناز می خواد تو رو ببینه و حتما می خواد باهام بیاد باید درس اون هم تموم بشه که بشه راحت آوردش آیناز امسال دیپلمش رو می گیره و من می خوام بیارمش تهران که درسش رو ادامه بده و درضمن به تو هم کمک کنه ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
#درسنامه ✅یاد بگیریم وقتی اشتباهی ازمون سر زد عذرخواهی کنیم و یاد بگیریم وقتی کسی از ما عذر خواهی کرده بهش احترام بگذاریم! عذر خواهی نشانه ضعف نیست، نشانه ی شخصیت وشعوره @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☘ گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. ☘ گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. ☘گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند ! ☘چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد @tafakornab
💕برﺍﯼ "ﺁﺩﻣــﻬﺎ" ﺧــﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ "ﺧـــﻮﺏ" ﺑﺴﺎﺯ ﺁﻧﻘـــــــﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ "ﺧﻮﺏ" ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ "ﮔﺬﺍﺷﺘـــﯽ" ﻭ "ﺭﻓـــﺘﯽ" ! ﺩﺭ "ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸـــﺎﻥ" ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد می‌کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند. سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد . همه دیوانه‌وار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می‌اندازیم و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید .!. ⚘|❀ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
آدمها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشی دوست بدار کاری که خدا با تو میکند!!! ⚘|❀ ❀|⚘ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
به بزرگی آرزویت نیندیش به بزرگى کسى بیندیش که میخواهد آرزویت را برآورده کند براى برآورده شدن آرزوهایتان خـــدا را براى شما آرزو ميكنم شب همگی بخیر🌟🌙🌟 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghane
❤️بسم الله الرحمن الرحیم 🌹الهی به امیدتو ❤خدایاکمک کن در 🌹آخرین روزها ازفصل زیبای پاییز ❤آخرین غم هارا 🌹پشت سربگذاریم ❤آخرین کینه هاو 🌹آخرین حسرتهارا ❤فراموش کنیم 🌹آخرین ناامیدی هارا ❤ازذهنمان پاک کنیم 🌹وآرام وسبک بال درخانه زمستان واردشویم الهی آآآآآآآمین ❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️رخســارشـهیدِکربلا را صلوات ♥️ سـالارِ قیــامِ نینــــوا را صلوات ♥️جانها به فدای نـامِ والای حسین ♥️آن نورِدوچشمِ مصطفی را صلوات ♥️اللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلےٰمحَمَّدٍ وَّ آلِ ♥️و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 27 آذر ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:38 ☀️طلوع آفتاب: 07:08 🌝اذان ظهر: 12:01 🌑غروب آفتاب: 16:53 🌖اذان مغرب: 17:13 🌓نیمه شب شرعی: 23:16 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 🌺 چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه 🌼اى زنده ، اى پاينده 🌺يــا حــيُّ يــا قَــيّــوم 🌼این ذکر موجب عزت دائمی میشود ۴شنبہ ✍هرڪس این نماز را روز 4 شنبه بخواند خداوند توبه او را از هر گناهے باشد مے‌پذیرد 4 رکعتست درهر رکعت بعد از حمد 1 توحید و1 قدر 📚مفاتیح الجنان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅افرادي كه صبح ها همراه با صبحانه نان جو مي خورند نسبت به ساير افراد كالري بيشتري مي سوزانند. 🍞نان جو از سفيد شدن مو جلوگيري مي كند و سلامت قلب را تضمين مي كند @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh