eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
16هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️ 🌎اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 23 بهمن ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:31 ☀️طلوع آفتاب: 06:55 🌝اذان ظهر: 12:19 🌑غروب آفتاب: 17:42 🌖اذان مغرب: 18:01 🌓نیمه شب شرعی: 23:36
☝️ چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه 🌼اى زنده ، اى پاينده 🌺يــا حــيُّ يــا قَــيّــوم 🌼این ذکر موجب عزت دائمی میشود ۴شنبہ ✍هرڪس این نماز را روز 4 شنبه بخواند خداوند توبه او را از هر گناهے باشد مے‌پذیرد 4 رکعتست درهر رکعت بعد از حمد 1 توحید و1 قدر 📚مفاتیح الجنان
✅صبحانه بخورید لاغر شوید خوردن صبحانه قبل از ساعت 9 صبح به افزایش سوزاندن کالری بدن و کاهش چربی های مضر بدن کمک می کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ✨❤مادر نوشته میشود اما 💚✨عشق خوانده میشود ✨💜صبر خوانده میشود 💖✨محبت خوانده میشود ✨❤ودلیلی برای ادامه زندگی 💚✨خوانده میشود ✨💜مادر نوشته میشود 💖✨ومیتوانی با همین کلمه ✨❤چهارحرفی زندگی را معنا کنی 💖پیشاپیش روز مـ❤️ـادر مبارک 💐 🌈🌈🌈🌈 ذکرهای گِره گُشا ودُعادَرمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ چهار شنبه تون بخیر و سلامتی ☕️ امروزتون شاد😊 لحظه هایت سرشار آرامش و دلخوشی امیدوارم امروز خدا سرنوشتی دوستداشتنی زندگی پرازعشـق❤️ روزی فراوان و لبی خندان 🥰 و دلی مهربون براتون رقم بزنه ❣ ‎‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 🔘 داستان کوتاه ✍سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود. برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت. آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم همه را کلافه کرده بودم می گفتند انقدر صدایش را در نیار انقدر تفنگ بازی نکن باتری اش تمام می شود یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم خوب تمام شود می‌روم باتری می خرم و باز بازی می کنم چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد. وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد دیگر نه نور داشت و نه آژیر نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند برای کار هایی که مهم نبودند حالا که همه چیز مهم و جدی ست حالا که مهمترین قسمت بازی ست انرژی ام تمام شده بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده فکر می‌کنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش بیهوده مصرفش نکن شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرارکنیم🌷 اکنون شگفتی‌های زندگیم ازحرکت باز نخواهند ایستاد،و عشق مرا به سمت هدفم سوق میدهد.من باور دارم به هر آنچه تصور میکنم خواهم رسید خدایاسپاسگزارم❣ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی چهل و هفتم: ✍سومین پیشنهاد . . ❤️علی اومد به خوابم… بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین… . – ازت درخواستی دارم… می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته… به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی… . 🦋با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم… خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم… فکر کردم یه خواب همین طوریه… پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود… ❤️چند شب گذشت… علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت… . – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه… . 🦋خیلی دلم سوخت… . – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو… من نمی تونم… زینب بوی تو رو میده… نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته… با حالت عجیبی بهم نگاه کرد… ❤️– هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره… اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای راضی به رضای خدا باش … . گریه ام گرفت… ازش قول محکم گرفتم، هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم… دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود… 🦋همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود… حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت… رفتم دم در استقبالش… .– سلام دختر گلم … خسته نباشی … با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ❤️– دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم… یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم… . رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد… 🦋– مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟ ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم… یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود… ❤️– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی کنم … بغض گلوم رو گرفت… – زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟ دست هاش شل شد و من رو ول کرد … ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی چهل و هشتم: کیش و مات . ❤️دست هاش شل و من رو ول کرد… چرخیدم سمتش،صورتش بهم ریخته بود… – چرا اینطوری شدی؟ سریع به خودش اومد… خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت… 🦋– ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره… شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشیدی… . رفت سمت گاز… – راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم… برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من… ❤️دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه… شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم… – خیلی جای بدیه؟ – کجا؟ – سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده… – نه … شایدم … نمی دونم … 🦋دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم… . – توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده… این جواب های بریده بریده جواب من نیست… چشم هاش دو دو زد… انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره… . – زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که … ❤️پرید وسط حرفم… دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد… . – به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم… تا برنگردی من هیچ جا نمیرم… نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش… تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … . 🦋اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق… من، کیش و مات، وسط آشپزخونه… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
💚هو الکریم💚 🌸زیاد شدن عمر با نیکی به پدر و مادر 🍃 : 🍃اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن. 📚 وسایل الشیعه ج ۱ح ، ص ۳۷۲ 🎊🎉🎈🎁
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ ✨يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَانًا وَيُكَفِّرْ عَنْكُمْ ✨سَيِّئَاتِكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ✨وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ﴿۲۹﴾ ✨اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد ✨اگر از خدا پروا داريد براى شما ✨نيروى تشخيص حق از باطل ✨قرار مى‏ دهد و گناهانتان را ✨از شما مى‏ زدايد و شما را مى ‏آمرزد ✨و خدا داراى بخشش بزرگ است (۲۹) 📚سوره مبارکه الأنفال ✍آیه ۲۹
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 داستانی از مثنوی معنوی🌺 👈 بشکن!🌺 🌴نوشته اند: روزی پادشاهی همه درباریان را خواست. همه گرد تخت او به صف ایستادند. شاه، گوهری بس زیبا و گرانبها به یکی از آنان داد و گفت: این گوهر چگونه است و به چند ارزد؟ گفت: صدها خروار طلا، قیمت این گوهر را ندارد. شاه گفت: آن را بشکن. مرد درباری گفت: ای شاه! چنین گوهری را نباید شکست که سخت ارزنده و قیمتی است. 🌴ساعتی گذشت. دوباره آن گوهر را به یکی دیگر از حاضران داد و همان خواست. او نیز گفت: ای سلطان جهان!این گوهر، به اندازه نیمی از مملکت تو، قیمت دارد. چگونه از من خواهی که آن را بشکنم؟ شاه او را نیز رها کرد و دستور داد به هر دو خلعت و هدیه دهند. به چندین کس دیگر داد و همگی همان گفتند که آن دو ندیم گفته بودند. 🌴شاه را ندیمی خاص بود که بدو سخت عنایت داشت و مهر می ورزید. او را خواست. پیش آمد. گوهر را به دست او سپرد و گفت: چند ارزد؟ گفت: بسیار. شاه گفت: آن را بشکن! همان دم، گوهر را بر زمین زد و آن را صد پاره کرد. 🌴حاضران، همه بر آشفتند و زبان به طعن و لعن وی گشودند که ای نادان این چه کار بود که کردی. آیا پسندیدی که خزانه شاه از چنین گوهری، خالی باشد؟ ندیم گفت: راست گفتید. این گوهر، افزون بر آنچه در تصور گنجد، قدر و بها داشت؛ اما فرمان شاه، ارزنده تر و قیمتی تر است. حاضران، چون این پاسخ را از آن غلام شنیدند، همگی دانستند که این، امتحانی بود از جانب شاه. لب فرو بستند و هیچ نگفتند که دانستند خطا کرده اند. 👌مولوی پس از نقل این حکایت، می افزاید که نباید به این بهانه که جسم و جان آدمی، قیمت دارد و حفظ آن واجب است، از فرمان خدا و شرع سر پیچی کند..... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆