هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔸ان شاءالله که ویروس کرونا تموم شه🔸
ودعا میکنم براتون 🤲
🌸امیدوارم اولین سین سفره امسال سفیدی لباس عروس مجردا باشه👰
🌺سین دوم سور و سات مهمونیا و شادی
توی خونههاتون باشه👨👩👧
🌼سین سوم سفره سلامتی همه مریضها🤲
🌸سین چهارم سیب سرخی برای همه دلا🍎
🌺سین پنجم سلامتی پدر، مادرا👵👴
🌼سین شش سکههای طلا و حلال تو جیبتو🏅
🌸سین هفتم سبزی زندگی خودتون و عزیزانتون🍀
🌹هفت سین دوستی تقدیم شما عزیزان🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_هفدهم:
❤️باز هم باران… و شیشه های خیس..
زل زده به زن، بیحرکت ایستادم ( این زن کیه؟؟ ) و عثمان فهمید حالِ نزارم را، و میان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام را.. نمیدانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه، میلرزد..
عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید، آخر سنگ شده بودند این پاهای لعنتی..
زن ایستاد.. دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا.. موهایی بلند، و چشم و ابرویی مشکی، درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم..
من رو به روی دختر..
و عثمان سربه زیر، مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛ کنارمان نشسته بود.. چقدر زمان ،کِش می آمد..
دختر خوب براندازم کرد.. سیره سیر.. لبخند نشست کنار لبش، اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد. (خیلی شبیه برادرتی.. موهای بور.. چشمای آبی.. انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون، حسابی نم کشیده..) چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش.. درست مثله چای مسلمانان..
صدای عثمان بلند شد (صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم..
صوفی نفسی عمیق کشید ( عذر میخوام. اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم، قاهره.. اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خوونواده خوبی داشتم.. درس میخووندم، سال آخر پزشکی.. دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم.. پسر خوبی به نظر میرسید. زیبا بود و مسلمون، واما عجیب.. هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه.. جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن..
بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمیخوره.. انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم.. شایدم گفتنو من نشنیدم.. خلاصه چند ماهی گذشت، با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام. تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن. و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل..)
حالا حکم کودکی را داشتم که نمیدانست ماهی در آب خفه میشود، یا در خشکی.. او از دانیال من حرف میزد؟؟؟ یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی، راه خانه گم میکرد، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد.. شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست.. حق داشت..
دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد..
( ازدواج کردیم.. تموم.. نمیتونم بگم چه حسی داشتم.. فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده.. صوفی و دانیال.. یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم ترکیه.. دیگه روز زمین راه نمیرفتم.. سفر با دانیال.. رفتیم استانبول..
اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.. وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره.. بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم..
یک ماهی استانبول موندیم.. خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه، عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی.. تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند.. پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه.. و من خامتر از همیشه..موم شدم تو دست این حیوون صفت..)
دانیال مرا حیوان صفت خواند..؟؟
ادامه دارد..
@tafakornab
@shamimrezvan
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
سلام دوستان با شرمندگی از صبح قطع بود الانم عکس لود نمیشه بتونم پست بزارم پوزش مارو بپذیرید
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث
🔶اگر راز بهترین زندگی را داشتن رو میخواهی بسم الله...
💠 امام على عليه السلام:
🔹 زندگى آن كس از همه بهتر است كه مردم در پرتوِ احسان و كمك او زندگى كنند.
📗ميزان الحكمه ج8 ص345
#احسان_ونیکوکاری
➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖
💎حضرت فاطمه زهرا عليها السلام :
🔹 هر كه عبادت خالصانه خود را به درگاه خدا فرا برد ، خداوند عزّ و جلّ بهترين كارى را كه به صلاح اوست برايش فرو فرستد
📚ميزان الحكمه، جلد 4، صفحه 49
#عبادت_خالصانه
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
🍃الهی به امیدتو
🌸به نامت و باتوڪّل بہ اسم اعظمت
🍃میگشایم
دفترامروزم را
باشد کہ پایان روز
مُهر تایید بندگی زینت
دفترم باشد🍃🌸
سلام✋
روزتون پراز نگاهِ مهربونِ
خدا 💖
سهمِ دلتون آرامش و شادے😊
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فایده_صلوات
❤️ امام علی (ع) ؛
صلوات فرستادن در محو کردن
گناهان شدیدتر است از فرو
نشانیدن آتش توسط آب
📚 ثواب الاعمال ۱۸۴
🌺✨اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌺✨مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌺✨وَعَجِّلفَرَجَهُــم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
﷽ #سلام_امام_زمانم 🌹
از هجر تو بی قرار بودن تا کی؟
بازیچه ی روزگــار بودن تا کی؟
ترسم که چراغ عمر گردد خاموش!
دور از تو به انتــظار بودن تا کی؟
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
🌺تعجیل در #ظهورش صلوات 🌺
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز☝️#ازرحمت_خداناامیدنشوید☝️
🌎اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #دوشنبه 26 اسفند ماه 1398
🌞اذان صبح: 04:50
☀️طلوع آفتاب: 06:13
🌝اذان ظهر: 12:13
🌑غروب آفتاب: 18:13
🌖اذان مغرب: 18:31
🌓نیمه شب شرعی: 23:31
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ساده_زیستی☝️
#ذکرروز👆دوشنبه
یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد
#نماز_روز_دوشنبہ
✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره
برایش نوشته شود
2رکعت ؛
درهر رکعت بعدازحمد
یک آیةالکرسی ،توحید ،فلق وناس
بعد از سلام۱۰ استغفار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
📸 چگونه در محل کار از ویروس کرونا در امان بمانیم؟
#پیام_سلامتے
💠 به بپیوندید👇👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
❌برای خبر های بیشتر کلیک کنید☝️🏿
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹برایت دعا میکنم
هر آنجا که در زندگیات
تیرگی است نور قرار گیرد
هر آنجا که اضطراب است
آرامش قرار گیرد
هر آنجا که درد است
شفا قرار گیرد
و هر آنجا که غم است
شادی قرار گیرد🥰
روزهای پایانی سالتون سبز و قشنگ🌹🍃
🌹آخرین دوشنبه تون اسفندماهتون
شـــاد و عاشقانه🌹
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_هجدهم:
❤️صدای عثمان سکوتم رابهم زد:( سارا..اگه حالتون خوب نیست..بقیه اشو بذاریم برای یه روزدیگه)
باتکان سر مخالفتم رااعلام کردم…دختر آرامشی عصبی داشت:(بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود…رفتیم مرز…ازاونجا باماشینها وآدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم…مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه وتمام سوالهام ازدانیال بی جواب میموند…ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی وجنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند وبد هیبت شبیه توریست…میدونستم جای خوبی نمیریم…واین حس باوجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت…چند روزی توراه بودیم…حالادیگه مطمئن بودم مقصد،جایی عرب زبان مثله سوریه ست…وچقدر درست بود ومن دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم…بالاخره به مقصدرسیدیم…جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه…نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره…اون شب دانیال کنارمن بود واز مبارزه گفت…مبارزه ای که مرد جنگ میخواست ورستگاری خونه ی پُرش بود…اون ازرسالت آسمانی وتوجه ویژه خدا به ماو انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت!
اما من درک نمیکردم.واون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رواینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه…منه کتک نخورده ازدست پدر…ازبرادرت کتک خوردم…تا خود صبح از آرمانهاش گفت ازشجاعت خودشو وهم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه!
اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم…ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟؟
من تجربه اش کردم…اون شب برای اولین باربود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده…اماامکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم،نبود…یعنی دیگه هیچ وقت نبود…ساکت وگوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم…اما…)
نفسهایم تند شده بود…دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام راداشتم؟؟در دل پوزخند میزدم وبه خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تااز تصمیمم منصرف شوم…
عثمان ازجایش بلند شد:(صوفی فعلا تمومش کن..) و لیوانی آب به سمتم گرفت(بخور سارا.واسه امروز بسه)
امابس نبود…داستان سرایی های این زن نظیر نداشت…شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید…ای عثمان احمق…چرا درانتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟؟(من خوبم.. بگو..)لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:(زنهای زیادی اونجا بودن که…)
ادامه دارد..
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡