eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹برایت دعا می‌کنم هر آنجا که در زندگی‌ات تیرگی است نور قرار گیرد هر آنجا که اضطراب است آرامش قرار گیرد هر آنجا که درد است شفا قرار گیرد و هر آنجا که غم است شادی قرار گیرد🥰 روزهای پایانی سال‌تون سبز و قشنگ🌹🍃 🌹آخرین دوشنبه تون اسفندماهتون شـــاد و عاشقانه🌹
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  : ❤️صدای عثمان سکوتم رابهم زد:( سارا..اگه حالتون خوب نیست..بقیه اشو بذاریم برای یه روزدیگه) باتکان سر مخالفتم رااعلام کردم…دختر آرامشی عصبی داشت:(بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود…رفتیم مرز…ازاونجا باماشینها وآدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم…مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه وتمام سوالهام ازدانیال بی جواب میموند…ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی وجنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند وبد هیبت شبیه توریست…میدونستم جای خوبی نمیریم…واین حس باوجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت…چند روزی توراه بودیم…حالادیگه مطمئن بودم مقصد،جایی عرب زبان مثله سوریه ست…وچقدر درست بود ومن دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم…بالاخره به مقصدرسیدیم…جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه…نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره…اون شب دانیال کنارمن بود واز مبارزه گفت…مبارزه ای که مرد جنگ میخواست ورستگاری خونه ی پُرش بود…اون ازرسالت آسمانی وتوجه ویژه خدا به ماو انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت! اما من درک نمیکردم.واون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رواینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه…منه کتک نخورده ازدست پدر…ازبرادرت کتک خوردم…تا خود صبح از آرمانهاش گفت ازشجاعت خودشو وهم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه! اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم…ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟؟ من تجربه اش کردم…اون شب برای اولین باربود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده…اماامکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم،نبود…یعنی دیگه هیچ وقت نبود…ساکت وگوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم…اما…) نفسهایم تند شده بود…دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام راداشتم؟؟در دل پوزخند میزدم وبه خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تااز تصمیمم منصرف شوم… عثمان ازجایش بلند شد:(صوفی فعلا تمومش کن..) و لیوانی آب به سمتم گرفت(بخور سارا.واسه امروز بسه) امابس نبود…داستان سرایی های این زن نظیر نداشت…شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید…ای عثمان احمق…چرا درانتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟؟(من خوبم.. بگو..)لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:(زنهای زیادی اونجا بودن که…) ادامه دارد.. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
⁉️حکم باز کردن سر کتاب به این صورت که تفال به کتابی بزنند برای پیش بینی آینده چیست ؟ 📚 آیت الله خامنه ای ✏️ رمالی و فالگیری اعتبار ندارد و مراجعه کردن به رمال ها و فالگیرها جایز نیست ولی دعا نویسی اگر بر مبنای دعاهای وارده از معصومین«علیهم السلام» و عاری از امور خرافی باشد اشکال ندارد. سوالات شرعی📖 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْراً (۴) ✨و هركس از خدا پروا كند ✨براى او در كارش آسانى قرار مى‌دهد(۴) 📚 سوره مبارکه طلاق ✍آیه ۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
ملا در بالای منبر گفت: هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود. همه بلند شدند جز یک نفر. ملا به آن مرد گفت: تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت: نه ... ولی زنم دست و پایم را شکسته، نمی توانم بلند شوم!!! کانال را به دوستان معرفی کنید: http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌷 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ.ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ و سرشار از اراده و اقتدار هستم. خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
روزي بهلول از طرف قبرستان می آمد. از او پرسیدند: از کجا می آیی؟ گفت: از پیش این قافله که در این سرزمین نزول نموده اند. گفتند: آیا از آنها سوالاتی هم کردي؟ گفت: آري. از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت و کوچ می نمایید؟ جواب دادند: که ما انتظار شما را داریم هر وقت همگی به ما ملحق شدید حرکت می کنیم. کانال را به دوستان معرفی کنید: http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
ادما به همه چيز زود عادت ميكنند! پس ميونِ قهر و آشتي ها و دعوا هاتون وسطِ فاصله گرفتن هاتون هرچند براي مدتِ كوتاه مراقب باشين به نبودنتون عادت نكنند! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
انوشیروان ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. روزی ﺩﺭ ﺣﺎلی که اﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ. شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ میکشد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ... سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ... شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ، اﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. پرسیدند چرا با عجله میروید؟ گفت: نود سال زندگیِ پربار و هدفمند، ازاو مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد...! کانال را به دوستان معرفی کنید http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
خوشبختی یعنی: واقف بودن به اینکه هر چه داریم ، از رحمت خداست و هرچه نداریم ازحکمت خدا احساس خوشبختی یعنی همین! خوشبختی؛ رسیدن به خواسته ها نیست... بلکه لذت بردن از داشته هاست... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🎥اتفاق جالبی که در یکی از فروشگاه های تهران رخ داد 🔹تو مغازه اى كه منم توش بودم يه خانمى یه چی برداشت اومد كنار صندوق تو صف. نوبتش كه شد، فروشنده گفت؛ سيزده و پونصد! خانومه با تعجب گفت؛ روش زده هفت و پونصد! فروشنده با عصبانيت گفت؛ زده كه زده..!! برا خودش زده! ميخواى يا نميخوايى؟؟ خانومه گفت نميخوام! فروشنده هم بلافاصله، طوريكه همه بشنون به شاگردش گفت؛ پسر بيا اينو بردار، هر كى هم پرسيد، بگو شده شونزده و پونصد! "هستن كسايى كه بخرن..." 🔸مايى كه تو صف بوديم با تعجب به هم نگاه كرديم و يه آقايی كه جلوى من بود و سبدش تقريبا پُر بود، سبد رو گذاشت رو ميز و گفت: هستن بخرن..!!؟؟؟ اينارم بده همونا... 🔹پشت بندش شروع شد. يكيی يكی پشت سر هم خريدهامونو گذاشتيم رو ميز و گفتيم نميخواييم! بده به همونا كه "هستن بخرن" 🔸مرد اوليه، برگشت تو مغازه و گفت: من فلانيم، مدير برج فلان! بى شرفم اگر همه تلاشم رو نكنم تا از برج ما، كسى نياد اينجا! 🔹با اينحال باز آروم نشد. اومد بيرون خطاب به همه ما طوريكه طرف بشنوه گفت؛ تو رو خدا يه چند دقيقه وقت بذاريد زنگ بزنيم ١٢٤ (تخلف تعزيرات صنفی). چندلحظه بعد، همه گوشی به دست بلند بلند، سر بالا به سمت تابلوی سوپری و سر چرخون به سمت خيابون، برا دادن آدرس دقيق، شروع كرديم گزارش دادن... 🔸از اين ايستادگى، از اين اتحاد، از اون نگاه پر از حرف به همديگه تو صف كه انگار ذهن همو خونديم، از ليدری اون آقا و... خيلى كيف كردم. ما خودمون باید با گرانی بجنگیم... خودِ خود ما! 🔻بيایيم در مقابل اينگونه فساد های ريز و جزئی بايستيم تا مقابله با اَبَر فسادها برامون راحت بشه. بيايم مطالبه گری سالم رو ياد بگيريم تا مسئولين جرات دروغ گفتن در ايام انتخابات رو نداشته باشن. بيایيم جای غر زدن و نق نق كردن و انداختن تقصير ها گردن اين و اون، خودمون اوضاع رو درست كنيم. خدا سرنوشت هيچ قومی را تغيير نمی‌دهد تا آنها خود حال خود را تغيير دهند. @tafakornab @shamimrezvan
مردی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت؛ از مرد پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ مرد گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ مرد گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد. گدا یک کیسه ای در دست مرد دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ مرد گفت: نان و غذا. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟ مرد گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل... کانال را به دوستان معرفی کنید: http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸انرژي خود را به خاطر حرف ديگران هدر ندهيد، 🌸به توانايي هاي خود ايمان داشته باشيد 🌸و هر كاري را با انرژي مثبت شروع كنيد http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
❤️تبسم نه ﺧﺮﻳﺪﻧﻲ اﺳﺖ ♥️و نه ﻗﺮﺽ ﺩاﺩنی ❤️ﻭﻟﻲ ﻫﺪﻳﻪ ﺩاﺩﻧﻲ اﺳﺖ ♥️میسـپارمت به لبخندﻫﺎ ❤️لبخند بزن دوست من http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🔘 داستان کوتاه روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام داشت، نداشت. لباسهای این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود. این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.با بقیه بچه ها بازی نمیکرد و لباسهایش چرکین بودند. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیش تر دارد" احساس لذت میکرد. روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام میدهد". معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانش آموز دوست داشتنی در بین همکلاسیهای خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است". اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی میگذارد". در حالیکه معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانش آموزی گوشه گیرست که علاقه به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستی ندارد و موقع تدریس میخوابد". اینجا بود که معلمش، خانم تامسون به مشکل دانش آموز پی برد و شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشام کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم میخورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده دانش آموزان قطع شد. در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را میدهی". در این هنگام اشک خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده میکرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام میکرد. از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی میکرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام". خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی. بعد از چند سال خانم تامسون از دریافت دعوت نامه ای که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد! او در آن جشن در حالیکه آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام میرسید، حاضر شد. آیا میدانید تیدی که بود؟ تیدی استوارد مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان کودکان مبتلا به سرطان است. ─┅─═इई🌺🌼🌺ईइ═─┅─‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم💙 امروز کام ذهن من شیرین است و ندایی از غیب گوش دلم را نوازش میدهد.همه چیز بر وفق مرادم است و من در آرامش خیال زندگی میکنم خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab داستان وضرب المثل
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 اين مثل به كسانی گفته می‌شود كه به خاطر طمعكاری هستی خود را از دست می‌دهند. روزی روزگاری، سگ تنبل و بیكاری در دهی زندگی می‌كرد. این سگ بیكار همیشه گرسنه بود و هیچ وقت یك وعده‌ی سیر غذا نمی‌خورد، چون باید كسی دلش برای او می‌سوخت تا تكه گوشتی یا استخوانی برایش بیندازد. یا یكی از زن‌های همسایه اضافه‌ی غذای شب گذشته را كه می‌خواست دور بریزد جلو سگ می‌گذاشت. بعد از چندین سال سگ از این وضعیت خسته شد. عزمش را جزم كرد و خواست به دنبال كاری برود تا غذای ثابتی داشته باشد. با خود گفت: می‌توانم سگ پلیس شوم؟ نه اگر سگ پلیس شوم شب و نیمه شب ممكنه به مأموریت اعزام شوم و باید از خوابم بزنم، نه این كار را نمی‌توانم انجام بدهم. با خودش گفت یكی از دوستانش سگ نگهبان است. آن سگ از كارش و اوضاع زندگی‌اش خیلی راضی است. تمام شب را بیدار است و كل روز را می‌خوابد. با خود فكر كرد و گفت: نه اینطورم نمی‌شه من شب‌ها را باید بخوابم باید به دنبال كاری باشم كه روزها باشد و من شب‌ها را استراحت كنم. در همین افكار بود كه یك گله گوسفند را كه از ده به چرا می‌رفتند دید. سه سگ هم با چوپان این گله را هدایت می‌كردند. سگ داستان از یكی از سگ‌ها پرسید: كار شما چیه؟ گفت: ما باید مواظب گوسفندها باشیم تا حیوانات درّنده به آنها نزدیك نشوند. صبح تا عصر مراقب این گوسفندها هستیم و شب‌ها را استراحت می كنیم. سگ تنبل كه فكر می‌كرد این كار دیگه خواب و خوراك خوبی داره خواست به دنبال این كار رود. ولی این روستا كه سگ مواظب گله داشت تصمیم گرفت آن شب را استراحت كند و فردا صبح به راه بیفتد، به روستاهای اطراف سر بزند، تا اگر آنها سگ نگهبان گله ندارند، برای آنها كار كند. آن شب را خوابید، فردا صبح كه قصاب محل یك تكه استخوان برایش انداخت آن را نخورد و به دندان گرفت و از روستا خارج شد تا وقتی خیلی گرسنه و خسته شد، آن تكه استخوان را بخورد. وقتی از روستا خارج شد از تپّه بالا رفت تا به پشت آن رسید، كم كم نزدیك رودخانه می‌شد، سگ تشنه بود. به كنار رودخانه رفت تا آب بخورد كه ناگهان نگاهی به رودخانه انداخت و دید یك سگ با استخوانی در دهانش در آب است. با خود فكر كرد كه اگر آن استخوان را به دست آورم مدت بیشتری می‌توانم سیر بمانم و روستاهای بیشتری را می‌توانم دنبال كار بگردم. با این فكر سگ خود را به داخل رودخانه پرتاب كرد تا استخوان سگ داخل رودخانه را بگیرد. هرچه در آب تلاش كرد و گشت سگی پیدا نكرد. فقط در حین پریدن در آب استخوان خودش از دهانش افتاد و به ته رودخانه رفت و گم شد. در آب درواقع سگی نبود، سگ تنبل كه فكر می‌كرد زرنگی كرده عكس خود را در آب دیده بود و با این زرنگی فقط تكه استخوان خودش را از دست داده بود. سگ با این افكار در آب تقلا می‌كرد تا بتواند از آب خارج شود كه ناگهان به لبه آبشاری رسید و به پایین آبشار سقوط كرد. سگ بیچاره در حال غرق شدن بود و كسی هم نبود او را نجات دهد. در نهایت سگ با كلی زحمت و تلاش توانست خود را به تكه سنگی كه پایین رودخانه بود برساند و خودش را نجات دهد •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
فاصلہ میان باختن و ساختن تنها یڪ ڪلمہ است"خواستن" تو میتوانی زندگیت را بہ زیباترین شڪل بسازی و یا می‌توانی آن را با ڪج خلقی‌هایت ببازی پس لبخند بزن و بهترین زندگی را بساز http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
ﺧﺪﺍﯼ مهربانی‌ها ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ شب ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑـﻪ ما ﻣﯽﺩﻫﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ آرامش است شبــتون بخیر ونیکی ✨ ┅✿❀🍃♥️🍃❀✿┅ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام...😊 آخرین سه شنبه زمستانی تون ❄️ بخیر و شادی✌ پر انرژی باشید❤ و فعال😉 نکنه تنبلی آرزوهاتون رو بدزده😎 یا که غم تو دل قشنگتون بشینه شاد باشید و خوشبخت😄 ❤️بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ❤️ 💞الهی به امید تو 💞 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍🌷صبح سه شنبه تون معطر به عطر صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش🌷 (🌷)اللّهُمَّ ✨(🌷)صَلِّ ✨✨(🌷)عَلَی ✨✨✨(🌷)مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌷)وَ آلِ ✨✨✨✨✨(🌷) مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌷)وَ عَجِّلْ ✨✨✨(🌷)فَرَجَهُمْ ✨✨(🌷)وَ اَهْلِکْ ✨(🌷)اَعْدَائَهُمْ (🌷)اَجْمَعِین @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❤️ 💚 💝 خودم را به تـــو منسوب می دانم با لفظ شیعه نمی دانم این انتساب را از جنس یعقوب بدانم یا از جنس برادران یوسف منتظر دل سوخته ات هستم؟ یا باعث و بانیِ به چاه غیبت افتادنت! ادعای انتظارت را دارم اما در مواقع اضطرار به "غیر از تو" پناه می برم!!! وای بر من اگر اینگونه باشم 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 27 اسفند ماه 1398 🌞اذان صبح: 04:48 ☀️طلوع آفتاب: 06:12 🌝اذان ظهر: 12:13 🌑غروب آفتاب: 18:14 🌖اذان مغرب: 18:32 🌓نیمه شب شرعی: 23:31 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh