eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  ۶۷ ❤️نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هروزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد. دل پر میکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.. اما نیامد.. بالاخره حکم آزادیم از زندانِ بیمارستان امضا شد. و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد، محضِ رهایی.. چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟؟؟ همه اش را به یکبار دیدنِ دانیال و… شاید حسام میبخشیدم. پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهرویِ بیمارستان حرکت داد. نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد.. از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود. صدایش پیچک شد به دورِ سرم. خودش بود.. نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه.. و باز مردمک چشمانش خاک رو زیر و رو میکرد ( سلام.. سلام.. ببخشید دیر کردم.. کار ترخیص طول کشید.. ماشین تو پارکینگ پارک.. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی میارمش تا سوار شین) نفسهایم را عمیق کشیدم. خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم. پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدایِ این حسام و جدی که نمیدانستم کیست، میکرد..حسامی که امیرمهدی بود و لایق این همه دوست داشتن. راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟ بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم.. کاش خوب میشد.. کاش حرف میزد.. کاش… مردانه برایش دختری میکردم.. سوار ماشین شدیم.. پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه میکشید.. حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سر به سر پروین میگذاشت. و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم.. خطاب قرارم داد ( سارا خانووم.. حالتون که بهتره انشالله.. کم کم پاشنه ی کفشاتونو وربکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه.. ) به سرعت در جایم نشستم. متوجه حالم شد. ( البته به زودی.. ) این به زودی چرا انقدر دیر بود؟ پس باز هم باید روزهایم با ترسِ ملاقاتِ عزرائیل میگذشت، که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد. به خانه رسیدیم. پروین زودتر برایِ باز کردن در از ماشین خارج شد. قبل از پیاده شدن؛ حسام صدایم زد. به تصویر چشمانِ خیره به روبه رویش در آیینه نگاه کردم ( مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذر خواهی کنم.. ) چند کتاب به سمتم گرفت ( این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید.. کتابای خوبین.. شاید به دردتون خورد.. هم حوصله تون سر نمیره.. هم اینکه شاید براتون جذاب بود..) اینجا هیچ هم زبانی نداشتم و جز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست. در سکوت نگاهش کردم. وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت (حالتون خوب نیست؟؟ چیزی شده؟؟ بابت کتابها ناراحت شدین..) چرا باید بابت کتابها دلگیر میشدم؟ ( دیگه قرآن برام نمیخوونید..) لبخند زد ( هر وقت امر کنید، میام براتون میخوونم.. ) ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد به سمت داشبورد ماشین اش رفت و چیزی را از آن درآورد ( تو این فلش، تلاوت چندتا از بهترین قاریهای جهان هست.. اینم پیشتون بمونه تا هر وقت دلتون خواست گوش کنید..) فلش را روی کتابها گذاشت و به طرفم گرفت. بغض گلویم را فشرد.. این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمیآمد؟؟ من بهترین تلاوتهایِ دنیا را نمیخواستم.. گوشهایم فقط طالب یک صدا بود.. کتابها و فلش را بدونِ تشکر و یا گفتن کلمه ایی حرف، گرفتم و به خانه رفتم.. دلم چیزی فراتر از بغض و غم گرفته بود.. به سراغ مادر رفتم.. ماتِ جانمازش گوشه ایی از اتاق، چمپاتمه زده بود. ناخواسته بغلش کردم.. بوسیدم.. بوییدم.. فرصت کم بود.. کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش میکردم. و او انگار در این عالم نبود.. نه لبخندی.. نه اخمی.. هیچ.. هیچه هیچ.. سرخورده و ماتم زده به تاقم کوچ کردم. کتابهایِ حسام روی میز بود. ترجمه ایی انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام.. نهج البلاغه و امام علی.. لبخند رویِ لبهایم نشست. حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدم را میفهمیدم. دادن کتابی از علی به دختری سنی زاده مثله من.. چهره ی برزخی پدر در مقابل چشمانم زنده شد.. کجا بود که ببیند تنفراتش، وجب به وجبِ زندگیش را با طعمی شیرین پر کرده بودند.. و من .. سارای بی دین.. دخترِ سنی زاده.. عاشق همین تنفرات شده بودم.. هر چه که پدر از آن بد میگفت، یقینا چیزی جز خوبی نبود.. فلش را در دستانم فشردم.. این به چه کارم میآمد؟؟ منی که قرآن را با صدایِ امیرمهدیِ فاطمه خانم دوست داشتم.. ادامه دارد.... @tafakornab @shamimrezvan ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
👆 🔅 : 🔸 نِعمَ العَونُ عَلى أسرِ النَّفسِ وَ كَسرِ عادَتِهَا التَّجَوُّعُ ؛ 🔹 «گرسنگى ، چه خوب ياورى براى اسير كردن نفْس و شكستن عادت آن است!.» 📚 عيون الحكم و المواعظ : ٤٩٤ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
ⓗⓞⓟⓔ: 👨🏻‍⚕👤مرجع تشخیص ضرر روزه👤👨🏻‍⚕ 🚦: آیا ملاک در ضرر، تشخیص خودم است یا پزشک؟ : ✅تشخیص خود شما ملاک است و همین اندازه که ترس شما در مورد ضرر، عقلایی باشد، کافی است. البته ترس از ضرر گاهی از قول متخصص، زمانی از تجربه بیمارهای مشابه و گاهی از تجربه خود انسان به دست می آید. توجه👈 صرف «احتمال ضرر» مجوز ترک روزه نیست؛ بلکه لازم است احتمال به حدی برسد که برای انسان «ترس از ضرر» به وجود آید. 📚منبع: کتاب «آموزش مصور احکام» مطابق با فتاوای آیت الله العظمی خامنه ای، احکام عبادات، بخش روزه، ص 351. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨وَمَا لِيَ لَا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي ✨وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۲۲﴾ ✨آخر چرا كسى را نپرستم كه مرا ✨آفريده است و همه شما به سوى او ✨بازگشت مى يابيد (۲۲) 📚 سوره مبارکه یس ✍آیه ۲۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃 این ضرب‌المثل معمولا در زمانی به کار می‌رود که بخواهیم از اهمیت داشتن چیزی در مقابل بی اهمیت بودن چیز دیگری حرف بزنیم. داستان این ضرب‌المثل هم به این صورت است که دو دوست بودند که با هم کار یدی می‌کردند. کار خشتمالی که از قضا انرژی فراوانی را از آن‌ها می‌گرفت و البته به میزانی هم که کار می‌کردند، دستمزد نمی‌گرفتند. از همین رو بود که همیشه روزگار را به سختی می‌گذراندند. روزی یکی از آن دو برای تهیه نان به بازار رفت. اما در آنجا بوی کباب و آش او را سرمست کرد. با خود اندیشید که قدری هم از آنها بگیرد. اما بعد دید که پولی که دارند، کفاف خرید این قبیل غذاها را نمی‌دهد. از همین رو بر نفس و خواسته خود غلبه کرد. اما چند قدم آن طرف تر به مغازه میوه فروشی رسید و چشمش به خربزه‌ها افتاد. با خود گفت بهتر است خربزه هم بخرم و البته چندی بعد این طور فکر کرد که بهتر است تمام پول خود را برای خرید خربزه بدهد و اینکه خربزه همانطور که رفع عطش می‌کند گرسنگی را هم چاره می‌کند. القصه، خربزه را به بغل زد و با خود برد. دوستش همچنان مشغول به خشتمالی بود که او را دید و البته خیلی زود فهمید که چه اتفاقی افتاده. به روی دوستش لبخندی زد و گفت: خربزه که ما را سیر نمی‌کند؟ ما قرار است ساعت‌ها کار کنیم! باید نان می‌گرفتی که مثل همیشه انرژی لازم را برای ادامه کار را به ما بدهد. پس فکر نان باش که خربزه آب است. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
همیشه سعی کنیم🔅همراه آخر🔅 باشیم وتاهستیم به یکدیگر 🌹مهربانی🌹 کنیم @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
🔸🔸🔸🔸🔸🔸﷽🔸🔸🔸🔸🔸🔸 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 در یک شهربازی، پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد. سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید، بالا می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. چیزی که باعث رشد آدم ها می شود رنگ و ظواهر نیست. رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند. مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هر چقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه جایگاه و مرتبه والاتر و شایسته تر میشه. ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💕نگران نباشید که دیگران فکر می کنند اهداف شما رویایی و غیرمنطقی به نظر می رسند. بیشتر اوقات ایده های رویایی همانهایی هستند که جهانی را به شگفتی وا می دارند. @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💎رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند . پس از خوردن نهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند! افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ، وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد. رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند. بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ » بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. » از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند: چنین است رسم سرای درشت گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت ─═हई ♡●♡ ईह═─ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌹مهربانی🌹 را از باران بیاموز که در ترنمش علف هرز وگل سرخ یکیست. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆