هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
❣ #سلام_امام_زمانم❣
بہ هر طرف نظر ڪنم
اثر ز روے ماه #توست
گر این جهان بپا شده
بہ خاطر صفاے توست
ببین که پر شده جهان
ز #ظلم و جور اے عزیز
بگو ڪدام لحظہ ها
#ظهور روے ماه توست
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️ #درجستجوی_چیزی_باش_که_مفیداست
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #شنبه 17 خرداد ماه 1399
🌞اذان صبح: 04:03
☀️طلوع آفتاب: 05:48
🌝اذان ظهر: 13:03
🌑غروب آفتاب: 20:18
🌖اذان مغرب: 20:39
🌓نیمه شب شرعی: 00:11
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#علامت_برقراری_رابطه_عبد_و_مولا☝️
#ذکرروز
⚜﷽⚜
❣ذكر روز شنبه
🥀يا رَبَّ العالَمين
🌸اي پروردگار جهانيان
#نمازحاجت_روزشنبه
#درجه_پیغمبران
هرڪس روزشنبه
این نماز را بخواند خدا او را
در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد
[۴رڪعت ودر هر رڪعت
حمد، توحید، آیةالکرسے]
📚مفاتیح الجنان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
بهترین زمان خوردن وعدههای غذایی چه موقع است؟
1️⃣ صبحانه: بهترین زمان برای صبحانه ٣٠ الی ٦٠ دقیقه بعد از بیدار شدنه، هرچه صبح زودتر از خواب بیدار شید و زودتر صبحانه بخورید، برای سوخت و ساز بدنتون بهتره.
2️⃣ ناهار: تحقیقات نشون داده که آن دسته از افرادی که ناهارشون رو دیرتر از ساعت ۳ یا ۴ بعد از ظهر میخورند، وزن کمتری نسبت به اونایی که زودتر میخورن از دست میدن.
3️⃣ شام: شامتون رو دیرتر از ۱۰ شب نخورید، اینجوری هم سبک ترید و هم معده و گوارشتون به مشکل نمیخوره.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شروع هفته تون زیبا
💜الهی
🌸آرامش باشه
💜شادی باشه
🌸کارخوب باشه
💜خوشبختی باشه
🌸سلامتی باشه
💜خداباشه و شما
🌸واین همه خوبی برای شما
💜روزتـون زیبـا و در پنـاه خـدا
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#حکایت_آموزنده
🔹مردی در کاروانسرا بود که صبح چون از خواب برخواست دید شتری از شتران او نیست. هیچ تأسف نخورد و بر شتر سوار شد و راه را ادامه داد.
⁉پرسیدند: «چرا غمی نخوردی؟»
گفت: «گویند غم خوردن را سودی نیست؛ ولی من گویم غم خوردن را جایی نیست. آن که شتر من برده است یا نیازش داشته و برده است که صدقه من بر او از مالم محسوب میشود، یا نیاز نداشته و برده است؛ پس مالم حرامی داخلش شده بود و نمیدانستم و او مال حرام را از مال حلال من جدا کرد و مال مرا پاک کرد.»
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم🌸
من مغناطیس انرژی هستم و هر چیزی را به سوی خود جذب میکنم. ذهن من با کائنات در ارتباط است،و تمام قدرت آنرا دریافت میکنم
خدایا سپاسگزارم❣
┅✿❀🍃♥️🍃❀✿┅
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_کوتاه
🌈آخرین آرزو
مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند بعنوان آخرین خواسته و وصیت چیزی را از آنها بخواهیم تا برای هریک از ما انجام بدهند.
هریک از دوستانم تقاضاهای خود را گفتند و آنان خواسته های دو دوستم را انجام دادند و سپس آنها را کشتند.
وقتی نوبت به من رسید بسیار وحشت زده و ترسیده بودم که ناگهان فکری به خاطرم رسید و به آنها گفتم:
آخرین خواسته من در زندگی این است که لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفت به خرج بدید و برای تک تک دوستان بامعرفت زندگیتون ارسال کنید!
این کلیپ ۵۰ ثانیه ای خاص ترین هدیه به دوستانتان می باشد! سلامتی همه رفیقان!
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🔸🔸🔸🔸🔸🔸﷽🔸🔸🔸🔸🔸🔸
حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از بنرها
🔴به حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان متوسل شوید، ایشان چون مادر ولی وقت ما هستند به فرزندشان میفرمایند که پسرم، این شخص به من متوسل شده خواستهاش را بده
👌ختمی بسیار سریع الاجابه از حضرت نرجس خاتون برای براورده شدن حاجاتی که امیدی به براورده شدنش ندارید
#ختمی_که_تابه_حال_کسی_رادست_خالی_ردنکرده 👇
#ویژه_همین_الان
ذڪرهاےگرـღـگشا برای حاجات خاص وختم هفتگی خانه دارشدن
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#دعاےمحبت_قوےبین_زن_وشوهر 👆
👌 هرڪس این دعا را بنویسد با نیت پاڪ وآن را لای قرآن نهد تا ابدهمسر او عاشق و دیوانه وی خواهد ماند.
🔓 #گشایش_بسته_شده
🤐 #زبانبند_قوے
💑 #بےتوجهےهمسرو....
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستان_واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_۹۶
❤️چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد.
مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه “به” آن، بلکه “روی” اش تمرینِ بندگی میکردم.
مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم.
روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را.
روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را..
و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند.
دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود.
حالا بهارسراغی هم از من گرفته بود. و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم.
کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان میآمد و دیده تازه میکردم.
هروز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید. و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار..
نمیداند چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم. و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را..
اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهاردیواریمان نبود..
چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟
شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها..
کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم..
روحی که خطی بر آن، تیغ میکشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام.
حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد.
واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟
در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدمو سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما..
امایی بزرگ این وسط تاب میخورد.
و آن اینکه، اما برایِ من نه…
منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت میکشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود..
این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم.
و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم..
اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن..
خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند آنهم بعد از عقد رسمی.
دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را.
(و چقدر سخت بود و ناممکن) جمله ایی که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب.
دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام میمکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ایی که روزی انتقام و تنفرِ بود درگذشته ام.
ادامه دارد....
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡