هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
انعكاس چيزى باش كه مى خواهى در ديگران ببينى...
اگر عشق مى خواهى، عشق بورز
اگر صداقت مى خواهى، راستگو باش
و اگر احترام مى خواهى، احترام بگذار...
❅•| |•❅
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
📔 #حکایت_پندآموز
آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای
را دید که نزدیک در دروازه های
جهنم ایستاده بود.
فرشته ای به او گفت: یک کار خوب
در زندگیت انجام داده ای و همان به
تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن
چی بوده! مرد به یاد آورد که یک
بار هنگامی که در جنگل مشغول
رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید
و برای آنکه آن را زیر پا له نکند
مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند
زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد
و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای
از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده
کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها
را به پایین هل داد مبادا که تار پاره
شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد
دوباره به جهنم سقوط کرد.
فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر
خود بودن همان یک کار خوبی را
که باعث نجات تو بود ضایع کرد
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب داستان زندگی ماست
گاهی پر نور و
گاهی کم نور میشود
اما به خاطر بسپار
هر آفتابی غروبی دارد
و هرغروبی طلوعی
شبتون غرق در آرامش خدا💕
به امید طلوع آرزوهایتان💕💕
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« بِســــْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيـــم »
《الهی به امیدتو》
🌼أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌼
#سلام_امام_زمانم #صبحم_بنامت
شروع روزمون با سلام وصلوات برشما
درتمناے نڪَاهت بيقرارم
تا بیایی
مڹ ظهور لحظہها را ميشمارم
تا بیایی
خاڪ لایق نیست
تا بہ رویش پاڪَذارے
درمسیرت جاڹ فشانم
گل بڪارم تا بیایی
🌼 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد
وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_اربابم
•|لطفـےبنمـا ڪہ
•|خاڪ پایـت گـردمـ
•|دامـن بِتڪان
•|ڪہ تا گـدایت گـردمـ
•|دلتنگـــ زیارت تـوامـ
•|اربابمــ
•|مـن را بہ حـرم ببر
•|فـدایت گـردمـ
#السلام_علیک_یااباعبداالله_الحسین_ع
.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز☝️#خداوندسرنوشت_هیچ_ملتی_راتغییرنمیدهدمگر۰۰۰۰۰
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #پنجشنبه ٢٧ شهریور ماه ١٣٩٩
🌞اذان صبح: ٠۵.٢۴
☀️طلوع آفتاب: ٠٦.۴٩
🌝اذان ظهر: ١٢.۵٩
🌑غروب آفتاب: ١٩.٠۸
🌖اذان مغرب: ١٩.٢٦
🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.١٦
#روز_شعر_و_ادبیات_فارسی
#روز_بزرگداشت_استاد_سید_محمد_حسین_شهریار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
لااله الا الله الملک الحق المبین...
ذکر روز پنجشنبـــه...صدمرتبه...
#ذکرروز
🌸ذكر روز پنجشنبه🌸
🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين
💥معبودي جز خدا نيست
💥پادشاه برحق آشكار
➖➖➖➖➖➖
#سوره_درمانے
💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ
نیت ڪسب مال وثروت بخواند و سپس《سوره یاسین》بخواندواین
عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است
📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی #عکس_نوشته👆
😇آلزایمر با از دست دادن حافظه کوتاه مدت فراموش کردن آدرسها اسمها آغاز میشودکم کم تا آنجا پیش میرود که فرد حتی راه بازگشت به خانه فراموش میکند
برای تقویت حافظه چه باید کرد (☝🏻)
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🕯آخرین پنج شنبه شهریورماه است و یاد درگذشتگان😭
اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ،
تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَهِ الفَاتِحهِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
پنج شنبه که می شود
ثانیه هایمان سخت بوی دلتنگی می دهد😭
و عده ای از عزیزانمان
آن طرف
چشم به راه هدیه ای تا آرام بگیرند😭
با فاتحه و صلواتی هوایشان را داشته باشیم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین پنجشنبہ
زیبای شهریورماهتون🌸🍃
پر از عشق ومحبت
پر از موفقيت وسرافرازی
پر از صلح وسازش
پر از دوستی ومهربانی
پر از دلخوشى
و پر از خبرهای خوب
آخرهفتہ تون بی نظیر
دلتون گرم به عشق به خدا🌸🍃
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از بنرها
اینجا دنیای عجایب است
صحنه هایی که تا حالا ندیده اید
اژدهای عجیب
با ما باشید با عجیب غریب های جهان
http://eitaa.com/joinchat/3579904022Ca7da734213
#عجایب_چهارگوشه_جهان🌍👆به مابپیوندید
هدایت شده از بنرها
سلام دوستان تصمیم گرفتیم که کانال ذکر روزانه وتعقیبات نماز را در ایتا برپاکنیم
#مفاتیح_ورساله_همراه
#یاوران_نماز
لطفا باجوین شدن ماروحمایت کنید👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4
#ذکر_روزانه_وتعقیبات_نماز👆
هم اکنون دعاوزیارت اعمال روز پنجشنبه
وتعقیبات نماز ظهر وعصر
لطفا حمایت کنید❤️
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و یکم ✍ بخش اول
🌷از عمه پرسید : بهتره ؟
اونم گفت : نمی دونم فعلا که با آمپول خوابیده من میگم بریم پیش یک دکتر دیگه شاید معالجه بشه … گفت؛ می بریمش حتما نگران نباش قربونت برم …….
اونا با هم حرف می زدن و من مثل آدمای گناه کار کناری وایستاده بودم می ترسیدم برم و ایرج رو نبینم که باهاش حرف بزنم ، منتظر فرصت بودم با اینکه شرایط بدی شده بود هر طوری بود من باید برای اون توضیح می دادم … عمه گفت امشب پیشش می خوابم من گفتم عمه جون بزارین من بمونم ..
گفت : نه …نه تو فردا دانشگاه داری خودم هستم اون تا صبح می خوابه به خاطر دل خودم می مونم ……
🌷ایرج روشو برگردوند و رفت تو اتاقش ….. از اینکه اون فکر کرده بود که من به تورج جواب مثبت دادم حرصم گرفت اومدم تو اتاقم و در و بستم ……خیلی از دستش عصبانی بودم ، آخه تو در مورد من چی فکر می کنی؟ شب به تو ابراز علاقه می کنم و صبح به برادرت میگم آره ؟ مگه من گاوم؟ …… ولی این کلمه ی برادر منو به فکر انداخت …. حالا چی میشه ؟ خدایا چه وضعیت بدی پیش اومده …خودت بهم کمک کن تا براش توضیح بدم ………..
🌷کمی بعد عمه رفت پایین…. منم با عجله خودمو رسوندم به درِ اتاق ایرج و این اولین بار بود که در اتاق اونو می زدم ….. خودمو آماده کرده بودم حرفا مو بزنم …..در باز نشد هیچ صدایی هم نیومد … دوباره زدم ….ولی بازم هیچ خبری نشد خواستم از پشت در بهش بگم ترسیدم صدای منو کسی بشنوه ….بغض شدیدی گلومو فشار میداد …. می دونستم که تو اتاقه و نمی خواد جواب بده کاملا معلوم بود عمدا نمی خواد منو ببینه … اصرار فایده ای نداشت دلم نمی خواست بیشتر از این کوچیک بشم …. برگشتم تو اتاقم …… با خودم گفتم رویا ول کن …. عجله ای نیست بالاخره که می فهمه اونوقت خودش خجالت می کشه که در مورد من چنین فکری کرده …. بعد میاد هی به من میگه ببخشید ، ولی من اونو به خاطر این فکری که در مورد من کرد نمی بخشم …..
🌷اونشب میز شام چیده شد… ولی کسی دلش
نمی خواست غذا بخوره ……. فقط عمه نشست و علیرضا خان شام خورد و جمع کردن منم چیزی نخورم …….. صبح هنوز تو رختخواب بودم که صدای ماشین اومد از جا پریدم و خودمو رسوندم پشت پنجره ماشین ایرج بود که از در خارج می شد آه بلندی کشیدم و خودمو انداختم روی تخت ولی نتونستم جلوی اشکمو بگیرم چون متوجه شدم که واقعا نمی خواد با من حرف بزنه ….. از اینکه نمی دونستم اون داره چی فکر می کنه بیشتر آزارم می داد نمی شد که دیگه منو دوست نداشته باشه. پس چطور ممکن بود باور کنه که من می خواستم با اون این کارو بکنم ؟
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
💎امام على عليه السلام:
👈احمق ترين مردم كسى است كه خود را عاقل ترین مردم مى داند
أحمَقُ النّاسِ مَن ظَنَّ أنّهُ أعْقَلُ النّاسِ
غررالحكم حدیث 3089
〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿
💎امام على عليه السلام:
👈مشورت كردن، مايه راحتى تو و زحمت ديگرى است
المُشاوَرَةُ راحَةٌ لكَ و تَعَبٌ لِغَيرِكِ
📚غررالحكم حدیث1857
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و یکم ✍ بخش دوم
🌷مجبور بودم برم دانشگاه …. در حالیکه هیچی از محیط اطرافم نمی فهمیدم غیر از مشکلی که برای خودم پیش اومده بود. برای حمیرا هم نگران بودم .. و می ترسیدم مثل اون دفعه حالش بدتر شده باشه …..با خودم گفتم دنیای من چرا این طوریه وقتی فکر می کنم دیگه همه چیز روبراهه اتفاقی میفته که باورت نمیشه و درست برعکس وقتی دیگه هیچ امیدی ندارم راهی جلوی پام باز میشه که خیلی بیشتر از حد تصور منو ….
🌷 پس رویا بهش فکر نکن آرزوی تو قبول شدن تو دانشگاه بود که بهش رسیدی پس چیز بیشتری نخواه قرار نیست همه ی خوبی ها ی دنیا مال تو باشه …… هر چی خودمو دلداری می دادم دلم آروم نمی گرفت و بی قرار و گیج تر بودم… و وقتی یادم میومد الان تورج داره چی فکر می کنه داغون می شدم .. وای تورج هم به من علاقه داشت پس چرا من چیزی نفهمیدم اون هیچ وقت حتی اشاره ای نکرد… شاید هم کرده و من متوجه نشدم و تمام محبت هاشو به حساب مهربونی اون گذاشته بودمم و حتما ایرج هم متوجه شده بود آره خودش گفت حسوده و اونشب که با تورج بیرون رفته بودم حسودی کرده بود که اونقدر ناراحت شده بود …
🌷شرایط خیلی بدی برای من پیش اومده بود و نمی دونستم حالا چیکار کنم……… گیج و منگ برگشتم خونه ….. یکراست رفتم تو آشپزخونه عمه اونجا بود … سلام کردم پرسید گرسنه ای ؟ گفتم : نه زیاد عمه باید باهاتون حرف بزنم.. اول بگین حمیرا چطوره گفت : فعلا که دوباره آمپول زده و خوابیده خوب این مسکن ها هم روش اثر می زاره و حالشو بدتر می کنه باید ببرمش پیش یک دکتر دیگه ، این پدر سوخته فقط پول
🌷می گیره ولی کار بخصوصی برای حمیرا نکرد باید وقتی خوب بود کاری می کرد که دوباره به این حال روز نیفته آره می برمش پیش یک دکتر دیگه ……….
یک دفعه صدای تورج اومد که گفت : خانم شما کی دکتر میشی که همه ی ما رو معالجه کنی قلبم یک آن از کار افتاد…..
🌷گفتم : سلام اومدی ؟ گفت : اره به خدا با هزار مکافات حالا شما برای چی دکتر می خواستین ؟ عمه تورج رو در آغوش گرفت و گفت حمیرا باز حالش بد شده …..
ناراحت شد و گفت : ای وای چه بد ایرج بهم چیزی نگفت : دیشب باهاش حرف زدم ……. در حالیکه قلبم داشت از کار میفتاد فورا پرسیدم کی باهاش حرف زدی ؟ گفت آخر شب .. برای چی ؟
🌷من جواب ندادم و سرمو به کار گرم کردم ..
تورج شوخی کرد حرف زد ولی اون تورج همیشگی نبود اونم تحت تاثیر قرار گرفته بود و دیگه نمی تونست احساس شو پشت شوخی های با مزه اش پنهون کنه و کاملا معلوم بود که استرس داره خواست بیاد با من حرف بزنه خودم زدم به اون راه و رفتم بالا تو اتاقم و درو بستم …. با خودم گفتم :رویا قایم نشو برو حرف تو بزن وگرنه دیر میشه …….
🌷خوب چی بگم ؟با کاری که ایرج داره می کنه نمی تونم بگم به خاطر ایرج جواب مثبت دادم اونوقت اگر اون انکار کنه من خیلی سنگ رو یخ میشم وای خیلی بد میشه ….
🌷عمه الان با این حالش اگر از من بپرسه مگه من مسخره ی تو بودم چی بگم … ای وای خدا چیکار کنم خودت یک راهی بزار پیش پام …… ایرج تورو خدا به دادم برس …. چرا این طوری می کنی مگه قول ندادی تنهام نزاری ؟
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#تدبر
✨إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَنَعِيمٍ ﴿۱۷﴾
✨پرهيزگاران در باغهايى و
✨در ناز و نعمتند (۱۷)
✨فَاكِهِينَ بِمَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ
✨وَوَقَاهُمْ رَبُّهُمْ عَذَابَ الْجَحِيمِ ﴿۱۸﴾
✨به آنچه پروردگارشان به آنان داده
✨دلشادند و پروردگارشان آنها را از
✨عذاب دوزخ مصون داشته است (۱۸)
✨كُلُوا وَاشْرَبُوا هَنِيئًا بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿۱۹﴾
✨به آنان گويند به پاداش آنچه به جاى
✨مى آورديد بخوريد و بنوشيد گواراتان باد (۱۹)
📚سوره مبارکه الطور
✍آیات ۱۷ تا ۱۹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔹 اگر در زندگی کارتان گیر کرده
و مشکلی برایتان پیش آمده و خبر ندارید
که از کجا می خورید، یا اگر کسی مبتلا به یک گناهی است که نمی تواند آن را ترک کند،
🔹به رابطه خودش با #پدر_مادرش نگاه بیندازد
و اگر در قیدحیات نیستند چهل عصر پنج شنبه (شب جمعه) بر سر قبر پدر و مادرش برود
و فاتحه ای نثارشان کنند و دعا و سوره یاسین بخوانند تا از آنطرف برایشان دعا کنند و گره باز شود....
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
.داستانی آموزنده وبسیار زیبا ازپاکدامنی یک زن
عفت و پاکدامنی (داستانی بسیار زیبا و عبرت انگیز)زنی که از خدا ترسید وخداوند او را پادشاه گردانیدحکایت شده است که مردی با زنی که در نهایت جمال و زیبایی بود، ازدواج کرد، هر دو همدیگر را بسیار دوست می داشتند، آن دو ازدواج بسیار موفقی داشتند،، پس از مدت زمانی شوهر برای مسائل مادی قصد سفر می کند، ولی قبل از مسافرت می بایست همسرش را به شخص امینی بسپارد، چون ماندن زن به تنهایی در خانه صلاح نیست، و این زن نیز در آنجا بیگانه و غریب بود، و هیچ کس از بستگانش در آنجا نبودند،،، ناچارا شوهر کسی بهتر از برادرش را پیدا نمی کند، و نزد برادرش رفته و در مورد همسرش به او توصیه می کند،،، ولی مسکین نمی دانست که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرموده: الحمو الموت، یعنی برادر شوهر مرگ است.چند روزی گذشت که آن برادر در طمع همسر برادرش افتاد و قصد مراوده با او نمود ولی آن زن از خدا ترسید، و تسلیم هوای برادر شوهرش نشد، برادر شوهرش نیز تهدید کرد اگر تسلیم او نشود أبرویش را خواهد ریخت، زن نیز با ایمان کامل رو به او کرد، و گفت: هر کاری می خواهی انجام بده، پروردگارم با من است.هنگامی که مرد از سفر باز گشت، برادرش به او گفت: همسرت قصد خیانت به تو را داشته، ولی من به او اجابت نکردم.آن مرد بدون سوال و پرس همسرش را طلاق داد، و او از خانه بیرون کرد. بدون اینکه سخن او را بشنود.بالاخره آن زن بی گناه، بدون هیچ پناهگاهی از خانه خارج شد، و در مسیر راه از خانۀ عابدی گذشت، به آنجا رفت و داستان را برای او تعریف کرد، آن عابد سخنان زن را تصدیق کرد، و به او پیشنهاد داد تا در خانۀ وی برای مراقبت از فرزند کوچکش، در مقابل حقوقی مشخص کار کند، آن زن نیز موافقت نمود.در روزی از روزها آن عابد از خانه خارج شد، و زن در خانه تنها ماند، در آن هنگام غلام عابد قصد سوء با آن زن نمود، ولی آن زن تسلیم او نشد و از پروردگارش ترسید، غلام تهدید کرد اگر او را اجابت نکند، کاری خواهد کرد که از این خانه رانده شود، ولی باز هم تسلیم وی نشد، آن غلام خبیث طفل عابد را کشت، و به عابد گفت: این زن بچه ی تو را کشته است، عابد نیز بسیار خشمگین شد، ولی خشم خود را کنترل کرد و از وی در گذشت،،، حقوقش که دو دینار بود به او داد، و او را از خانه بیرون کرد.زن پاکدامن از خانه عابد خارج شد و راهی شهر شد، در مسیر راه مشاهده نمود که چند مرد یک مرد دیگر را ضرب و شتم می کنند، سوال گرفت که چرا چنین می کنند؟ گفتند: این مرد بدهکار ماست یا باید قرضش را ادا کند یا باید بردۀ ما باشد، گفت: چقدر بدهکاری دارد؟ گفتند: دو دینار.دو دینار خود را به آنها داد و آن مرد را أزاد نمود، آن مرد نیز تعجب کرد و از او پرسید، تو کیستی و چرا این کار را انجام دادی؟ زن نیز داستان روزگارش را برای او تعریف کرد.آن مرد از زن در خواست کرد تا همراه او کار کند، و سود را بین خودشان مساوی تقسیم کنند، زن نیز پذیرفت، پس به او گفت: بهتره سوار کشتی شویم و این شهر بد را ترک کنیم.وقتی به کشتی رسیدند به زن گفت: تا سوار کشتی شود، و خودش نزد ملوان کشتی رفت، و گفت: کنیزکی زیبا برای فروش آوردم، ملوان نیز او را خرید، و پول را به مرد داد.کشتی حرکت نمود، و زن مسکین دنبال آن مرد می گشت، ولی متوجه شد ملوانان قصد معاشقه با او را دارند، و گفتند تو کنیز ما هستی و باید اجابت کنی، اربابت تو را به ما فروخته است، در این هنگام بود که خداوند طوفانی را فرستاد و آن کشتی با همه کارکنانش غرق شدند مگر آن زن پرهیزگار که بروی تخته چوبی به ساحل رسید.در آن هنگام پادشاه بر ساحل نشسته بود و ناگهان متوجه شد که طوفان شدیدی شروع به وزیدن می کند با وجودی که الان فصل وزش باد نبود، سپس بعد از دقایقی دید که زنی بر روی تخته چوبی که از بقایای یک کشتی است شناورکنان به ساحل رسید.به نگهبانش دستور داد تا آن زن را به قصر ببرند، طبیب را برای معالجه اش احضار کردند، و از او مراقبت شد تا اینکه به هوش آمد،،، پادشاه از وی در مورد حادثۀ رخ داده سوال نمود،،، و آن زن همۀ حکایت زندگی اش را برای او تعریف کرد، از خیانت برادر شوهرش، تا داستان عابد، و فروخته شدنش توسط مردی که به او احسان کرد،،، ولی در همه این موارد، او فقط صبر پیشه کرده است.پادشاه از داستان زندگی او بسیار شگفت زده شد، و با او ازدواج نمود، و در همه امورات حکومتی با وی مشورت می نمود، آن زن نزد پادشاه دارای مکانت و منزلت خاصی بود.روزگار سپری شد تا اینکه پادشاه مریض شد، و وفات نمود، بزرگان شهر دور هم جمع شدند، تا کسی را جایگزین او نمایند، همه به اتفاق رسیدند که کسی بهتر از زن پادشاه لایق پادشاهی نیست.بدینوسیله این زن پرهیزگار پادشاه آن شهر شد.آن زن دستور داد تا تخت پادشاهی را در مکان عمومی شهر برده، و دستور دهند همه مردان آن شهر یک به یک از جلوی او بگذرند.مراسم شروع شد در حالی که او بر تخت نشسته بود مردان یکی
یکی از
ادامه داستان👆👆
.جلوی وی می گذشتند، شوهرش را دید که از جلویش گذشت، دستور داد تا او را از صف بیرون آورند،،، سپس برادر شوهرش رسید، دستور تا او را نیز بیرون آورند،،، سپس عابد را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند،، سپس غلام عابد را دید، او را نیز بیرون کشاند، سپس آن مرد خبیث که او را آزاد نموده بود را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند.دستور داد تا همه این افراد در روبروی او قرار دهند، آنگاه به طرف شوهرش رو کرد، وگفت: برادرت تو را فریب داد، و من خیانت نکردم، تو ازادی، ولی برادرت، پس او را شلاق میزنیم، چون به من تهمت دروغ بسته است.سپس به عابد گفت: غلامت تو را فریب داده، تو آزادی، ولی غلامت کشته خواهد شد، چون فرزندت را کشته است.سپس به آن مرد خبیث گفت: .. اما تو .. به زندان خواهی رفت تا نتیجۀ خیانت ، و فروختن زنی که تو را نجات داد، ببینی.و این نهایت داستان این زن با عفت بود، به راستی که خداوند هیچ وقت عمل بنده اش را ضایع نخواهد کرد، و خداوند می فرماید: (وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجاً وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ) هر كس هم از خدا بترسد و پرهیزگاری كند ، خدا راه نجات از هر تنگنائی را برای او فراهم میسازد . و به او از جائی كه تصوّرش نمیكند روزی میرساند . هر كس بر خداوند توكّل كند و كار و بار خود را بدو واگذارد، خدا او را بسنده است....
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا و تماشایی از نقاط و مکان های دیدنی جهان👌
حتما ببینید و به هر کس که دوستش دارید تقدیم کنید 🌺
join us 👌👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
میگویند: روزی یکی از انبیای الهی در گذر خود به مردی پیر و فرتوت برخورد که برای خود جایگاهی در بالای درختی کهن سال ساخته بود و در آن به عبادت خدا مشغول بود. سر سخن را با او باز کرد و در نهایت پرسید: حالا چرا اینجا زندگی میکنی؟
گفت: جوان که بودم در عالم رؤیا به من خبر دادند که بیش از 900 سال زندگی نخواهم کرد، لذا حیفم آمد که این عمر کوتاه را به جای عبادت، در راه ساختن خانه و کاشانه تلف کنم.
آن نبی گفت: اما به من خبر رسیده که زمانی خواهد رسید که در آن زمان مردمان بیش از 80 یا 90 سال عمر نخواهند کرد اما برای خود قصرها و برجها میسازند.
او گفت: ای بابا، اگر عمر من 90 سال بود که آن را با یک سجده سپری میکردم.
⚘|❀ ❀|⚘
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم💜
ﻋﺸﻖ ﺣﻖ ﺧﺪﺍﺩﺍﺩﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ میکنم ، ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﻋﺸﻖ میدهم ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ میکنم.
پروردگارا سپاسگزارم❣
❅•| |•❅
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#ضرب_المثل نه سیخ بسوزه نه کباب
شجاعالسلطنه، پسر فتحعلیشاه، حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکههای نازک انار میتواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزهتر هم میشود.
برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها میگفت: «طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.»
این دستور او به صورت ضربالمثل درآمد و برای بیان میانهروی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار میرود.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💕آدم بودن
عبارت قشنگیه
چون فرقـــے
بین زن و مرد نمیزاره
قلب و مغز آدمها
جنسیت نداره....
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚چشمی که شفا گرفت، مسجدی که ساخته شد
گفتهها و شنیدهها درباره مسجد سادات هندی در این سالها آنقدر زیاد بوده که میشود از داستانهایی که برایش ساختهاند، کتاب نوشت. قصهها گرچه پایه مشترکی دارند، اما گاه چنان شاخوبرگهای اضافهای گرفتهاند که با ماجرای اصلی که قدیمیهای مسجد شاهدش بودهاند، تفاوتهای اساسی دارند.
«علی قریبی»، خادم سابق مسجد سادات هندی که سابقه بیست سال زندگی در این مسجد دارد، میگوید: «هر وقت جلوی مسجد میایستادم، رهگذران سراغم میآمدند و میپرسیدند: این مسجد، مال هندیهاست؟ میگفتم: نه بابا. و داستان ساختهشدن مسجد را برایشان تعریف میکردم.» علی آقا همه شنیدههایش از روایتهای اهالی محله را روی هم میگذارد و ادامه میدهد: «میگویند در مکان فعلی مسجد سادات هندی، تا ۶۰ سال قبل، یک کافه وجود داشت و بساط عرقخوری در آن به راه بود! آن سالها یک تراشکار معروف به نام «سید حبیبالله سادات هندی» در محله شاپور مغازه داشت. یک روز در حین کار، براده آهن به یکی از چشمهای آقا حبیبالله رفت و بیناییاش را مختل کرد. از آن روز، به مطب هر پزشک حاذقی در کشور که بگویید، مراجعه کرد و حتی تا آلمان هم رفت اما معالجات افاقه نکرد و بینایی چشمش برنگشت. آن روزها نزدیک محرم بود. سادات هندی به اهل بیت(ع) متوسل شد و در دلش نذر کرد اگر چشمش شفا پیدا کند، زمین آن کافه را بخرد و به جایش یک مسجد بسازد.صبح فردا که از خواب بیدار شد، چشمش خوب شدهبود؛ طوریکه انگار اصلاً هیچوقت مشکلی نداشته. همان روز سراغ صاحب کافه رفت و با ۴۵ تومان، مغازه بدنامش را خرید. در قرارداد هم با او شرط کرد تا ظهر همان روز کافه را تخلیه کند. انگار میخواست به همان سرعت که شفا گرفته، نذرش را ادا کند. خلاصه کافه تخریب شد، برای آن زمین، صیغه مسجد خواندند و مسجدی که در محل کافه سابق ساختهشد، به نام بانی آن، مسجد سادات هندی نامگذاری شد.»
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
sɪʟᴇɴᴄᴇ ɪsɴ'ᴛ ᴇᴍᴘᴛʏ.
ɪᴛ's ғᴜʟʟ ᴏғ ᴀɴsᴡᴇʀs.
سڪوت خالے نیست، پر از جوابهاست.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از بنرها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯♥️ اگر میخواهی قلب فردی را از راه دور بدست بیاوری
این دعا 🤲را به نیت آن فرد بخوان کمتر از سه روز مطیع و عاشقت شود
و خودش را به شما میرساند🏃♀🏃
دریافت دعا 👇
به دست نا اهلان ندهید⛔️زودجوین شو تا پاک نشده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
هدایت شده از بنرها
سلام دوستان تصمیم گرفتیم که کانال ذکر روزانه وتعقیبات نماز را در ایتا برپاکنیم
#مفاتیح_ورساله_همراه
#یاوران_نماز
لطفا باجوین شدن ماروحمایت کنید👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4
#ذکر_روزانه_وتعقیبات_نماز👆
هم اکنون دعا وزیارت واعمال روزپنجشنبه وتعقیبات نمازمغرب وعشا
لطفا حمایت کنید🙏
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
يك ماجراى واقعی و جالب
سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز این حکایت را نقل میکنیم که به عینه دیدم.
یک روز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه امام خمینی ره شدم،
سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خداحافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال
تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر بودند و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن،
نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف"
پیش خودم گفتم خوش به حالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم
خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم
اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسئول شیفتمون گفت
فلانی شما برو نجف! پروازت تغییر کرده!
خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتم و وارد هواپیما شدم
بعد از یک ساعت شروع کردیم به مسافرگیری
مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت:
دو نفر باید پیاده شن !!!
پرسیدیم چرا؟
گفت: از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف ...
حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش میشکست، کاری هم نمیشد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه!
وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد.
خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن .
اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن!
از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن
هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یک ساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف ....
منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور میزدیم
نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و میبایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه!
برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسئول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت
اما با تعجب شنیدیم که مسئول هماهنگی میگفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخاست کردن
پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره !!!
رفتم پیش خلبان و گفتم:
کاپتان حالا که اینطوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم، کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم
خلبان که مسئول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت:
شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده؟! باشه برید صداشون کنید بیان
خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم:
شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید ؟!
گفت: بله
گفتم : سریع زنگ بزن ببین کجان خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان
اون هم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن
اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن
همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیرمرد با غرور و خوشحال دارن میان
پیرزن جلوی ما که رسید گفت:
فکر کردید کار ما دست شماست؟!
فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید
چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم
گفتم مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید!
گفت: آخه شما بودید میرفتید؟
با چه رویی برمیگشتیم خونه!
✍حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد
اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه
پیش خودم گفتم یا امیرالمؤمنین و یا اباعبدالله و یا حضرت ابالفضل علیه السلام شما اینهمه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم رفت
تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت:
مگه شماها نمیخواستید برید کربلا پس چرا نشستید؟!
عرض کردیم آقا نشد ! نبردنمون!
فرمود پاشید خیالتون راحت برید کربلا !!!
میگفت تا چشمهامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ میزنه و گویا شما گفته بودید بیائیم
"تا یار که را خواهد و میلش به که باشد"
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
✅اگر 10 روز شش دانه انجیر خشک را از وسط نصف کنید و در آب ولرم تا صبح بخیسانید و صبح ناشتا بخورید :
یبوست،ورم طحال و پروستات را درمان میکند.
انجیر ، یكی از بهترین میوه ها برای تمیز كردن روده بزرگ و رفع یبوست است
افرادی که میخواهند چاق شوند، حتما صبح ناشتا انجیر مصرف کنند.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh