هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚کلیپ فوق العاده زیبا
💛و آرامش بخش
❤️تقدیم به شما خوبان
❣ روزتان قشنگ و پر انرژی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
با خودت عهد ببند که
همه چیو بسپاری به خدا😇
تا همه چیو خودش برات درست کنه
خدا اعتمادتو میخواد 🍃🌺
عصر بخیر ☕️🎂
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤͜͡🥀
فاطمیہهامنممثلبچہسیدا
اسمتورومیزنمصدا؛یازهراۜ…🥀
🖤¦⇠#السݪامعلیڪیافاطمهزهرا
🥀¦⇠#فاطمیهافسانهنیست
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث
🔅 #امامعلی_علیه_السلام :
🔸 المُجاهِدونَ تُفتَحُ لَهُم أبوابُ السَّماءِ ؛
🔹«درهاى آسمان به روى مجاهدان گشوده مى شود.»
📚 غررالحكم و دررالكلم ، ح ۱٣٤٧
#شهیدحاجقاسم_سلیمانی🌷
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✅وَ لَئِنْ مُتُّمْ أَوْ قُتِلْتُمْ لَإِلَی اللَّهِ تُحْشَرُونَ [
و اگر [در راه جهاد] بمیرید یا کشته شوید،
قطعاً به سوی خدا گردآورده خواهید شد
📖سوره ال عمران آیه ١۵٨
#شهیدسردارقاسمسلیمانی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
19.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#احکام_شرعی #مطهرات
☝️کلیپ کوتاه احکام شرعی🌹
آموزش پاک کردن نجاست از فرش و لباس و پارچه
☘🌸☘🌸☘🌸☘
﷽ #احکام_مطهرات
❓پرسش
جایی که نجس باشه با چقدر آب تطهر میشه؟ مکارم
📝پاسخ
همین که بعد از برطرف کردن عین نجاست آب شیلنگ را روی آن قسمت بگیرید و آب مقداری حرکت کند آنجا پاک می شود.💎
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
حداقل برای یک☝نفر جهت تبلیغ دین ارسال کنید
✅حکایتی بسیار زیبا و شنیدنی
🌾🍃🌼گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت❗️
در راه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
💥در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت❗️
با ناراحتی گفت:
⚜من تو را کی گفتم ای یار عزیز
⚜کاین گره بگشای و گندم را بریز!
⚜آن گره را چون نیارستی گشود
⚜این گره بگشودنت دیگر چه بود⁉️
🌾🍃🌼نشست تا گندمها را از زمین جمع کند درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند❗️
ندا آمد که:
⚜تو مبین اندر درختی یا به چاه
⚜تو مرا بین که منم مفتاح راه
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
@tafakornab
@shamimrezvan
بانو پرفسور مجتهد زاده ؛
پس از سالها خدمت صادقانه درپانسیون ویژه اساتید بازنشسته
شهرسوربون فرانسه درگذشت.
این بخش از زندگینامه ی ایشان است:
من در سال ۱۳۰۳ در تهران در خانواده ای با وضع مالی نسبتا خوب به دنیا آمدم
تا ۱۵ سالگی علاقه به ادامه تحصیل در موسیقی بودم .
۱۵ ساله بودم که یک شب به عزیز گفتم : عزیز جون من بزرگ شده ام و شبها نمیترسم تنها بخوابم شما باید در اتاق پدر بخوابید .
در قدیم اعیان به مادرشان عزیز و افراد پایین شهر ننه میگفتند.
شب بعد عزیز یک صندلی گرفت و کنارم نشست و دستم را گرفت و به صورتش چسباند و گفت فری جان من افتخار میکنم که عزیز تو باشم ولی مادر تو هنگامیکه دو ماهه بودی مرد و من کلفت شما هستم و تو را مانند دختر خودم بزرگ کرده ام.
آن شب من و عزیز شکوه خانم خیلی گریه کردیم و تصمیم گرفتم طب بانوان بخوانم و خانم ها را معالجه کنم تا هیچ کودکی بی مادر بزرگ نشود.
در سیکل دوم طبیعی خواندم و دیپلم گرفتم و یکسال آلیانس رفتم و زبان فرانسه آموختم
در سال ۱۳۲۲ به دستور شاه به فرانسه اعزام شدم تا بعد به کشورم برگردم و خدمت کنم.
پسرها برای تحصیل در مهندسی به اتریش می رفتند و دختران برای طب به فرانسه می رفتند .
۷ سال طب عمومی خواندم و طب تخصصی زنان را در سه سال پاس کردم و در سوربون تحصیلات فوق تخصصی نازایی را دو ساله به معدل ++Aتمام کرده و رزیدنت سینیوریتا انکولوژی شدم.
سه سال بعد دیپلم پروفسوری سرطان شناسی بانوان را اخذ کردم و همزمان تدریس در بخش انکولوژی بیمارستان دانشگاه را بعهده گرفتم.
پدرم نظام بود و کلنل عالیرتبه ای بودو سخت بیمار شده بود مجبور شدم به تهران برگردم و او را در مریضخانه ملک تاج خانم نجم السلطنه بستری کنم.
پدرم به دلیل عوارض ناشی از مصرف الکل ، فوت نمود و در گورستان ظهیرالدوله دفن شد .
من ماندم و عزیز که دیگر خیلی پیرشده بود و از عهده کارهای منزل بر نمی آمد. یک خانمی را استخدام کردم .
من به استخدام وزارت علوم درآمدم و سی سال در دانشگاه تهران تدریس کردم و چهل سال هم طبابت کردم.
عزیز شکوه که به رحمت خدا رفت من به حدی تنها شدم که هیچ چیز خوشحالم نمیکرد.
مطب من پس از بازنشستگی در جوادیه بود و اغلب زن های ولگرد که بیماریهای مقاربتی داشتند به من مراجعه میکردند.
منزل ما یک باغ بزرگ در سلطنت آباد بود
طبقه پایین را سی تا تخت خواب گذاشتم که شبها زنهای ولگرد می آمدند که اغلب بیمار هم بودند.
چون من هرگز ازدواج نکردم و تنها فرزند بودم و از طرفی خانواده پدری ام که روحانی بودند و نان ما را به دلیل نظامی بودن پدرم و بی حجابی و .... حرام میدانستند ، هرگز با من رفت و آمد نمی کردند.
تنهایی آنقدر به من فشار آورد که اوایل دهه ۷۰ منزلمان را وقف کردم و اسمش را گذاشتم بنیادنیکوکاری دکتر مجتهدی و یک میلیون دلار که همه دارایی من بود را به بنیاد دادم و از ایران رفتم.
در ابتدا در بیمارستان به عنوان پروفسور ارشد مشغول بکار شدم و وظیفه آموزش پزشکان متخصص که کورس انکولوژی را میگذراندند بعهده گرفتم و عضو پیوسته دپارتمان سرطان شناسی فرانسه شدم.
در سال ۲۰۰۰ از عهده تست های بدنی اتاق عمل بر نیامدم و از جراحی معاف شدم .
و از آن تاریخ پرونده های مهم که بعضا تقاضای اتانازی یا تشریح و یا اهدای عضو دارند را بررسی میکنم و عضو گروه ۷ نفره هستم.
امروز که نگاهی به گذشته میکنم ، عمیقا از خدا سپاسگزارم که به من افتخار خدمت به انسانیت را داد و از صمیم قلب خوشحال میشوم که خانمی را معالجه کنم تا به آغوش خانواده اش برگردد و کودکان دوست داشتنی اش را بزرگ کند.
امیدوارم هیچ کودکی چون من بی مادر بزرگ نشود.
امروزدر پانسیون لاوارنیه که مخصوص اساتید بازنشسته سوربون است زندگی میکنم و روزی یکی دو ساعت پرونده هایی که به من ارجاع میشود بررسی میکنم .
زندگی پر بار و با ارزشی داشتم و دیگر هیچ آرزویی ندارم جز مرگی آرام و راحت.......
او اولین متخصص زنان و فوق تخصص سرطان های زنان بود.
عرض تسلیت به جامعه پزشکان و تمام بانوان بزرگ ،شجاع و مستقل ایران زمین.
روانش شاد،
یادش گرامی وجاودان
نامش تا ابد ماندگار
باز نشر کنید تا مشاهیر بزرگ سرزمینمان شناخته وجاودان بمانند.
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
🍃
بيل گيتس بعد از خوردن غذا ۵ دلار به عنوان انعام به پيش خدمت داد. پيشخدمت ناراحت شد. بيل گيتس متوجه ناراحتی او شد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ پيشخدمت گفت: من متعجب شدم بخاطر اينکه در ميز کناری، فرزند شما ۵۰ دلار به من انعام داد. درحالی که شما که پدر او هستيد و پولدارترين انسان روی زمين، فقط ۵ دلار انعام ميدهيد! گيتس لبخندی زد و جواب معنا داری گفت: او فرزند پولدار ترين مرد روی زمينه ولی من پسر يک نجار ساده. "هیچوقت گذشته ات را فراموش نکن"
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹 دی ماه ۱۳۵۳ استاندار وقت کرمان در دفترش پذیرای زوجی بود، زوج میانسال پولداری، ساکن تهران که به تازگی از مسافرت طولانی به دور دنیا و شهرهایِ ایران برگشته بودند. هیچوقت کسی ندونست چرا از بینِ این همه شهر کرمان رو انتخاب کردند. مرد مهندس کشاورزی و تحصیلکرده ی دانشگاه تهران و بعدا پاریس بود. خیلی پولدار بودند، پولی که حاصل کارِ مرد از تجارت و تخصصش بود نه ارثیه ی فامیلی.
مرد به استاندار وقت گفت: "سالهاست زندگی میکنیم و متاسفانه فرزندی نداریم و وارثی. تصمیم گرفتیم با پولی که داریم در کرمان چیزی بسازیم. "استاندار خیلی خوشحال شد. فوری پیشنهاد داد: "بیمارستان بسازین. کرمان بیمارستان کافی نداره."
مرد گفت: "نه!"
استاندار پیشنهاد داد: "هتل! کرمان فقط یک هتل داره."
—نه!
—مدرسه؟ مسجد؟ مرکزِ خرید؟
و جوابِ همه نه بود. همسرِ مرد توضیح داد: ما تصمیم گرفته ایم در کرمان دانشگاهی بسازیم. با همه ی امکانات!
و مرد کلامِ همسرش رو کامل کرد: ما یه دانشگاه اینجا میسازیم اونوقت هتل و مسجد و بیمارستان و مرکزِ خرید و مرکزِ جذبِ توریست هم در کنارِ اون دانشگاه ساخته میشه. ما دانشگاهی در کرمان میسازیم برایِ بچههایی که نداریم و میتونستیم داشته باشیم.
اون روز و تمامِ هفته ی بعد اون زوجِ میانسال در ماشین استانداری تمامِ کرمان رو برایِ پیدا کردنِ زمین مناسب برایِ ساختن اون دانشگاه زیر و رو کردند. هر جا بردنشون، چیزی پسند نکردند.
روزِ آخر در حومه ی کرمان در بیابونِ برهوتِ کویری کرمان، راننده کلافه دمی ایستاد تا خستگی در کنند و آبی بنوشند.
راننده بعدها تعریف کرد که: " تا مرد پیاده شد که قدمی بزند، زیر پاش یک سکه ی یک ریالی پیدا کرد. برش داشت و به من گفت همین زمین رو میخوام. برکت داره. پیدا کردنِ این سکه نشونه ی خوبیست. اینجا دانشگاه رو میسازم. " راننده می گفت بهشون گفتم: "اینجا؟؟ اینجا بیابونه. بیرونِ کرمانه، نه آب داره و نه برق. خیلی فاصله داره تا شهر." ولی مرد سکه ی یک ریالی رو گذاشته بود جیبش و اصرار کرده بود که نه فقط همین زمین رو میخوام. همه ی زمینِ این منطقه رو برام بخرین. دانشگاه رو اینجا میسازم."اون زمین خریده شد، و احداثِ دانشگاهِ کرمان از همون ماه با هزینه و نظارتِ مستقیم اون مرد شروع شد. اتاق کوچکی در اون زمین ساخته شد و تصویرِ کوچکی از اون مرد رویِ یکی از دیوارها بود. کسی تو کرمان اصلا اونو نمیشناختش. سالها گذشت، خیلی اتفاقها افتاد. انقلاب شد، جنگ شد. ولی هیچ چیز و هیچ کس نتونست، مشکلات شخصی، بیماری، و حتی در اوج جنگ هرگز اجازه نداد ساختنِ اون دانشگاه متوقف شه. و در تمام این مراحل همسرش در کنارش بود و لحظهای ترکش نکرد. اون دانشگاه ساخته شد. یکی از زیباترین، مجهزترین دانشگاههای ایران. شامل دانشکدههای مختلف تقریبا در تمامی رشته ها. سرانجام در ۲۴ شهریور ۱۳۶۴ در حضور خودش و همسرش ، اون دانشگاه افتتاح شد. دانشگاهِ شهید باهنرِ کرمان! نامی از او بر هیچ جا نبود غیرِ از همون عکسِ کوچیکِ قدیمی تو اون اتاق کوچیک. وقتِ سخنرانی افتتاحیه گفته بود که چقدر خوشحاله که اون دانشگاه رو ساخته و حس میکنه که این فرزندانِ خودش هستند که به اون دانشگاه میان. و آرزو کرده بود که اتاقِ کوچکی در ورودی اون دانشگاه داشت که با همسرش اونجا زندگی میکرد و میتونست آمد و رفتِ هر روزه ی فرزندانش رو ببینه. اتاقی به اون داده نشد. ولی او ادامه برایِ اتمامِ اون دانشگاه رو هرگز متوقف نکرد. دانشکدههای مختلف یکی بعد از دیگری شروع به کار کردند.
آخرین دانشکده ، دانشکدهِ پزشکی بود. در کنارِ این دانشکده او و همسرش یک بیمارستانِ ۳۵۰ تخت خوابی هم ساخته بودند.
روز افتتاحِ اون دانشکده دقیقا با فارغ التحصیلی من در....... افتتاحیه رفتم، همه ی دانشجوها از رشتههای مختلف اومده بودند. جا برایِ سوزن انداختن نبود. کسی حتی نمیدونست که اونا اومدن یا نه. بیشترِ ماها هیچ تصویری از اونا ندیده بودیم.وقتی رئیس دانشگاه کرمان سخنرانی کرد و گفت به پاسِ تمامِ تلاشها و کاری که کرده اند دانشکده و بیمارستانِ دانشگاهِ کرمان به نام او نامگذاری شده، و با اصرار از او و همسرش خواست که پشت تریبون بیان و شروع به کارِ اونجا رو رسما اعلام کنند، اون وقت ما زوجِ پیر و کوچیک و لاغر اندامی رو دیدیم که از پلهها بالا رفتند. هیچ سخنرانی نکردند و هیچ نگفتند. فقط اونجا ایستادند و دانشجوها همه بدونِ هیچ هماهنگی قبلی همه با هم به احترامشون بلند شدند و برایِ بیشتر از ۲۰ دقیقه فقط دست زدند. و اونا فقط نگاه کردند و گریه کردند. زنده یادان فاخره صبا و علیرضا افضلی پور.هم اکنون هر دو در کنار هم و در قبرستان ظهیرالدوله آرمیده اند .
روحشان شاد، قهرمانان واقعى و بى ادعا.
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
عباس گچی
در روزگاری که هنوز پای ماشین به زندگی ایرانیان باز نشده بود،
مردم جهت حمل مصالح ساختمانی از الاغ استفاده می کردند، و جماعتی را که این شغل را پیشه خود کرده بودند، الاغدار می نامیدند.
در میان این صنف، شخصی بود بنام عباس گچی که صاحب بیشترین الاغ بود، و برای خودش صاحب اسم و رسمی بود!
عباس گچی آدم خوش مشرب و مردم داری بود، و همه او را بخاطر درست کاریش دوست داشتند، و با وجودیکه مشروب زیاد می خورد، و همیشه به دنبال الاغ هایش در حال جابجایی مصالح، با صدای دلنشینش آواز هم می خواند، با اینحال مردم کاری به مشروب خواری او نداشتند.
دست برقضا بعد از مدتی ورشکست می شود، و از مال دنیا هیچ چیز برایش باقی نمی ماند، و مجبور به فروش الاغ هایش می شود، و محل زندگی خود را ترک نموده، و عازم سفری بدون مقصد، با جیب خالی و بدون هیچ امیدی، سر به بیابان می گذارد...
پس از طی یکی دو روز پیاده روی، تشنه و گرسنه به شهر کوچکی می رسد و بخاطر اینکه جایی نداشته، وارد مسجد جامع شهر می شود و در گوشه ای می نشیند، و تا چند روز توسط خادم مسجد پذیرایی مختصری می شود...
کم کم وارد صف نماز جماعت شده، ساکن مسجد می شود، و در این مدت به خطبه های ملای مسجد گوش داده... و از کتاب های مذهبی مسجد جهت کسب دانش مذهبی استفاده می کند، و خیلی زود در دل مردم جا باز می کند!
پس از مدتی...
ملای مسجد فوت نموده، و مردم او را به عنوان جانشین ملای فوت شده به امام جماعت مسجد انتخاب می کنند...!
روزگار بدین منوال می گذرد، و بعد از چهار - پنج سال، گذر یکی از همشهری های او به همان شهر می افتد، و برای ادای نماز، عازم مسجد جامع می شود، و به صدای دلنشین موعظه و تلاوت قرآن توسط ملای مسجد گوش می دهد، و شک مکند که آیا این، همان عباس گچی است؟!
پس از نماز، سراغ امام جماعت رفته، و ضمن سلام و احوال پرسی می گوید: حاج آقا...! شما شباهت بسیار زیادی به یکی از آشنایان سابق من دارید...؛ به اسم عباس گچی...
ملای مربوطه پاسخ می دهد: من همان عباس گچی هستم، که می گویی...!
شخص می گوید: آخر چطور می شود که یک آدم عرق خور، که همیشه کارش پشت سر الاغ ها و آواز خواندن بود، کارش به اینجا برسد که به یک مرد خدا...! و روحانی...! تبدیل شود..؟!
این یک معجزه ی الهی است....!!!!
عباس گچی می گوید: زیاد شلوغش نکن، و هندوانه زیر بغل من نگذار... من هیچ فرقی نکرده ام، و همان عباس گچی هستم.
تنها فرقی که پیش آمده، جابجایی من و الاغ هاست... قبلا من پشت سر الاغ ها بودم، حالا الاغ ها پشت سر من هستن... همین !!!
برگرفته از کتاب : کشکول / آیت الله طبسی
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
حاج ابراهيم کلانتر
از خائن ترین نخست وزیران تاریخ ایران حاج اِبراهیم کلانتر که از بزرگان شیراز بود و در حکومت زندیه مراحل ترقی را طی کرد و از آنجا که چندین کلانتری شیراز را به عهده داشت، به حاجی ابراهیم خان کلانتر مشهور شد.
او هنگام حمله آغا محمدخان به شیراز به لطفعلی خان خیانت کرد و دروازه شهر را هنگام برگشت از جنگ بر روی او بست در حالی که اکثریت سپاهیان لطفعلی خان در شیراز بسر می بردند!
کلانتر به دلیل خوش خدمتی به خونخوار قجر آغا محمد خان توانست در پستهای حکومتی در سراسر ایران اقوام خود را بگمارد او در دوران فتحعلی شاه به تدریج بر میزان نفوذ و اقتدار خود افزود و فرزندان و بستگانش را بر ولایات دور و نزدیک کشور حاکم کرد. اما همین قدرت زیاد باعث بدگمانی شاه قاجار نسبت به او شد و سرانجامی شومی برایش رقم زد.
چنین بود که روز اول ذی الحجه ۱۲۱۵ قمری (۲۶ فروردین ۱۱۸۰ه. ش.) او را دستگیر کردند و به طالقان فرستادند. حدود یک ماه بعد به دستور شاه قاجار، چشم او را میل کشیدند و زبانش را بریدند و به قتلش رساندند. بیشتر فرزندان و بستگان او نیز سرنوشتی مشابه داشتند. بنابر قولی دیگر او را به بند کشیده و از سقف مطبخ عمارت پادشاهی آویزان کردند. دیگ بسیار بزرگی را پر از آب نموده و هیزم فراوان زیر آن روشن کردند تا آب داخل دیگ بجوش آمد و سپس ابراهیم خان کلانتر را آرام آرام با طناب به داخل دیگ آبجوش فرو بردند و به قتل رسید. اموال حاجی به نفع شاه ضبط شد و سمتش به میرزا محمدشفیع آصفالدوله رسید.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان