eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام روزتون بخیر امیدوارم در شنبه ی فصل تابستان بهترین هانصیبتون بشه عشق ، موفقیت، سلامتی،برکت و زندگی آرام توشه ی امروز و هر روز هفته تون باشه. 🌹 تقدیم به شما خوبان 🌹شروع هفته تون عالی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 « ، 🌸 » حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی بهتر رشد میکند تقدیر کنید ستایش کنید تأیید کنید تا نعمت های خدا به سوی شما سرازیر شود ... 🌸 تقدیم به شما خوبان 🌸 لحظه هاتون پربرکت @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندتا چیزی که خدا می‌خواد بدونی:🤍 -خدا، درون توست. -خدا، حواسش بهت هست. -خدا، بهت آرامش میده. -خدا، جواب دعاهات رو میده. -خدا، برات کافیه. -خدا، بهت قدرت میده. -خدا، به زندگیت چیزای قشنگی که میخوایو میبخشه. -و خدا، تورو تنها نمیزاره. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌♡••♡••♡••♡••♡ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
پیامبر اکرم (ص) : 💌هر کس در ازدواج زن و مردى تلاش کند، خداوند به تعداد هر مویى از بدنش شهرى در بهشت به او کرامت می‏فرماید. و پاداشش مانند کسى است که پیغمبرى را خریده و در راه خدا آزاد کرده و اگر موقع رفتن به خانه خود از دنیا برود، در قیامت جزو شهیدان خواهد بود... 📚ارشاد القلوب 〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿ 💎پیامبر خدا صلى الله عليه وآله: با ترسو مشورت مكن، زيرا او راه بيرون آمدن ازمشكل را برتو تنگ مى كند لَا تُشَاوِرْ جَبَاناً فَإِنَّهُ يُضَيِّقُ عَلَيْكَ الْمَخْرَجَ 📚علل الشرايع ج2ص559 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⁉️ حکم شوخی کردن با نامحرم چیست؟ ✅ شوخی با نامحرم اگر موجب تحریک شهوت شود و یا خوف افتادن در گناه و مفسده در آن باشد، حرام است. در غیر این صورت نیز مناسب است مومن از کمینگاه ها ی شیطان دوری کند -------------------- ❌♨️ 📝 استفتاء کتبی از سایت ایت الله شبیری زنجانی – شماره استفتاء: 26260 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ ✨مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ ✨ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ﴿۷۴﴾ ✨رحمت‏ خود را به هر كس ✨كه بخواهد مخصوص مى‏ گرداند ✨و خداوند داراى بخشش بزرگ است (۷۴) 📚سوره مبارکه آل عمران ✍آیه ۷۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتشی نزدیک می شد و برمی گشت! پرسیدند : چه می کنی؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم. گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند می پرسد: زمانی که خانه دوستت در آتش می سوخت تو چه می کردی؟ پاسخ می دهم : هر آنچه از من بر می آمد! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🌐
در ژاپن مردمیلیونری برای درد چشمش درماني پیدا نمی‌کرد. بعد از ناامید شدن از اطباء پیش راهبی رفت راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند. وی پس ازبازگشت دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان رابه رنگ سبز تغییر دادند. و چشمان او خوب شد. تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد. زمانیکه راهب به محضر ميليونر میرسد جویای حال وی میشود مرد میلیونر میگوید: خوب شدم ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام... راهب با تعجب گفت اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که تجویز کرده ام برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه ميكرديد ! برای درمان دردهايت، نمیتوانی دنیا را تغییردهی... بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری.. تغییر دنیا کار احمقانه ایست ولي، تغییر نگرش ارزانترین و موثرترین راه است. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ ✅اثر فکر گناه بر عاقبت انسان ✍ يكى از پولداران خوشگذران روزى جلوی درب خانه‌اش نشسته بود. زنی زیبا به حمام معروف یعنی حمام مَنجاب مى‌رفت، ولی راه حمام را گم كرده و خسته شده بود، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از او پرسيد: حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد و گفت: حمام منجاب همين جاست. آن زن به گمان اينكه حمام همانجاست، به آن خانه وارد شد، آن مرد سریع درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى گناه كرد. زن دريافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است، چاره‌اى جز حيله نديد و گفت: من هم به پیشنهاد تو اشتياق دارم، ولى چون كثيف هستم و گرسنه، مقدارى عطر و غذا تهيه كن تا با هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم. مرد قبول كرد و به خارج خانه رفت و عطر و غذا تهيه كرد و برگشت، اما زن را در خانه نديد، بسيار ناراحت شد و آرزوى گناه با آن زن در دلش ماند و همواره اين جمله را مى‌خواند: چه شد آن زنى كه خسته شده بود، و مى پرسيد راه حمام منجاب كجاست؟ مدتى از اين ماجرا گذشت تا اينكه در بستر مرگ افتاد، آشنايان به بالين او آمدند و او را به كلمه (لا اله الا الله محمّد رسول الله) تلقين می‌كردند اما او به جاى اين ذكر، همان جمله مذكور در حسرت آن زن را مى‌خواند، و با اين حال از دنيا رفت. مانوس شدن با خیالات و اوهام، در تصمیم‌گیری و اراده انسان نقش بزرگی دارد. 📚كتاب عالم برزخ ص ۴۱ ‌@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال های سال بود که ازدواج کرده بود ، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. پادشاه و زنش از این که بچه نداشتند، خیلی غمگین بودند. این پادشاه، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند. به همین دلیل همه دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که به او یک بچه بدهد. خدای مهربان دعای مردم را مستجاب کرد و یک روز خبر در همه جا پیچید و دهان به دهان گشت که خدا به پادشاه یک پسر داده است. همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خدا را شکر کردند. بیشتر از همه ی مردم، پادشاه و زنش خوشحال بودند در سال هایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم می کرد. راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود هزار جور پشتک و وارو می زد و کمی از غم بی فرزندی پادشاه و زنش کم می کرد. همه فکر می کردند که بعد از به دنیا آمدن پسر پادشاه، او دست از سر راسو بر می دارد و راسو را می فرستد توی جنگل تا بقیه ی عمرش را میان حیوانات جنگلی بگذراند اما این طور نشد. پادشاه باز هم راسو را که یادگار دوران تنهایی اش بود دوست داشت و گاه گاهی خودش را با دیدن بازی های راسو سرگرم می کرد. فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود. اما از آنجا که حساب و کتاب آدم ها همیشه درست از آب در نمی آید، یک روز ظهر که دایه های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره ی اتاق پسر پادشاه رسید. مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهواره ی پسر یکی یک دانه ی پادشاه. راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید. جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد. راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا در آورد از صدای جنگ و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟ مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره ی بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: «ای وای! راسوی حسود بچه ی پادشاه را خورد!» با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن ها هم راسو را در حالی که دهانش خون آلود بود، دیدند. پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد. بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می زد و گریه می کرد، به سر گهواره ی فرزندش رفت. همه ی اطرافیان پادشاه هم گریه کنان به طرف گهواره رفتند. چه دیدند؟ چیزی که باور نمی کردند. بچه زنده بود و می خندید. ماری تکه پاره شده هم روی او افتاد بود. همه انگشت به دهان و حیرت زده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچه ی بی گناه را از نیش مار نجات بدهد. پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهایی اش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد. ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی کرد. از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می خورد و به اطرافیانش می گفت : «یک صبر کن و هزار افسوس مخور.» @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 🔰" از تو حرکت , از خدا برکت " 💢بازرگانی که ورشکست شده بود، نزد امام صادق (ع) رفت و گفت: « ور شکست شدم دیگر هیچ سرمایه ای ندارم . حضرت فرمود: «مغازه که داری» گفت: «بله!» امام صادق فرمود :« برو مغازه را جارو کن، تمیزش کن و دم مغازه بنشین و دعایی هم حضرت فرمودند که برای برکت کسب و کارش خوانده شود. چند روز گذشت و تاجری به مغازه این شخص مراجعه کرد و گفت: « من جنس دارم جا ندارم، اجازه می دهی جنس ها را بریزم در مغازه تو بفروشم و در ازای آن هم به تو پولی پرداخت کنم؟» تاجر اجناسش را در مغازه این شخص ریخت و همانطور که می فروخت این شخص ورشکسته خطاب به تاجر گفت: « چند تا ازاین اجناست را به من می دهی، من هم بفروشم و در ازای آن پولش را به تو بدهم» گفت: این چند جنس هم برای فروش نزد تو باشد. این موضوع باعث شد که کار هر دو هم تاجر و هم شخص ورشکسته رونق پیدا کند. حالا فرض کنید این تاجر ورشکسته در خانه می نشست و دائم می گفت که خدایا روزی من را بده، دائم می گفت :« یا رزاق روزی من را بده» تنها با دعا کردن و از خدا خواستن رزق و روزی نمی آید، از قدیم گفته اند: از تو حرکت ، از خدا برکت مردم قدیم در کسب و کارشان به مواردی اعتقاد داشتند که درحال حاضر کمتر مشاهده می شود، صبح زود که کرکره مغازه رو می داند، بالا، می گفتند: « خدایا به امید تو، نه به امید خلق روزگار» @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💢شب اول قبر آیت‌‌الله حائری و عنایت امام رضا علیه السلام بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟! پرسیدم: آقای حائری، اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، شروع کرد به تعریف کردن: وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی می‌آید. صداهایی رعب‌آور وحشتناک! به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود! بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه می‌کشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد. تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد. بدجوری احساس بی‌کسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من می‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزدیکتر می‌شد آن دو نفر آتشین عقب‌تر و عقب‌تر می‌رفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ‌ترک می‌شدم و خدا می‌داند چه بلایی بر سر من می‌آوردند. راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید. وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می‌نگریستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم. آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبه‌اش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد.. 📚ناقل آیت‌الله العظمی سیدشهاب‌الدین مرعشی نجفی(ره) ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان