هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
حکایت کور و دامپزشک !
مردکی از درد چشمانش رنج می برد.
پس نزد دامپزشک رفت تا چشمان او را مداوا کند.
دامپزشک از آنچه که در چشم خَرها می ریخت در چشم او ریخت و مردک بیچاره کور شد.
مردک شکایت نزد قاضی برد و گفت: این دامپزشک مرا خر فرض کرد و داروی خرها را در چشم من فرو ریخت و کور شدم...
قاضی گفت: دامپزشک هیچ گناهی ندارد، اگر تو خر نبودی با حضور پزشکان حاذق پیش دامپزشک نمیرفتی...
آری دوستان ...
کار را باید به کاردان سپرد
و هر کسی شایسته مشورت و نظرخواهی نیست...!
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه ۲ بهمن ماهتون زیبا🌸🍃
#الهی ❣
خدا پشت وپناهتون باشه و
یه روزخوب
یه روزعالی
یه روزموفق
یه روزپربرکت
یه روزشاد و پراز آرامش
رو براتون مقدر کنه 🌸🍃
#آمیـــن❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
♡••♡••♡••♡••♡
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌺از پیرمرد حکیمی پرسیدند :
از عمری که سپری نمودی
چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد :
🦋یاد گرفتم
که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
🦋یاد گرفتم
که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت
🦋یاد گرفتم
که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد .
🦋یاد گرفتم
که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
🦋یاد گرفتم
کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا تنها روزنه امید است
که بسته نمیشود
خدا کسی است که
با دهان بسته هم میشود صدایش کرد
و با پای شکسته سراغش رفت
و با دل شکسته صدایش کرد
اوخریداری است که
اجناس شکسته را بهتر میخرد
آرزو میکنم غیر از خـــدا
محتاج کسی نشوید🌸
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
اونقدرکه به دخترامون #ظرف_شستن #غذا_پختن یادمیدیم، سیاست یادنمیدیمکهاشتباهمیکنن
بیا اینجا هم تجربه هم سیاست هم آموزش زناشویی رو یاد بگیر👇👇
http://eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21
#کانال_آموزش_خانواده_بهشتی 👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حدیثصوتی☝️
✅وصیت نامه امام علی (ع)!
➿〰➿〰➿〰
💚 امیرالمومنین علی علیه السلام :
💚خدا را خالصانه ياد كنيد تا بهترين زندگى
را داشته باشيد و با آن راه نجات و
رستگارى را به پيماييد
📚بحارالأنوار(ط-بیروت) ج 75، ص39
➿〰➿〰➿〰
◾️ حضرت فاطمه (علیها السّلام) :
◾️ همانا سعادتمند کامل و خوشبخت حقیقی کسی است که علی علیه السّلام را در زمان حیاتش و پس از وفاتش دوست بدارد.
📚 نهج الحیاة، ص ۴۸
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#عکس_نوشته👆#احکام_شرعی
حکم ارتباط تلفنی و چت با زن شوهر دار چیست؟
〰➿〰➿〰➿
✨🌸✨
✍چنتا توصیهی ساده دربارهی فضای مجازی
میدونم همهتون خوب هستید، ولی اینا رو از برادر کوچکترتون قبول کنید:
🔻نامحرم رو مفرد خطاب نکنید
🔻استیکر قلب و گل براش نفرستید
🔻سعی کنید صمیمیتی ایجاد نشه
🔻شوخی و خنده رو کنترل کنید
🔻از کلمات محترمانه استفاده کنید
🔻مراقب پاکی قلبتون باشید
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ
✨وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ ﴿۷﴾
✨پروردگارت خود بهتر مى داند چه كسى
✨از راه او منحرف شده و
✨هم او به راه يافتگان داناتر است (۷)
📚 سوره مبارکه القلم
✍آیه ۷
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✳️آیا میدانید بالاترین ذکر چیست؟
امام صادق علیه السلام میفرمایند:
سخت ترین چیزی که خدا بر خلقش واجب کرده ذکر و یاد خداست.
ذکر خدا گفتن"سبحان الله والحمدلله ولااله الاالله والله اکبر"نیست.گرچه این هم ذکر است.
بلکه ذکر اینهاست:
🌺 مواظب حلال و حرام ها بودن.
🌺 اطاعت خدای بزرگ را کردن.
🌺 نماز را برپا داشتن.
🌺 خمس و زکات را دادن.
🌺 امربه معروف و نهی از منکر کردن.
🌺 بامردم خوش خلقی خداپسند انجام دادن.
🌺 آنچه را رضای خداست انجام دادن.
🌺 آنچه را رضای خدا نیست انجام ندادن.
🌺 و اینکه اگر معصیتی است ترک کنید:
💫غیبت نکنید،💫تهمت نزنید،💫کینه را از دل بیرون کنید،💫حسادت با کسی نداشته باشید،💫دروغ نگویید،💫بخل نکنید،
🌺 آنچه را که باعث خشم خدای عزوجل میشود انجام ندهید.
اینها ذکر خداست.
📚 کتاب شریف اصول کافی جلد3صفحه 127
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 جانم امام باقر علیهالسلام
شب اول رجب دل من بی تابه
که شب تولده نوه اربابه
آسمونا ستاره بارونه
کل زمین آیینه بندونه
کاش ببینم همچین شبی آقا
دور تا دور بقیع چراغونه
🌹حلول ماه مبارک رجب و
🌹ولادت امام محمد باقر(ع)مبارک
🌹 التماس دعای خیر وفرج
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
شبتون مملو از شـ🌙ـادی
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 87
دختر عزیزتر از جونم. عشق زندگی من.تنها دلیل زندگی من.می دونم الان که این نامه رو بخونی قبلش حاج علی خیلی چیزا رو به تو گفته.پس دیگه تکرارش فایده نداره.فاخته قشنگم....می دونی چرا اسمت رو فاخته گذاشتم چون مثل پرنده قشنگی به اسم فاخته آوای غمناکی داشت ورودت.برای من نه! اشتباه نکن..تو برای من تنها دلیل زندگی و تحمل سختی شدی...برای خودت که می دونستم پا به این دنیا گذاشتی اما روی خوشبختی رو نمی بینی...تمام زندگیم تو بودی ...هر چقدر کار کردم تا تو بهتر زندگی کنی نشد...با وجود پدری که هیچ بهره ای از غیرت و خصلت پدری نداشت ،رسوندن تو به جایی، مثل نوری در تاریکی بود.مخصوصا که مهر پدری هم نداشتی .بعد از چهارده سال وقتی مادر شدم و سهمم از مادرش شدن کلی تحقیر و کتک و کفر نعمت بود،با خودم عهد بستم تا وقتی زنده باشم برای نجات تو از این جهنم هر کاری بکنم.روزش رسید....وقتی حاج علی رو دیدم ....خیلی با خودم کلنجار رفتم.. اون یکبار به من پشت کرده بود اما هیچوقت نفرینش نکردم. همیشه برای عاقبت بخیر شدنش دعا کردم اما دیدنش بیشتر کمرم رو شکست .من کجا بودم و اون کجا....خیلی وقت بود دیگه زندگی با منوچهر برام به تنگنا رسیده بود.دیگه داشتم در کنارش خفه میشدم.یه شکنجه سی ساله بس بود برای من....حقم نبود اما راضی شدم به رضای خدا.پیشنهاد حاج علی رو قبول کردم ..که مسعود بیاد بیرون و بره پیش پدرش ...تو رو هم می سپردم به یه امین و معتمد.خودم هم میرم یه گوشه ای .خدای بالا سرم گواهه اگر ذره ای به بد بودن حاج علی شک می کردم هیچوقت از دل و جونم تو رو جدا نمی کردم.من برای خوشبختی و لبخند تو حاضرم جون هم بدم...حلالم کن دختر قشنگم از اینکه شاید رنجیده باشی از من.اما برگشت مسعود تو اون خونه با وجود دختر تو اون خونه خطر بزرگی بود.خیلی سخته بگم که ذره ای به اون مثلا برادر و دوستای بدتر از خودش اعتماد ندارم.دیگه جای تو تو اون خونه نبود.امکان نداشت فریده دیگه ای پرورش می دادم...ببخش غنچه گل سرخ من ......امیدوارم وقتی این نامه رو بخونی..لبهات پر از خنده و تنت سالم و زندگیت پر از خوشی باشه.برای من همین بس که هر از گاهی منو لا به لای خوشیهات به یاد بیاری.
خیلی خیلی خیلی دوست دارم
خداحافظ گل من"
اشکهایش روی برگه میریخت. پر از شادی بود از این همه مهر،سرشار از غم و ناراحتی بود از دوری او
هق هق بلند گریه اش نیما را دوباره سراسیمه به اتاق کشید.خط آخر نامه اش بیشتر دلش را می سوزاند...نه لبش می خندید ،نه تنش سالم بود و نه قرار بود آینده ای را ببیند.نیما محکم در آغشوش گرفت.با گریه داد زد
-مامان هیچکدوم از اون چیزایی که برام دعا کردی ..نمی شه..هیچ کدومش ..
نامه را از دستش کشید و کناری انداخت.غرق در بوسه های پر از مهر نیما قلب دردناک و تن رنجورش را به نوازشهای نیما سپرد، شاید کمی از زخمهای دلش التیام یابد.
آرام در ماشین نشست.باد صبحگاهی لرز بر اندام لاغرش انداخت.هوای سرد عید در شمال دیدنی بود درختان باران خورده.صدای شرشر باران تا صبح همراه با فاخته شب زنده داری کردند.پتو را روی پاهایش انداخت.نیما که پشت فرمان نشست با لبخندی خوب بودن حالش را اعلام کرد.داشتند به ساحل می رفتند.باید دریا را می دید.مگر میشد اینهمه راه آمد و بی تفاوت از دیدن دریا گذشت. دیدن دریا آنهم طوفانی حال و هوای خودش را داشت.به یک تفریحگاه نزدیک ویلا رفتند و ماشین را با خودشان داخل بردند.از ماشین که پیاده شد قطرات ریز باران روی صورتش نشست.نیما هم پیاده شد و کلاه کاپشنش را روی سرش انداخت.جلوی فاخته آمد.کلاه کاپشن فاخته را هم روی سرش گذاشت.هر روز انگار رسم شده بود ،یک کدامشان روزه سکوت بگیرند.پتو را برداشت و دست سرد فاخته را گرفت. خیلی آرام پرسید
-سردت نیست
او هم در جواب نه آرامی گفت.روی یک آلاچیق کوچک که لب ساحل بود نشستند.آرام نشست و به دریا چشم دوخت.پتویی روی پاهایش انداخته شد. از او تشکر کرد و دو باره به دریا چشم دوخت
-خیلی قشنگه
-اوهوم
-می دونی اولین باره دریا رو میبینم.حق دارن مردم هر سال دلشون هوای شمال رو می کنه
-این موقع سال سرده،تابستون خوبه
به شانه نیما تکیه داد.نیما هم دستش را حلقه شانه های فاخته کرد
-دوست داری تابستون هم می یایم
-فکر نکنم دیگه بشه
-همی چی امکان داره. فقط کافیه یه ذره مثبت فکر کنی
-اگه تونستیم می یایم...نیما!
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 88
جانم
-به نظرت بر گردیم دکتر بهمون چی میگه
-نمی دونم عزیزم
-کاش انقدر فرصت داشتم تا همه جای ایرانو می دیدم
-اونم میشه...چرا که نه!
-یه خواهشی کنم نیما
-تو جون بخواه
-دوست دارم..دوست دارم تو خونمون زندگی کنیم حتی شده یه ماه
-هر چی تو بخوای
تکیه اش را از نیما برداشت و به چشمان ترش نگاه کرد
-حتی شده یه ماه ،می خوام خوشبخت ترین زن باشم.باید بزاری عادی باشم.خودم می خوام غذا درست کنم...چای دم کنم ...می خوام زن خونت باشم.
اشک ،چشمان نیمایش را شفاف کرده بود
-مگه الان نیستی....الانم زن خونه ای دیگه
سرش را پایین انداخت
-اینجوری نه....تو مواظب من باشی....
دوباره او را به سمت خود کشید و در آغوش گرفت
-زندگی همینه عزیزم...بالا و پایین زیاد داره...غصه زیاد بخوری بیشتر بهت گیر میده....تا منو داری غمگین نباش.تو ملکه خونه منی....یه ملکه اخمو که بازم از دیروز باهام حرف نمی زنه
-غصه نداشتنت...آه نیما!دوست ندارم ازت جدا شم ،دست خودم نیست.
-تو قرار نیست جایی بری قشنگم....پیش خودمی تا ابد
وقتی اینجوری هستی نمی دونی چه عذابی می دی بهم
-من ،تشنمه
فاخته را از خود جدا کرد.
-همینجا بشین الان با آب و چایی بر می گردم.
کلاهش را روی سرش گذاشت و از تخت پایین رفت.نیما که دور و دور تر شد.او هم آرام از تخت پایین آمد.بیخیال پوشیدن کفش روی شنهای خیس قدم گذاشت.پاهایش در شن فرو رفت.حس غریبی، به او نوید رها شدن می داد.پاچه های شلوارش خیس و ماسه به آن چسبیده بود.زیر باران اندک ساحل به سمت دریا حرکت کرد.کاش دریا او را با خود می برد .کاش یک دفعه از این همه غصه خلاص میشد.تنش را دریا می بلعید و به یکباره چشم از نیما می بست.نه اینگونه ذره ذره و با زجر.هر چه نیما بیشتر محبت می کرد ،احساس می کرد به زمان رفتن نزدیک تر است.دوباره به دریا نزدیک شد.آب سرد دریا به روی پاهایش آمد.هوا سرد بود اما از دل او سرد تر،نه!کمی بیشتر جلو رفت و فریاد زد
-ببینم تو مهمون نمی خوای !!!!!
اشکهایش را باران شست.کمی داشت احساس سرما می کرد.. باز هم کمی جلوتر رفت...آب با شدت به پاهایش خورد.تا زانوانش خیس شد.صدای فریادی آمد ...دستانش را زیر باران باز کرد...
-فاخته!!!
فریاد زد
-منو با خودت ببر....من دوست دارم همین الان بمیرم یا نه ،این درد رو از تن بشور و ببر
دستی کمرش را گرفت
-دیوونه شدی
به عقب کشیده شد.جیغ کشید.با پاهایش کمی مانع شد .فریاد زد
-نیما ..ولم کن..می خوام زیر بارون باشم...ولم کن
با عصبانیت ولش کرد.چند نفری ایستادند و نگاه کردند
-منظورت از این کارا چیه هان...می خوای منو دق بدی
متعجب اشکهایش را با آستین کاپشنش پاک کرد
-نه !من!من فقط دوست دارم زیر بارون باشم
اخمهایش بیشتر شد
-راه بیافت بریم...دیگه واقعا نمی دونم باید چی کار کنم
دستپاچه دستهای نیما را گرفت.چشمش به سینی چای واژگون شده افتاد.دوباره نیما را نگاه گرد.ناراحت شده بود و اخمهایش در هم بود.اشکهایش دوباره آمد.به نیما لبخند زد و بلند گفت
-دوست دارم
اخمهای گره خورده اش باز و از تعجب بالا پرید
-هیس...حالا چرا داد می زنی
به مو های خیس شده اش زیر باران نگاه کرد و صدایش را بلند تر کرد
-دوست دارم ...دوست دارم..
دستانش را محکم کشید .به سمت نیما کشیده شد
-چی کار داری می کنی فاخته
دوباره لبخند زد.روسری اش خیس بود
-شاید دیگه وقت نکنم. می خوام فریاد بزنم همه بدونن دوست دارم...دوست دارم...
دستانش را از نیما باز کرد.صورتش را به آسمان کرد،شاید باران غمهایش را بشوید
-میشنوی خدا!من دوسش دارم...ولی باید بیام پیش تو!!نمیشه یه کم دیگه بیشتر وقت بدی. نمیشه فعلا اسم منو خط بزنی
صدای ناله گریه مانند نیما آمد چشمانش را باز کرد
-فاخته!!!جون نیما نکن...بیا بریم
به نیما نگاه کرد...وای خدایا!!نیمایش اشک میریخت...آن زنی که مردش در کنارش نخندد ،پس به چه دردی می خورد
-شاید صدام و شنید اینجا خدا!!!هان...شاید دلش برای من بسوزه. ..شاید اگه ببینه چقدر دوست دارم شاید دلش برای من رحم بیاد
دوباره با بغض صدایش زد
-فاخته...نکن عزیزم
دستان فاخته را گرفت
-بیا بریم
ملتمسانه دستش را کشید
-یه کم دیگه بمونیم نیما
مردم دور شان جمع شده بودند و در گوشی صحبت می کردند. همه نگاهشان می کردند و فاخته دیوانه وار در حال خودش زیر باران به عشق نیما اعتراف می کرد.اینبار با عصبانیت دستش را کشید.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان