هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی
⭕️ #من_میترانیستم ⭕️
👈قسمت 9️⃣3️⃣
آقای هویدافر و خواهرش هر دو از معلم های دوره ی عقیدتی بودند. آقای هویدافر در یکی از جلسات از همه ی افراد کلاسی خواست که دعای نور حضرت زهرا (س) را حفظ کنند و در همان جلسه تأکید زیادی روی دعای نور کرده بود و قرار گذاشته بود که بعد از حفظ دعا توسط افراد کلاسی، تفسیرش را هم درس بدهد. زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد. شب که خوابید، خواب عجیبی دید که آن خواب را صبح برای من تعریف کرد. زینب خواب دید که یک زن سیاهپوش در کنارش مینشیند و دعای نور را برایش تفسیر می کند. آنقدر زیبا تفسیر را می گوید که زینب در خواب گریه می کند. زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد می گیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد می دهد؛ کودکانی که در حکم انبیا بودند. زینب دعای نور را در خواب می خواند. البته نه خواندن عادی؛ خواندنی از اعماق وجودش، وقتی زینب دعا را میخواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه می کردند. زینب آن شب در عالم خواب حرف هایی را شنیده و صحنه هایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگر می داد. او از من خواست که خوابش را برای هیچ کس حتی مادرم تعریف نکنم.
با وجود روحیه ای که داشت، در جمع و کنار دوستان و دیگران خیلی عادی رفتار می کرد. با خوشرویی و لبخند با همه برخورد می کرد. یک روز قرار بود که از طرف جامعه ی زنان به اردو بروند. صبح زود با هم از خانه بیرون رفتیم. قرار بود او را به جامعه ی زنان برسانم و خودم به خانه برگردم. آنجا که رسیدیم، تعدادی دانش آموز و معلم جمع شده بودند. تا رسیدیم، زینب رفت یک سفره نان آورد و مقداری خرما و پنیر هم که از قبل تهیه کرده بودند، گذاشت و خیلی فرز و زرنگ، شروع به لقمه کردن نان و پنیر و خرما کرد. ساندویج درست می کرد و توی کیسه فریزر می گذاشت که در اردو به دخترها بدهد.خیلی از معلم ها نشسته بودند و نگاه می کردند، اما زینب تند تند کار می کرد. من بعد از رساندن زینب به آنجا به خانه برگشتم. در مسیر برگشت به خانه به زینب فکر می کردم. او خیلی زود توانسته بود آدمهای مثل خودش را پیدا کند و با جو شاهین شهر کنار بیاید. زینب در جمع از همه شادتر و فعال تر بود. کتاب های انجیل و تورات را گرفته بود و مطالعه می کرد. دوست داشت همه چیز را بداند و مقایسه کند.
مرتب از من می پرسید: مامان، اگر جنگ تمام شد، برمی گردیم آبادان؟ آبادان را خیلی دوست داشت. خیلی دلش می خواست دوره ی دبیرستان را در آبادان درس بخواند. با وجود علاقه ی زیادش به آبادان، توی شاهین شهر طوری زندگی می کرد و فعالیت انجام می داد که انگار برای همیشه قرار است آنجا بماند. هر روز ظهر که از مدرسه به خانه برمیگشت، اول به مسجد المهدی فردوسی می رفت، نماز ظهر و عصرش را به جماعت می خواند. اگر دستش می رسید، نماز صبح هم به مسجد میرفت. زینب از همه کس و همه چیز درس می گرفت. رادیو معلمش بود، خطبه های نماز جمعه ی تهران یا اصفهان را گوش می کرد و نکته های مهمش را می نوشت. روزنامه دیواری درست می کرد و ازسخنرانی های امام، خطبه های نماز، کتاب های آقای مطهری و شریعتی مطلب جمع می کرد و در روزنامه دیواری می نوشت. ی
ک شب سر نماز، سجده اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم: مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی ای داری؟ با چشم های مشکی و قشنگش که از زور گریه سرخ شده بود، گفت: مامان، برای امام گریه می کنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار می آید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه می خورد. برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام بودم، این حرف ها سنگین بود. ازاینکه زینب اینهمه می فهمید رنج می برد، داغ شدم. کاشکی زینب این همه نمی فهمید. ای کاش کمتر رنج میبرد. ما در خانه می نشستیم و فیلم سینمایی نگاه می کردیم، زینب نمازمی خواند یا کتاب می خواند.
#ادامهدارد
باسلام دوستان گرامی بیشتر از این نتونستم کتاب روبفرستم میتونید کتابش روتهیه کنید
کتاب راز درخت کاج
نویسنده معصومه رامهرمزی
انتشارات آوای کتاب پردازان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
📚#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع❤️
#قسمت_بیست_وهفتم
_بعد از یک هفتہ کلنجار رفتـݧ باخودم بالاخره جواب سجادے رو دادم
با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم کہ سجادے و محسنے و دیدیم
تا ما رو دیدݧ وایسادݧو همونطورے کہ بہ زمیـݧ نگاه میکردند سلام دادݧ
مریم کہ ایـݧ رفتار براش غیر عادے بود با تعجب داشت بهشوݧ نگاه میکرد
خندم گرفت و در،گوشش گفتم:
_اونطورے نگا نکـݧ الاݧ فک میکنن خلے ها
جواب سلامشونو دادیم
داشتند وارد دانشگاه میشدند کہ صداش کردم
آقاے سجادے❓
با تعجب برگشت سمتم و گفت بله❓بامنید❓
بلہ باشمام اگہ میشہ چند لحظہ صبر کنید .یہ عرض کوچیک داشتم خدمتتوݧ
_بلہ بلہ حتما
بعد هم بہ محسنے اشاره کرد کہ تو برو تو
مریم هم همراه محسنے رفت داخل
خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدے
راستش آقاے سجادے مـݧ فکرامو کردم
خیلے سخت بود تصمیم گیرے اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگہ دارم
_سجادے کہ از استرس همینطور با سویچ ماشیـݧ بازے میکرد پرید وسط حرفمو گفت:
خانم محمدے اگہ بعد از یک هفتہ فکر کردݧ جوابتوݧ منفیہ خواهش میکنم بیشتر فکر کنید
مـݧ تا هر زمانے کہ بگید صبر میکنم
_خندیدم و گفتم:مطمئنید صبر میکنید❓شما همیـݧ الاݧ هم صبر نکردید مـݧ حرفمو کامل بزنم
معذرت میخوام خانم محمدے
در هر صورت مـݧ مخالفتے ندارم
سرشو آورد بالا و با هیجاݧ گفت جدے میگید خانم محمدے❓
بلہ کاملا
_پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خوانواده❓
اینو دیگہ باید از خوانوادم بپرسید با اجازتوݧ
وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادے نیومد
مریم زد بہ شونم و گفت:إ اسماء سجادے کو پس
نمیدونم والا پشت سرم بود
چے بهش گفتے مگہ❓
هیچے جواب خواستگاریشو دادم.
_حتما جواب منفے دادے بہ جووݧ مردم رفتہ یہ بلایے سر خودش بیاره
بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس
إ خرشدے بالاخره❓پس فکر کنم ذوق مرگ شده.اسماء شیرینے یادت نره ها
باشہ بابا کشتے تو منو بعدشم هنوز خبرے نیست کہ
_وارد خونہ شدم کہ ماماݧ صدام کرد
اسماااااء❓
سلام جانم❓
بیا کارت دارم
باشہ ماماݧ بزار لباسامو...
نذاشت حرفم تموم بشہ
_همیـݧ الاݧ بیا..
بلہ ماماݧ
مادر سجادے زنگ زده بود.تو ازجوابے کہ بہ سجادے دادے مطمئنے❓
مگہ براے شما مهمہ ماما❓
چپ چپ نگاهم کرد و گفت ایـݧ حرفت یعنے چے❓
_خب راست میگم دیگہ ماماݧ همش فکرت پیش اردلانہ تو ایـݧ یہ هفتہ ۴ بار رفتے با مادر زهرا حرف زدے تا بالاخره راضیشوݧ کنے اما یہ بار از مـݧ پرسیدے میخواے چیکار کنے نظرت چیہ❓
_اسماء مـݧ منتظر بودم خودت بیاے باهام حرف بزنے و ازم کمک بخواے ترسیدم اگہ چیزے بگم مثل دفعہ ے قبل...
حرفشو قطع کردم و گفتم ماماݧ خواهش میکنم از گذشتہ چیزے نگو
_باشہ دخترم.مگہ میشہ تو برام مهم نباشے❓
مگہ میشہ حالا کہ قراره مهم تریـݧ تصمیم زندگیتو بگیرے بہ فکرت نباشم بعدشم تو عاقل تر از ایـݧ حرفایے مطمعـݧ بودم تصمیم درستے میگیرے
_باشہ ماماݧ مـݧ خستم میرم بخوابم
وایسااا.مـݧ بهشوݧ گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشوݧ خبر میدم الاݧ هم بابا و اردلاݧ رفتـݧ واسہ تحقیق
تو دلم گفتم چہ عجب و رفتم تو اتاقم
_اردلاݧ و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضے بودن و قرار شده بود سجادے خوانوادش آخر هفتہ بیاݧ براے گذاشتـݧ قرار مدار عقد.
یک شب قبل از بلہ بروݧ اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت...
_اردلا اومد تو اتاقمو گفت...
اسماء پاشو بریم بیروݧ
با بی حوصلگے گفتم کار دارم نمیتونم بیام
روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ
_صداشو کلفت کردو گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم
با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم
خوب حداقل وایسا آماده شم
باشہ تو ماشیـݧ منتظرم زودباش
_سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم ماشیـݧ هایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم
باصداے اردلاݧ بہ خودم اومدم.
اسماء تو چتہ❓مثلافردا بلہ برونتہ باید خوشحال باشے.چراانقد پکرے❓
_نکنہ ازتصمیمت پشیمونے❓هنوز دیر نشده ها❓
آهے کشیدم و گفتم.چیزے نیست
نمیخواے حرف بزنے❓
کجا دارے میرے اردلا❓برگرد خونہ حوصلہ ندارم.
_داشتم میرفتم کهف والشهدا باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ
صاف نشستم و گفتم.ݧ ݧ
_بروکهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت.
نیم ساعت داخل کهف بودم
〰❤️〰❤️〰❤️
خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماما.
اردلاݧ اومد کنارم نشست:اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا
_آهے کشیدم وگفتم.نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیم یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما...
اینطورے نگواسماء باورکـݧ ماماݧ بہ فکرتہ..
بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقعا احتیاج داشتم.
یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود...
_خونہ شلوغ بود ماماݧ بزرگترهاے فامیلودعوت کرده بود
#ادامهدارد....
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_بیست_وهشتم
همہ مشغول حرف زدݧ وباهم بودݧ
ماماݧ هم اینورو واونورمیدویید کہ چیزے کم و کسرنباشہ
_ازشلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولیـݧ روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست
سجادے که حالا دیگہ باید بگم علے
درستہ کہ ازآینده میترسم امااحساس میکنم با علے میتونم ایـݧ ترس وازبیـݧ ببرم
_غرق درافکارم بودم که یدفعه
بابا وارد اتاق شد
بہ احترامش بلند شدم إ
اسماء بابا هنوز آماده نشدے❓
ازبابا خجالت میکشیدیم سرموانداختم پاییـݧ و گفتم_الاݧ آماده میشم
باشہ حالا بیابشیـݧ کارت دارم
_چشم
اسماء جاݧ بابااگہ تاالاݧ نیومدم پیشت و درموردانتخابے کردے نظرے بدم یاباهات حرف بزنم واسہ ایـݧ بود کہ اطمیناݧ داشتم دخترے کہ مـݧ تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خوانوادشو روسفیدمیکنہ.
_الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلانگراݧ نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت وگفت:
چقدزود بزرگ شدے بابا
_بغضم گرفت وبغلش کردم وزدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم
اشکامو پاک کرد وگفت إ
اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ هاگریہ میکنے❓
_پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسـ...
کمدمو باز کردم یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سرکردم
_با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے
زنگ خونہ بہ صدا دراومد ازپنجره بیرونو نگاه کردم
علے باماماݧ و باباش وخواهرش جلوے در وایساده بودݧ
یہ کت وشلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود
_یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آوردبالا و بہ سمت پنجره نگاه کردسریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یا اللہ هاے آقایوݧ و میشنیدم
_استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ
ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق
مامان:بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند
_ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسیـنم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
〰❤️〰❤️
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد
_از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکوݧ میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد
_بزرگتر ها مشغول تعییـݧ مهریہ و مراسم بودند
مهریہ مـݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد
_همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعییـݧ کنــ.
بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد
بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دست گل و برداشتم گذاشتم تو اتاقم
_مث همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس شد
احساس آرامش خاصے داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مـݧ بودݧ تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در
اردلاݧ در حال غر زدݧ بود:
اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیـݧ و گفتم:ایشالا قسمت شما
خندید و گفت :ایشالا ایشالاـ
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کردو از موݧ خواست پیاده شیم
علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد
_اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم.
اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیـݧ پیاده شدیم
ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدـݧ
منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما
با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند
_فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت سفره ے عقد
دختره با مزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے،درست مثل چشماے علے داشت.
_مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند
_هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود
عاقد علے و صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ
_با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم و تا چند دیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونم و گرفتہ بود.
_دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم
عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و جارے کنہ
علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت:
بخونید استرستوݧ کمتر میشہ
قرآن رو باز کردم
〰❤️〰❤
_"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم"
یــــس_والقرآن الکریم...
آیہ هاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم
#ادامهدارد...
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_سی_وسوم
.
مادر مـݧ اولا کہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم ،خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره...
خلاصہ یہ چیزے مـݧ میگفتم یہ چیزے زهرا باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد
اما ماماݧ راضے نمیشدکہ نمیشد
یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد.
هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد.
اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره.
دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد.
یروز بعد از نماز صبح ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش.
نمازش رو تازه تموم کرده بود وهمونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش دستش بود
آهے کشیدوبا بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد و گفت:
برو مادر خدا پشت و پناهت.. وقطره اے اشک از چشماش روگونہ هاش افتاد
همموݧ شوکہ شدیم.
اردلاݧ دست مامانو بوسید ،بغلش کرد و زد زیر گریہ
از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود .
همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید
.
اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش رفت سوریہ
هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره
ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد
مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره .
میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ.
اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایـݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود
خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتـݧ اردلاݧ بشے،لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب
بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مـݧ میدونستم چہ خبره تو دلش
علے هم اصلا حال خوبے نداشت .اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم.البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود.
روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد.
تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہ ے ماماݧ
هرروز یا درحال خوندݧ دعاے طول عمرو آیہ الکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ
میشست و با کسے حرف نمیزد
ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد چند روزے حالش خوب بود
دوهفتہ از رفتـݧ اردلاݧ میگذشت
یکے دوروزے بود از علے خبر نداشتم .دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشوݧ.
وارد کوچشوݧ شدم ماشیـݧ جلوے در بود
زنگ و زدم .
کیہ؟؟؟؟
منم فاطمہ باز کـݧ
إ زݧ داداش تویے بیا تو
پلہ هارو تند تند رفتم بالا
وارد خونہ شدم و بلند گفتم
سلااااااام
سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا؟؟؟؟
اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست
ݧ نیست.اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتوݧ؟؟
چہ فرقے میکنہ؟؟؟
فرقے نداره دیگه
خندیدم و گفتم :حالا نوبت خودتم میشہ علےوخونست؟؟؟
آره بالا تو اتاقشہ
از پلہ ها رفتم بالا و در زدم
جواب نداد
دوباره در زدم بازم جواب نداد
نگراݧ شدم درو باز کردم
علے روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود
پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد
دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد
سلام
علیک السلام علے آقا ساعت خواب ؟؟؟
دانشگاه چرا نمیاے؟؟؟گوشیتم کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم ؟؟؟
ببخشید
همیـݧ فقط؟؟؟ببخشید؟؟
آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید
نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش
چیشده علے
چیزے نیست
چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما
هیچے اسماء رفیقم...
رفیقت چے؟؟؟
رفیقم شهید شد...
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
◀️ #ادامـــهدارد....
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع ❤️
#قسمت_سی_وچهارم
رفیقم شهید شده
مات ومبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بیـݧ دودستاش نگہ داشت وبلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردݧ
هق هق میزد دلم کباب شد
تاحالا گریہ ے علے و بہ ایـݧ شدت ندیده بودم نهایتش دوقطره اشک بود
ماماݧ همیشہ میگفت :مردها هیچ وقت گریہ نمیکنـݧ ولے اگر گریہ کـنـݧ یعنے دیگہ چاره اے ندارݧ
حالامــرد مـݧ داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده؟
ینے شکستہ؟
ݧ علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا؟
گریہ هاش شدت گرفت
دیگہ طاقت نیوردم ،بغضم ترکید واشکام جارے شدݧ .ناخودآگاه یاد اردلاݧ افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم وسعے میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـݧ،تو الاݧ باید تکیہ گاه علے باشے
نزار اشکاتو ببینہ .
صداے گریہ هاے علے تا پاییـݧ رفتہ بود
فاطمہ بانگرانے اومد بالا وسراسیمہ دراتاق و زد
داداش؟زݧ داداش؟چیزے شده؟
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیروݧ بیا بریم پاییـݧ بهت میگم .دستش وگرفتم ورفتم آشپز خونہ
فاطمہ رنگش پریده بود وهاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد
زنداداش چرا گریہ کردے؟؟؟داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد؟؟دعواتوݧ شده؟؟
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیواݧ میریختم گفتم : ݧ فاطمہ جاݧ دوست علے شهید شده
بادو دست زد توصورتشو گفت :خاک بہ سرم مصطفے؟
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے؟؟مصطفےکیه؟؟
روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے
بیشتر از ایـݧ چیزے نپرسیدم لیواݧ آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم :فاطمہ جاݧ بہ مامانینا چیزے نگیا
بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے
یکم آروم شده بود
پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ
کنارش نشستم ولیواݧ و دادم دستش
لیواݧ رو ازم گرفت و یکمے آب خورد
ازداخل کیفم دستمال کاغذے و درآوردم و گرفتم سمتش
دستمال و گرفت بو کرد
لبخند زد وگفت :بوے تورو میده اسماء
تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد
دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم
خوبے علے جاݧ؟
تو پیشمے بهترم عزیزم
إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت ؟
سرشو انداخت پاییـݧ وگفت:تو حال و هواے خودم نبودم .ببخشید
بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ
دراز کشید روتخت وگفت :ݧ اسماء حال رانندگے و ندارم
دستش وگرفتم و با زور از روتخت بلندش کردم
دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم :خوب مـݧ رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امروز
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ݧ ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:چے؟
سابقہ نداشت .علے عاشق اونجا بود .در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم
چادرم رو از زمیـݧ برداشتم و گفتم:باشہ پس مـݧ میرم
بلند شدجلوم وایسادکجا؟
برم دیگہ .فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے
ینے دارے قهرمیکنے اسماء?
ݧ مگہ بچم؟
خوب باشہ بروماشیـݧ و روشـݧ کـݧ تامـن بیام
کجا؟
هرجاکہ خانم دستور بدݧ .مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے؟؟
لبخندے زدم وگفتم :عاشقتم علے
لبخندے تلخ زدوگفت مـݧ بیشتر حضرت دلبر
ماشیـݧ رو روشـݧ کردم ساعت ۵بعدظهر بود
داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یادحرفهاے فاطمہ افتادم
اسم مصطفے رو توذهنم تکرارمیکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمئن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش .
ازطرفے فعلا هم تو ایـݧ شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید.
چند دیقہ بعد علے اومد
خوب کجا بریم آقا؟
هرجادوست دارے
ماشیـݧ رو روشـݧ کردمو حرکت کردم.اما نمیدونستم کجا باید برم
بیـݧ راه علے ضبط رو روشـݧ کرد
مداحے نریمانے:
"میخوام امشب بادوستاے قدیمم هم سخـݧ باشم شاید مـݧ هم بتونم عاقبت مثل شهیدا شم
میرم و تک تک قبراشونو باگریہ میبوسم بخدا مـݧ بایادایـݧ رفیقام غرق افسوسم"
فقط همینو کم داشتیم .
تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـݧ بہ روبرو خیره شده بود
بعدازچنددیقہ پرسید:اسماء کجا میرے؟؟؟
چنددیقہ مکث کردم .یکدفعہ یادکهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف والشهدا .احساس کردم کمے بهش آرامش میده
آهے کشید وگفت
کهف راعاشق شوے آخر شهیدت میکند
هیییی یادش بخیر
چے یادش بخیر ؟؟
هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تاحالا چیزے نگفتہ بودے
پیش نیومده بود
آهاݧ باشہ
تو ذهنم پر ازسوال هاے بے جواب بود امانباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶بود کہ رسیدیم .کهف .
خلوت بود
ازماشیـݧ پیاده شدیم و واردغار شدیم
همیـݧ کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همیـݧ بود وقتے اونجایے انگار ازتعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رودرگیر و مشغول کنہ
کنارقبر هانشستیم فاتحہ خوندیم
چند دیقہ بینموݧ سکوت بود
علے سکوت وشکست وبدوݧ هیچ مقدمہ اے گفت:
پیکرمصطفے رونتونستـݧ بیارݧ عقب .افتاد دست داعش
چشماش پراز اشک شدوسرش روتکیہ داد بہ دیوار.
#ادامـــهدارد.
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع ❤️
#قسمت_پنجاهوششم
گوشے و سریع جواب دادم!!!
الو؟؟
الو سلام بفرمایید.
سلام خوبے اسماء ؟؟ اردلانم
إ سلام داداش ممنونم شما خوبید؟؟
چرا صداتوݧ گرفتہ؟؟.
هیچے یکم سرماخوردم زنگ زدم بگم مـݧ با
علے یکے دو ساعت دیگہ پرواز داریم بہ سمت تهراݧ
إ شما هم میاید؟؟ الاݧ کجایید؟؟
آره ایندفعہ زودتر برمیگردم. الاݧ دمشقیم
علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
علے نمیتونہ حرف بزنہ .فعلا مــݧ باید برم خدافظ.
مواظب خودتوݧ باشید خدافظ
پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت
بہ انگشتر عقیقے کہ اردلاݧ براموݧ از سوریہ آورده بود نگاه کردم
خیلے دوسش داشتم چوݧ علے خیلے دوسش داشت.
ساعت۶بود یک ساعتے خوابیدم
وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم .
یکمے از عطر علے و زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم.
پشتش و رو کہ اسم خودم و علے وتاریخ عقدموݧ تو حرم و نوشتہ بودیم نگاه کردم.
لبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویرے رو کہ کشیده بودم و لولہ کرده بودم و با پاپیوݧ بستمش.
اردلاݧ دوباره زنگ زدو گفت کہ بریم خونہ ے علی اینا میاݧ اونجا .
گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم.
چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردم
الاݧ علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت :اسماء واے قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
ماماݧ و بابا یک گوشہ نشستہ بودݧ و با اخم بہ تلوزیوݧ نگاه میکردݧ.
إ ماماݧ شما آماده نیستیـݧ؟ الاݧ اونا میرسـݧ.
ماماݧ کہ حرفے نزد
بابا برگشت سمتم . لبخند تلخے زدو گفت :تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم:چیزے شده بابا
ݧ دخترم یکم با مادرت بحثموݧ شده.
باشہ مـݧ رفتم پس شما هم زود بیاید.ماماݧ جاݧ حالا دامادت هیچے پسرتم هستاااا.
باسرعت پلہ هارو رفتم پاییــݧ سوار ماشیـݧ شدم و حرکت کردم .
با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علینا .
بعد از یک ربع رسیدم .
ماشیـݧ و پارک کردم و دوییدم
در خونہ باز بود.
پس اومده بودݧ .یہ عالمہ کفش جلوے در بود .
زیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم:اینا دیگہ کیـݧ؟؟؟حتما دوستاشـݧ دیگہ ؟؟اه دیر رسیدم.الاݧ علے ناراحت میشه
وارد خونہ شدم همہ ے دوستاے علے بودݧ با دیدݧ مـݧ همہ سکوت کردݧ
اردلاݧ اومد جلو .ریشهاش بلند شده بود .چهرش خیلے خستہ بود
دوییدم سمتشو بغلش کردم.سرمو دور خونہ چرخوندم ݧ علے بود ݧ ماماݧ باباش .
داداش پس بقیہ کوشـݧ؟؟علے کو؟؟
چیزے نگفت وبا دست بہ سمت بالا اشاره کرد
اتاقشہ؟؟؟
آره
بدو بدو پلہ هارو رفتم بالا بہ ایـݧ فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده ؟حتما ریشهاش بلند شده .و صورتش مث اردلاݧ سوختہ .
رسیدم بہ دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد .یہ صداهایے شنیدم
درو باز کردم
پدر مادر علے و فاطمہ خودشوݧ انداختہ بودݧ رو یہ جعبہ و گریہ میکردݧ
فاطمہ با دیدݧ مـݧ اومد جلو بغلم کرد .حالم دست خودم نبود معنے ایـݧ رفتاراشوݧ نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے و ندیدم.
فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علے کو؟؟؟علی؟؟؟
گریہ ے همہ شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد
یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش
کم کم داشتم میفهمیدم چے شده .
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیروݧ
ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم
آروم خوابیده بود .و اطرافشو پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم:علے؟؟پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم.اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم .قول میدم
إ علے پاشو دیگہ ،قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟
لبات چرا کبوده؟؟؟
مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟؟
دستے بہ ریشهاش کشیدم.نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ .عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم .تو فقط پاشو
بیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم .علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟
عیبے نداره پاشو .
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش .
علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟قهرے باهام.بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم .پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما .وسایل خونمونو هم خریدم.باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ
إ الاݧ اشکام جارے میشہ ها.تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے
.علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبود
کم کم بہ خودم اومد
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد
علے نکنہ ...
نکنہ زدے زیر قولت رفتے پیش مصطفے؟؟
#ادامهدارد۰۰۰
21 سالم بود یه دختر قِرتی که عاشق روحانی شدم😔
اسمم هدی ست تو خانواده ای غیر مذهبی و نسبتا مرفح بزرگ شدم، خانواده ای که نه دین میشناخت نه خدا..!
در حدی که اصلا نامحرم برام مهم نبود و پوششم درست نبود و حتی رفتارم،
💥مسجد محله نزدیک خونمون بود،بعضی اوقات به خانومایی که با چادر میرفتن مسجد نگاه میکردم و میگفتم چقدر عجیبن،
چند باری اتفاقی روحانی جدید و از دور دیده بودم ولی خیلی دلم میخواست باهاش آشنا بشم چون دختر همسایه خیلی با آب و تاب ازش تعریف میکرد و میگفت :
مجرده و خیلی جوون،خوشکل و خوشتیپیه،☺️
خیلی کنجکاو شدم بخاطر همین یه روز به بهانه الکی وارد کتاب خونه مسجد شدم که دیدم،
اون روحانی که تعریفش همیشه بود اونجاست بهش نزدیک شدم و لبخند زدم، اونم منو دید ولی زود سرشو انداخت پایین
یروز نشستم منتظر تو حیاط تا نماز و دعا تموم شدو مسجد خلوت شد،
آخرین نفر اومد بیرون، رفتم جلو سلام کردم همونطور که سرش پایین بود جوابمو داد
گفتم : من یه دوستی دارم که عاشق یه مرد مذهبی و روحانی شده،
حاج آقا بنظرتون چیکار باید بکنه؟؟
یکم فکر کردو گفت :بهتره از طریق یه واسطه به اون آقا بگه شایدم اون آقا هم ایشون و بپسندن و انشاالله که سبب خیر بشه
لبخندی زدمو تشکر کردم، وقتی داشتم میرفتم تمام هواسش بمن بود😅
یک ماه بعد رفتمو به یکی از بزرگای محله که فرش فروشی داشت و مرد خوبی بود، با خجالت گفتم، ازش خواستم واسطه بشه!!
اونم مردد قبول کرد،😕
خلاصه
بعد از ۲سال ازدواج کردیم،
چون ایشون خیلی مذهبی بودن به من هم میگفتن باید چادر سرکنی و حجاب باشی، منم که 🤦♀...
#ادامهدارد
@tafakornab
@zendegiasheghaneh