eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 جوانی چاقو بدست وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مومن باشد ؟ همه با ترس و تعجب -به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مومن أم جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت : که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مومن دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مومن و مسلمان نمیشود...! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم... از دور دیدم یك كارت پخش كن خیلی با كلاس، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر كسی نمیده! خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می كرد و معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو می داد كه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم كردن تبلیغات نبود .... احساس كردم فكر می كنه هر كسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ، لابد فقط به آدمهای باكلاس و شیك پوش و با شخصیت میده! از كنجكاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!! خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با كلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می كنه؟!! كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه! شكم مبارك رو دادم تو و در عین حال سعی كردم خودم رو كاملا بی تفاوت نشون بدم! دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده...؟! همین طور كه سعی می كردم با بی تفاوتی از كنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: "آقای محترم! بفرمایید قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! كاغذ رو گرفتم چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر می رفتم توی كیك . وایسادم و با ولع تمام به كاغذ نگاه كردم، نوشته بود: "دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریكا" 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 روزی باران شدیدی می بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت. ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟ ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟ همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود. فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 درويشی به دهی رسيد. جمعی كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزی بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم. ايشان بترسيدند؛ گفتند مبادا كه ساحری باشد كه از او خرابی به ده ما رسد.آنچه خواست بدادند. بعد از آن از وی پرسيدند كه با آن ده چه كردی؟ گفت: آنجا سوال كردم،هیچ به من ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزی نمی ‌داديد این ده را رها می کردم و به ده ديگر می رفتم...! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸🍃🌸🍃 یکی از بزرگان به غلامش گفت: از مال خود گوشتی بستان و از آن طعامی ساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. گوشتی خرید و بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت را به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی تهیه کن تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد. دوباره تکه گوشت را به غلام سپرد که کمی روغن بستان و با آن گوشت، طعامی برای دیگر روز فراهم کن تا بخورم و تو را آزاد سازم. غلام گفت: ای خواجه تو را به خدا بگذار من هم چنان غلام تو باشم و این تکه گوشت را آزاد کن! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
شوهری یک پیامک به همسرش ارسال کرد: سلام، من امشب دیر میام خونه. لطفا همه لباس‌های کثیف من رو بشور و غذای مورد علاقه‌ام رو درست کن… ولی پاسخی نیومد! پیامک دیگری فرستاد: راستی یادم رفت بهت بگم که حقوقم اضافه شده و آخر ماه می‌خوام برات یه ماشین بخرم … همسر: وای خدای من! واقعا؟ شوهر: نه، می‌خواستم مطمئن بشم که پیغام اولم به دستت رسیده! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🐴ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. 🐴اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید ! 🐴پس آواز در داد: آهای! آهای …! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
این متخصصای تغذیه میگن برای صبحانه قند ساده نخورین. قند ساده چیه؟ قندی که حرف بقیه قندا رو زود باور میکنه؟ 📜 زیباترین داستان های کوتاه را اینجا بخوانید 👇🏻👇🏻 @allegory
😊مرد متمول پیری بیمار شده بود. 😊ملا برای عیادتش رفته به خانواده اش تسلیت گفت. 😊آنها گفتند: هنوز نمرده. 😂ملا گفت: چون نمیتوانم دو باره در این هوای سرد خدمت برسم اینست که پیشتر شما را تسلیت گفتم. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🍃اره بی دندان 🍃روزی اهل ده چاقوئی بزرگتر پیدا کرده نزد ملا آورده 🍃پرسیدند: این چیست؟ 🍃ملا گفت: این اره است که هنوز دندان نکشیده😂 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
❓ملا از زنش پرسید: تو چطور سن خودت را نمیدانی؟ 🌹زن گفت: من همه اسباب خانه را مراقب هستم و هر روز میشمارم برای اینکه مبادا دزد آمده چیزی ببرد اما سنم را کسی نمیبرد که هر روز بشمارم. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند. یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً...شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟ همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت» 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝