هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_بیست_چهارم
تو دلم گفتم ، الان تایماز با خودش می گه : چقدرم که این آی پارا مهربونه !! عمه ادامه داد : دوستی ما پابرجا بود تا اینکه ، پسر خان کندوان تو یه عروسی گل صباح رو دید و خاطر خواهش شد وباهاش عروسی کرد و اون رو با خودش به کندوان برد. چند ماه بعدش هم من ازدواج کردم و اومدم تبریز
با وجود اینکه اون زودتر ازدواج کرده بود، بچه دار نشده بود ، اما من خیلی زود سولماز و سعید رو به دنیا آوردم و با اونا سرگرم شدم وكل" از دوستم بی خبر موندم . تا اینکه با خبر شدم ، طفلی گل صبا که بعد از ده سال حامله شده بوده ، موقع زایمان از دنیا رفته . اونقدر حالم داغون شد که اصلا نپرسیدم بچه اش زندس یا مرده یا چی هست ؟ دیگه از اون موقع هیچ خبری ازش نداشتم. الان که آی پارا رو دیدم یه لحظه زبونم قفل کرد . آی پارا با گل صباح عین سیبیه که از وسط دو نیم شده. تایماز نگاهی گذرا به من کرد و رو به عمش گفت : متاسفانه عموی آی پارا بعد از فوت پدرش ، اون رو به عنوان کنیز به خان بابا فروخته. فخرتاج با تعجب به من نگاه کرد و بعد رو خان گفت : آره داداش؟ خان گفت : بله. همینطوره. فخرتاج گفت : به چه حتی با یه خان زاده یه همچین رفتاری کرده ؟ آی پارا په اصیل زاده ست . اون از مادرش ، اونم از باباش. اون حق نداشت اینطوری رفتار کنه. خان گفت : حالا که کرده.خودش باید وجدان می داشت و این کار رو نمی کرد. فخڑتاج بلند شد اومد سمت من و نشست کنارم و گفت : الهی قربونت برم دخترم چقدر اذیت شدی تو . بی مادر بزرگ شدی . اونم چه جواهری . حالا هم اینجوری. اونقدر از این رفتار فخڑتاج ذوق مرگ شده بودم که لفظ کنیز که از دهن اون تایماز نامرد دراومد ، برام کم رنگ شد . بیگم خاتون خودش رو جا به جا کرد و گفت : فخرتاج خانوم الان دیگه آی پارا یه خان زاده نیست . این رفتار شما شایسته نیست. خان چشم غره ای به بانو رفت و برای خاتمه ی این غائله گفت : فخری به خدمه بگو اتاق ما رو حاضر کنن. فخرتاج گفت : چیزی نمی خورین؟ خان گفت : الان ؟ نصف شبی چه وقت غذا خوردنه خواهر من ؟ نه ما تو راه خوردیم . فخڑتاج بلند شد و راه افتاد اما به در نرسیده برگشت رو به زن برادرش و گفت : یه اصل زاده ، همیشه اصیل زادهست زنداداش .حتی اگه زر خرید باشه چون فخرتاج به اندازه ی کفایت ازم دفاع کرده بود، نیازی به استفاده از زبونم ندیدم . اما نیشخندی رو مهمون لبام کردم که از چشم تیز بین تایماز دور نموند. بانو رو کرد بهم و گفت : از حرفهای خواهر شوهرم هوا ورت نداره خبریه ها !!! مالک تو خانه نه خواهرش. پس حواست به رفتارت باشه . اون به هوای دوستی با مادرت نخواست دلت رو بشکنه و بعد از روی مبل بلند شد و لباسش رو مرتب کرد تا آماده ی رفتن باشه. فخرتاج به اتاق برگشت و گفت : اناقانون حاضره . اونا بلند شدن و راه افتادن طرف در . ولی من همونجا موندم . فخرتاج گفت : تو چرا وایسادی؟ گفتم : من کجا باید برم ؟ گفت : بیا اتاق تو رو خودم نشونت می دم. می دونستم رفتار محبت آمیز فخڑتاج اوضاعم رو بعد از رفتن از اینجا برام بدتر می کنه . اما نمی تونستم بهش بگم من رو ندید بگیره و کاری به کارم نداشته باشه . در ضمن ته دلم از چزوندن تایماز هم لذت می بردم. فخراج کنار در یه اتاق ایستاد و بهم گفت : بیا تو وارد اتاق شدم. کوچیک ولی دنج بود. به تخت خواب فلزی آجری رنگ یه گوشه بود و به کمد با در آینه ای هم کنارش. گفت : راحت بخواب
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@zendegiasheghaneh
@tafakornab