eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
16.8هزار ویدیو
112 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده بهشتی
مخصوصا که جلوی بانو ، خان و تایماز این حرفها رو می زد. محمد علی خان گفت : همراه من بیا دخترم . اون جلو راه افتاد و من و بانو و بعدش خان و تایماز پشت سرش. بانو گفت : خوب آبرومون رو حفظ کردی . خوشحالم که از اعتماد کردن بهت پشیمون نشدم . از اینکه جریان اول شدن و این حرفها كل منتفی شده بود ، خوشحال بودم. خان سوار اسب شد تا صداش به همه برسه رو به جمعیت کرد و گفت : همگی شاهد مسابقه بودین و نفرات اول تا سوم رو هم دیدین . همونطور که دیروز گفتم ، جوایز نفرات اول تا سوم طبق قرار به اونها تعلق می گیره اما همگی شاهد اتفاق ناگواری که حین مسابقه افتاد بودین و همگی به چشم خودتون دیدین اونی که شایسته عنوان اولی بود ، چطور از این عنوان گذشت و جون نوه ی من رو نجات داد . هر چند نمی شه با پول کار این دختر جوان رو جبران کرد اما من اون رو برنده ویژه ی این مسابقه اعلام می کنم و بهش صد سکه ی طلا جایزه می دم. چیزی رو که می شنیدم رو نمی تونستم باور کنم . من اینطوری دیگه آزاد می شدم اینطوری مال خودم می شدم . خدایا این بهترن هدیه ای بود که می تونستم از کسی بگیرم .همگی صلوات فرستادن و بعض ها هم دست زدن. چهره ی خان ، بانو و تایماز هم بشاش بود و معلوم بود از وضعیت پیش اومده خوشحالن . اما اونا نمی دونستن من می خوام با این پول آزادی خودم رو بخر . مسلما این تصمیم به مذاقشون خوش نمی اومد . از صحرا به طرف عمارت خان حرکت کردیم تا برنده ها جوایزشون رو دریافت کنن. نسترن رو قبل" به خونه منتقل کرده بودن . خیلی دوست داشتم زود برم ببینم در چه حالیه . وقتی رسیدیم به عمارت اول از همه اجازه دیدن اون رو گرفتیم و رفتیم بالا سرش . بیدار بود ولی در حال استراحت . کنار بانو ایستادم خیلی مودبانه عرض ادب کردم . نسرین خانوم دوباره من رو به آغوش کشید و از من بابت نجات دردانه دخترش تشکر کرد . به طرف تخت نسترن رفتم. لبخندی زد و گفت : ممنونم آی پارا . اسمت همین بود نه ؟ گفتم : بله خان زاده . خوشحالم سالم و سلامت می بینمتون. گفت : تا عمر دارم مدیون توام و امیدوارم روزی بتونم جبران کنم . امکان داشت بمیرم یا دست کم فلج بشم . یه لحظه یاد آیناز افتادم . فکر کنم بانو هم یاد اون افتاد چون چهرش درهم شد . برای اینکه ذهن بانو رو عوض کنم گفتم : خواست خدا بود خان زاده . امیدوارم این خراش های جزئی هم زود التيام پیدا کنن و بعد با اجازه از نسرین خانوم ، اتاق رو ترک کردیم.مراسم اهدای جایزه برگزار شد و در کمال ناباوری پدر نسترن هم به من پنجاه سکه ی طلا داد. خیلی خوشحال بود . بعد از فوت خان بابا ، رنگ خوشی ندیده بودم . این اولین اتفاق خوب تو این مدت بود . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @tafakornab