هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_هشتادونه
من یکی سر صبحونه اونقدر عجله کردی که نفهمیدم چی خوردم . الانم خیلی گشمنه .عصر اون روز با تایماز رفتیم بیرون و توی بازار چرخیدیم. خرید کردن ،کلی تو روحیم تاثیر مثبت گذاشت. تایماز برام یه دست لباس زیبا به رنگ قرمز عنابی و یه روسری به همون رنگ ، بابت قبولیم تو امتحان به عنوان هدیه خرید . باهم شام کباب خوردیم و با یه روحیه ی شاد ولی حسابی خسته و از کت و کول افتاده به خونه برگشتیم . موقعی که داشتم وارد اتاقم می شدم تایماز گفت : شب رو خوب بخواب چون می خوام فردا راجع به مهمترین مسئله ی زندگیم باهات حرف بزنم . حدس زدن اینکه مهمترین مسئله ی زندگی تایماز چی می تونه باشه ، کار چندان سختی نبود.برخلاف باشه ای که به تایماز گفتم ، شب دیروقت خوابم برد .چون به موضوعی که گفت ، فکر می کنم و بعد از این هم که خوابم برد تا خود صبح خوابش رو می دیدم . صبح خیلی سرحال نبودم چون خوب نخوابیده بودم . اما ظاهرم رو معمولی نشون می دادم . نمی خواستم فکر کنه به خاطر اون موضوع دارم اوقات تلخی می کنم . تایماز به تمامی قول و قرارهاش پایبند بود و حالاهم نوبت من بود که به قولی که بهش داده بودم عمل کنم . وقتی وارد اتاق ناهار خوری شدم ، دیدم شاد و شنگول و حسابی اتو کشیده نشسته . با دیدن من لبخندش عمیق تر شد و با صدای بلند و سرخوش جواب سلامم رو داد . صبحانه ی کامل و خوشمزه ی صفورا خانوم رو بین شوخی ها و مزه پراکنی های تایماز خوردیم . وقتی اکرم اومد تا میز رو جمع کنه ، تایماز گفت : بذار برای بعد اکرم. می خوام با آی پارا حرف بزنم . اکرم چشمی گفت و اتاق رو ترک کرد . تایماز نگاهی بهم انداخت و گفت : حتماً می دونی راجع به چی می خوام حرف بزنم . سر به زیر گفتم : بله! گفت : سرت رو بلند کن .دوست دارم وقتی باهات حرف می زنم چشمات رو ببینم . زل زد تو چشمام و گفت : باهام ازدواج می کنی آی پارا ؟ ….خانوم خونم می شی؟ خواستم سرم رو بندازم پایین که گفت : نه بهم نگاه کن و بگو . عرق سردی نشست رو پیشونیم . خجل در حالی که زل زده بود به چشمام گفتم : بله . شاد دستاش رو کوبید به هم و گفت : ممنونم . همه ی تلاشم رو می کنم خوشبخت باشی. دیگه کاری به چشمام نداشت . منم با خیال راحت سرم رو انداختم پایین. گفت : من فردا به طرف اسکو حرکت میکنم و آیناز رو با خودم میارمش . وقتی بیاد عقد می کنیم . جملش سوالی نبود پس منم هیچ جوابی بهش ندادم. گفت : تو هم با اکرم برو و هر چی که لازم داری تو این مدت بخردر ضمن این سفرم مثل قبلی طول نمیکشه ها.پس زود کارات رو بکن. بلند شد رفت سمت پنجره و پرده رو زد بالا و در حالی که بیرون رو نگاه می کرد ، ادامه داد: خوشبخاته بین تبریز و تهران ، اتوبوس گذاشتن .چهار روز با اتوبوس راه هست .یه نصف روز هم تا اسکو با درشکه راه دارم .اگه دو روزم بخوام اونجا بمونم تا آیناز وسایلش رو حاضر کنه ، تقریبا ً سر دو هفته بر می گردم .همونجور که بیرون رو نگاه می کرد آروم گفت :دلم برات خیلی تنگ می شه . تو چی ؟ چی میگفتم میگفتم، از فکر نبودنت دلم میگیره ؟ دلم نمی خواد بری؟ توافکار خودم غرق بودم که دیدم صداش از بغل گوشم مییاد . خیمه زد روم و گفت : خیلی می خوامت آی پارای من. از گلگون شدن صورتم سرخوش شد و با خوشی از اتاق زد بیرون موقع خدا حافظی ، اشک تو چشمام جمع شده بود نمی تونستم جلوی ریزش اشک و همینطور آبروم رو بگیرم . تایماز اومد نزدیکتر و جوری که بقیه نشنون گفت :اگه اینا اینجا نبودن ، بغلت میکردم و می بوسیدمت که رنج این چند روز دوری یه کم کمتر بشه . ولی الان با وجو این همه چشم و گوش نمیتونم .داشتم از خجالت پس می افتادم . اون می دونست اما همینطور گستاخ و خیره نگام میکرد.بلاخره زبون باز کردم و گفتم : خدا به همراهتون . همونطور که خیره نگام می کرد گفت : مواظب خودت باش خاتونم و به سمت بقیه رفت و خداحافظی مختصری با اونا هم کرد و همراه سید علی از در خارج شد.قبلاً تایماز هر روز از خونه میرفت بیرون و شب می اومد اما چون میدونستم شب می یاد ، نبودش رو تو طول روز حس نمی کردم . اماحالا که میدونستم چند روزی خونه نمی یاد ،دلتنگش شده بودم.هنوز نرفته دلم براش پر میکشید
* تایماز گفتم : هیس !!! چه خبره خواهر من ؟ الان یه ایل میریزن اینجا. آیناز در حالی که دستش رو به دهنش گرفته بود آروم گفت : اصلاً باورم نمیشه . تو چرا زودتر این خبر رو بهم ندادی؟ قیافش دیدنی بود.اونقدر متعجب بود که چشماش داشت از کاسه می زد بیرون. گفتم : کی ؟ چطوری؟ من واسه خبر دادن به تو باید می اومدم اینجا . نمی خواستم تنهاش بذارم.اگه بهت تلگراف میزدم ، ممکن بود کس دیگه ای هم مطلع بشه. در ضمن می خواستم به قولی که به تو دادم عمل کرده باشم و کمک کنم.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh