هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_هفتم
گفتم : خان اومدم خبر یه دزدی رو بهتون بدم. خان قهقهه زد و گفت: چی؟ دزدی؟ اونم تو املاک من ؟ املاک میزا تقی خان ؟ امکان نداره . کی یه همچین جرأتی می کنه ؟ تو دیوانه ای دختر. گفتم : شریک دزد و رفیق قافله. خان گفت : مثل بچه ی آدم حرف بزن تا ندادم فلکت کنن. گفتم : می گم خان اما ازتون می خوام اگه حرفام رو قبول کردین و دیدین راس می گم خواهش من رو رد نکنین. خان گفت : بگو چی می خوای ؟ گفتم : می خوام برای پاداش این خبرم ، اجازه بدین بقیه زن های خدمتکار این خونه هم مو داشته باشن . خان غرید امکان نداره . همین تو داری بسه. گفتم : خواهش می کنم خان . نگاه به همسر قشنگتون بکنید. آدم حض می کنه وقتی جعد موهاشو می بینه. تو اون لحظه چشمم به بیگم خاتون بود که از تعریف من سرمست بود و ادامه دادم : خان شما همسر به این زیبایی دارین . پسرتون هم که مادر به این زیبایی رو دیدن دیگه به خدمه نیگا می کنه ؟ آخه شما کجا مستخدم های کرکثیف خونه کجا . خدایی خوشگل هم نیستن . آقایی کنین و بذارین به این چند تا شوید خوش باشن. خان گفت : اگه حرفات دروغ باشه و نتونی اثبات کنی چی؟ گفتم : برای هر تنبیه شما حاضرم سر خم کنم. خان که به مباشرش زیادی اعتماد داشت و فکر می کرد از رو غرض دارم تهمت می زنم و بازنده ی جریان منم و اون می تونه زهرش رو بریزه ،گفت: قبول . بگو حرفت رو. جریان رو که تمام و کمال واسه خان گفتم ، خان حسابی رفت تو فکر. گفتم : خان ، شب می یام پیشتون تا با هم بریم و ببینیم . اگه خودتون باشین بهتره . درضمن آسلان نوچه زیاد داره نباید بدونه فهمیدین وگرنه همه چی خراب می شه. خان گفت : باشه. تو برگرد سر کارت . شب منتظرتم. تعظیمی جلوی بانو کردم و سریع برگشتم به باغ.خیلی نگران بودم و مدام دعا می کردم آسلان بویی نبره. رقیه یه کم به پرو پام پیچید که جریان
دزدکی رفتنم رو بدونه اما وقتی دید ، نم پس نمی دم ، ول کرد. شب بود و رقیه از فرط کار و خستگی ، بی هوش شده بود. لچکم رو سرم کردم و به طرف عمارت راه افتادم. خان وسط حیاط با دونفر از نگهبان ها ایستاده بود . از اینکه خودش اینقدر جنم نداشت که تنها بیاد ، ازش بیشتر بدم اومد. اگه هر کدوم از این نگهبانها مثل آسلان که خان اعتماد کامل بهش داشت ، خائن از آب در می آمد کلاه من پس معرکه بود . اگه نمی تونستم اثبات کنم که آسلان دزدی می کنه ، تنبیه سختی در انتظارم بود. خان تا من رو دید ، همراه نگهبانها جلو اومد و گفت: بریم. یه کم پشت در باغ صبر کردیم تا مطمئن بشیم همه چی آرومه. به طرف پشته ی یونجه حرکت کردیم . جا واسه پنهان شدن چهار نفرمون نبود . خان دستور داد نگهبان ها کمی دورتر پشت درختها پنهان بشن و من و خودش پشت تل یونجه قایم شدیم. کمی بعد در حالی که تو دلم آشوبی به پا بود ، صدای قدمهایی رو شنیدیم . کمی خودمون رو بالاتر کشیدیم که در اتاقک دیده بشه . همون دیروزی ها بودن. وارد اتاقک شدن و مثل هر شب بیست تا از طبق رو بیرون آوردن. همه ی تنم چشم بود و حواسم به خان نبود . یه لحظه متوجه شدم کنارم نیست. اطراف رو پاییدم ببینم کجا رفته که دیدم با نگهبانها دارن از پشت اتاقک به اون دو نفر نزدیک می شن. تو یه حرکت ناگهانی ، پریدن و ضربتی هر دو شون رو گرفتار کردن. کار من تموم شده بود . نمی خواستم بفهمن منم اونجا بودم . آروم به طرف در باغ برگشتم و سریع رفتم تو اتاقم. فردا روز بزرگی بود. اگه اون دوتا اعتراف می کردن که کار ، کارِ آسلانه ، من شرط رو می بردم و پرونده ی تراشیدن موی زنهای این خونه برای همیشه بسته می شد.....
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh