هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_پنجاه_وچهار
مثل مادرش قد بلندی داشت . سفید بود با چشمهای سبز خوشرنگ . در کل خوشگل بود و یه کم هم حراف . حمام بیرون خونه ، گوشه ی حیاط بود. حوله و وسایل حمام رو اكرم برام آورده بود . تایماز فکر همه چی رو کرده بود. می دونست من هیچی همراه ندارم. بعد از حمام یکی از لباسهایی که بانو برام گرفته بود و پوشیدم و موهامو همونطور خیس بافتم و از حمام اومدم بیرون. طرز لباس پوشیدنم با اهل خونه خیلی فرق داشت. باید با سکه های جایزه ام چند دست لباس و یه چادر برای خودم می خریدم. بعد از حمام ، حس می کردم یه ده کیلو لاغر شدم . خیلی سبک شده بودم . تایماز تو حیاط بود . تا من رو دید گفت : عافیت باشه . خوب بود ؟ گفتم : عالی بود خان ... با چشمای عصبانی نگام کرد . سریع گفتم : عالی بود تایماز خان. گفت : این خان رو یه جوری بچسبون به اسم من ها. گفتم : اینطوری منم راحتترم . شما که به خصوصیات من آشنایی دارین !!!! گفتم : بله می دونم چه لجبازی هستی . لبخند زدم که ادامه داد . برو خودت رو تو آینه ی راهرو یه نیگا بکن . اصلا نمی شه شناخت . نمی دونستم اینقدر با یه حموم فرق می کنی. خجالت زده سرم رو پایین انداختم و ازش دور شدم . پشت بند من اون رفت و حمام کرد . تایماز که عوض شده بود . خیلی خوش اخلاق شده بود . این هم خوب بود و هم بد. یه جورایی وقتی خوش خلق می شد ازش می ترسیدم . من که قیافم بد نبود . می ترسیدم بخواد اینطوری بهم نزدیک بشه . من اینو نمی خواستم . من فقط به آرزوهام فکر می کردم . واقعیت این بود که وقتی بد اخلاق می شد احساس امنیت بیشتری می کردم. برای ناهار صدام کردن . دیگه داشتم از گشنگی می مردم . زمان ناهار خیلی وقت بود که رد شده بود . دیگه عصر بود. به دنبال اکرم رفتم پایین. من رو هدایت کرد سمت یه اتاق نسبتا بزرگ که مثل خونه ی فخر تاج ، یه میز غذا خوری داشت . اما به بزرگی اون نبود . کلا هشت تا صندلی داشت . تایماز تا من رو دید گفت : زود بشین که می دونم گشنه ای . بازم این فکر از سرم گذشت که کلا از وقتی اومده بودیم ، کلی تغییر کرده بود رفتارش و خیلی خیلی ملایم شده بود و با احترام باهام برخورد می کرد . مثل اینکه خودش هم باورش شده بود من دختر دوستشم. با فاصله یه صندلی باهاش خواستم بشینم که گفت : فقط من و تو اینجا غذا می خوریم. برو روبروم بشین . بی حرف میز رو دور زدم و روبه روش نشستم . یه نگاهی به اتاق انداختم و گفتم : چرا صفورا خانوم اینا اینجا غذا نمی خورن؟ گفت : اونا خدمتکارن . درسته من باهاشون عین خانواده ام رفتار می کنم . ولی بعضی چیزها باید رعایت بشه . بی حرف شروع به خوردن غذا کردم . بی نهایت گرسنه بودم . واسه همین خیلی زیاد خوردم . وقتی غذام تموم شد و سربلند کردم، دیدم تایماز با یه خلال دندان گوشه لبش زل زده به من . لقمه ی توی دهنم رو قورت دادم و گفتم : چرا اینطوری نگاه می کنید ؟ با یه لبخند گفت : خیلی گشنت بود ؟ گفتم : بله . مگه شما نبودین ؟ گفت : چرا . ولی تو ته ظرف رو در آوردی . هم ناراحت شدم و هم خجالت کشیدم . واسه همین صورتم در هم رفت که تایماز هم متوجه شد. گفت : شوخی کردم . به دل نگیر. واقعیت این بود که به دل گرفته بودم . حس می کردم یه جور منت گذاشته سرم . اونم فهمید که من چرا ناراحت شدم . واسه همین گفت : گفتم که شوخی کردم . من از این طور با لذت غذا خوردن تو لذت می برم. اگه بدت می یاد دیگه اینطوری نمی گم . تو مثل خیلی از دخترایی که من دیدم نیستی . بی غل و غشی . با | وجود ارباب زاده بودنت ، الکی عشوه نمی یای. همین باعث شد من اینطوری راحت اینو بگم. چقدر این بشر رک بود . هم خوشم اومد از حرفاش و هم به کم خجالت کشیدم .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh