eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
16.2هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 دیـدن روی شمـا کاش میسـر می‌شد شام هجران شما کاش که آخرمی‌شد بین ما "فاصله ها" فاصله انداخته‌اند کاش این فاصله با آمدنت سر می‌شد 🌴"شاید این جمعه بیاید شاید ":🌴 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَسیرِ عِشقِ حٌسِینَم اَسیرْ میمیرَم بِه شٌوقِ کَرببلاٰیَشْ حَقیر میمیرَم لِباٰسِ نٌوکَریَت دِادهْ اِعتباٰر مَرا اَگر چِه نوٌکرَم اَماّ اَمیر میمیرَم.. 🌹اَلسَلامُ عَليَڪ يا اباعَبدِالله🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 15 آذر ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:30 ☀️طلوع آفتاب: 06:59 🌝اذان ظهر: 11:55 🌑غروب آفتاب: 16:51 🌖اذان مغرب: 17:11 🌓نیمه شب شرعی: 23:10 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🍃 : ،،پس ازنمازظهرجمعه 🌺دورکعت نماز گذارد و درهر رکعت بعد از حمد ۷ توحید بخواند 🍃 ،100مرتبه 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ این ذکر بهترین داروی ،معنوی است 📚 مفاتیح الجنان أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ ‼️سایه وحشت آنفولانزا بر سر مردم! امسال آنفلوانزا تو کشور خیلی شایع شده و متاسفانه تلفات هم داشته و توی همین چند روز جان چندین نفر رو گرفته، بیماری که اگر جدی گرفته نشود تلفات خطرناک تری به جا می گذارد. برای در امان ماندن از این بیماری این ویدئو را ببینید👆 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 قسمت_پنجاه_پنج : ✍گرمای عشق 🌹رفتم توی صف نماز ایستادم … همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن … بی توجه به همه شون … اولین نماز من شروع شد … . از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم … روی گوشم گذاشتم … و الله اکبر گفتم … دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت … اولین رکوع من … و اولین سجده های من … . 🌹نماز به سلام رسید …الله اکبر … الله اکبر … الله اکبر… با هر الله اکبر … قلبم آرام می شد … با هر الله اکبر … وجودم سکوت عمیقی می کرد … . آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود … چنان قدرتی رو احساس می کردم … که هرگز، تجربه اش نکرده بودم … 🌹 بی اختیار رفتم سجده … بی توجه به همه … در سکوت و آرامش قلبم … اشک می ریختم … از درون احساس عزت و قدرت می کردم … . با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم … سر از سجده که برداشتم … دست آشنایی به سمتم بلند شد … قبول باشه … 🌹تازه متوجه هادی شدم … تمام مدت کنار من بود … اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود… لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد … دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم … دستش رو بلند کرد … بوسید و به پیشانیش زد… . 🌹امام جماعت … الله اکبر گفت … و نماز عشاء شروع شد …اون شب تا صبح خوابم نبرد … حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود … آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم … حس می کردم بین من و خدا … یه پرده نازک انداختن … فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم … 🌹حس آرامش، وجودم رو پر کرد … تمام زخم های درونم آرام گرفته بود … و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد … تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم … حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم … خدا رو میشه با عقل ثابت کرد … اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت … در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند … 🌹تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم … دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود … این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد … 🌹من با عقل دنبال اسلام اومده بودم … با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم … اما این عقل … با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود … یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد … و من فهمیدم … 🌹فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد… اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست … چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند … ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد … . 🌹به رسم استاد و شاگردی … دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه … هادی بدجور خجالت کشید … – چی کار می کنی کوین؟ … اینطوری نکن … – بهم یاد بده هادی … مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده … توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن … استاد من باش ✍ادامه دارد… @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🔆 امام مهدی عج: آنکه در دادنِ نعمتهایی که خدا به او داده، به کسانیکه فرمان رسیدگی به آنها را داده بخل ورزد، در دنیا و آخرت زیانکار خواهد بود @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📞⏰🍴 ❓ آیا تهیه وسائل بر عهده است؟ چه مقدار؟ 🍃 تهیه وسایل منزل مانند ، ، پرده، ، وسایل پخت و پز و آنچه که زن برای نظافت نیاز دارد نیز همگی به عهده مرد است و مقدار، جنس و کیفیت هر یک نیز باید متناسب با و منزلت باشد. ✅ در نتیجه: اگر زن در ای زندگی کرده است که مثلاً از نوعی خاص فرش و استفاده می کرده، مثلاً همیشه روی می خوابیده و شأن او داشتن های خاص و یا وسایل خاصی است، بر مرد واجب است آنها را تهیه نماید. البته تا آنجا که منجر به نگردد. ✴️ منبع: امام، تحریر الوسیله، کتاب نکاح، فصل فی النفقات، مسأله 8. ➖➖➖➖➖ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨ وَكَفَى بِاللَّهِ وَلِيًّا وَكَفَى بِاللَّهِ نَصِيرًا ﴿۴۵﴾ ✨كافى است كه خدا سرپرست شما باشد ✨و كافى است كه خدا ياور شما باشد (۴۵) 📚سوره مبارکه النساء ✍بخشی از آیه ۴۵ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ ‍ 📚 ❗️ قومی در ساحل عدن مسجدی بنا کردند، اما وقتی کار ساختن آن تمام شد، ناگهان مسجد فرو ریخت، آن قوم نزد خلیفه اول رفته و داستان خراب شدن مسجد را با او در میان گذاشتند. خلیفه گفت: باید بنای را محکم بسازید. مجدداً مسجد را ساختند، ولی ویران شد، باز هم نزد خلیفه رفتند و جریان را به اطلاع رساندند، خلیفه نمی‌دانست چه باید بکند،‌ مثل همیشه به حضرت علی متوسل شد و از او کمک خواست. امام علی(ع) فرمود: طرف راست و چپ قبله را حفر نمایید، دو آشکار می‌شود که روی آن نوشته شده: «من رضوا هستم و خواهرم حیا که هر دو دختران تبّع پادشاه یمن هستیم، ما مردیم در حالی که به خداوند شرک نورزیدیم». پس آن‌ها را در آوردید، غسل و کفن کنید و بر آن‌ها نماز بخوانید و بعد آن‌ها را به خاک بسپارید، سپس مسجد را بنا کنید تا خراب نشود، آنان امر حضرت را اجرا کردند و پس از آن مسجد خراب نشد. 📓بحارالانوار،ج41، ص297، ح22 😍👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
برای زندگی شادتر 1) زندگیتان را با هیچ کسی، مقایسه نکنید. 2) افکار منفی، نداشته باشید. 3) بیش ازحدتوان خود،کاری انجام ندهید. 4) خیلی خود را، جدی نگیرید. 5)انرژی خود را،صرف کنجکاوی دراموردیگران نکنید. 6) وقتی بیدارهستید، خیال پردازی کنید. 7) حسادت، یعنی اتلاف وقت. 8)گذشته را،فراموش کنید. 9)زندگی،کوتاهتر ازآنست که؛ازدیگران متنفرباشید. 10)هیچکس جزخودشما،مسئول خوشحال کردن شمانیست. 11)بیشتر،لبخندبزنید
هدایت شده از خانواده بهشتی
گفتم : من از عشوه ریختن برای مردی که نه پدرمه . نه برادرم و نه همسرم، خوشم نمی یاد . اینطور خواستم جایگاهش رو بهش یادآور بشم . من واسه داشتن بعضی چیزها نمی خواستم چیزهای باارشترم رو از دست بدم . لبخند زد وگفت : می دونم آخه تو آی پارایی. این دومین بار بود که اینطوری می گفت . دیگه از لبخند زدن های گاه و بیگاهش می ترسیدم . این بشر چش بود آخه . من همون تایماز اخمو رو که با به من عسل هم نمی شد خوردش رو بیشتر می پسندیدم. برای اینکه این بحث ادامه پیدا نکنه ، بلند شدم و گفتم : می تونم برم تو اتاقم . گفت: باشه برو . ولی قبل از شام بیا تو اتاقم . می خوام باهات حرف بزنم . با تعلل چشمی گفتم و پناه بردم به اتاقم . می خواستم تا شب بخوابم . در حد مرگ خسته بودم. ولی به کم فکرم درگیر این ملاقات شبانه با قیمم بود. با صدای ضربه ای که به در اتاق می خورد بیدار شدم. اول منگ بودم و نمی دونستم کجام . اما کمی که اطراف رو پاییدم ، فهمیدم کجام . بلند شدم و گفتم : بله ؟ اکرم بود . گفت : خانوم آقا کارتون دارن. وای دیر کرده بودم . هوا تاریک بود . از همون پشت در گفتم : ممنون تو برو منم میام . بلند شدم. لچکم رو سرم کردم و جلو آینه لچک ولباسام رو مرتب کردم و از اتاق زدم بیرون. جلوی در اتاق تایماز توقف کردم. به بسم الله زیر لب گفتم و در زدم . تایماز گفت : بیا تو. وارد اتاقش شدم . پشت میز کارش نشسته بود . سرش رو بلند نکرد و گفت : بشین . نشستم رو صندلی کنار تخت خوابش. اتاقش از مال من خیلی بزرگتر بود. تخت خواب و میز کارش نقشوش عین هم داشت. به طرف اتاقش هم کمد دیواری بزرگی بود که همه ی دراش آینه داشتن و وسط کمد هم قفسه کتاب بود. مشغول بررسی اتاقش بودم که گفت : خوب خوابیدی؟ نگاهش کردم و خجالت زده گفتم : بله . ببخشید دیر کردم . اصلا نفهمیدم کی شب شده . لبخند محوی اومد رو لبش و تکیه داد به صندلیش و گفت : اینجا چطوره ؟ گفتم : از چه نظر؟ گفت : فضاش ! آدماش! گفتم : خیلی خوبه . هم فضاش و هم اهل خونه. گفت: عالیه . صدات کردم که راجع به یه چیزهایی حرف بزنم. این خانواده که اینجا کار می کنن ، از آشناهای دور پدرم هستن . پس در نتیجه خانواده ی من رو میشناسن . نباید جوری رفتار کنی که اونا بفهمن چه گذشته ای داری. اگه شک کنن ، با به تلگراف به پدرم ، همه چی داغون می شه. باید واقعا به عنوان دختر دوست من اینجا رفتار کنی و چیزی از اتفاقات گذشته بروز ندی که اونا هم بخوان کنجکاوی نشون بدن . در مورد درس خوندنت باید به معلم سرخونه برات بگیرم که بهت درس بده تا بتونی امتحان نهم رو بدی و بری دبیرستان . اینطوری کمتر وقتت تلف می شه و به کم از عقب موندگیت جبران می شه. بعد یه لحظه انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت : تو شناسنامه داری؟ گفتم : نه !!! شناسنامه چيه ؟ لبخندی زد و گفت: سند هویت هر فرده . البته همه ندارن اما کم کم دارن به فکر می افتن. اگه اجباری بشه همه باید داشته باشن. می سپرم به دوستم که برات شناسنامه بگیره . گنگ بودم و نمی فهمیدم چی می گه . اما چون بهش اعتماد داشتم ، گذاشتم هر کاری می خواد بکنه . تایماز ادامه داد : فردا می سپرم به صفورا خانوم که برات چادر بدوزه. وقتی چادرت حاضر شد و تونستی بری بیرون ، پول می دم برین پارچه به دلخواه خودت ، بخرین بدین خیاط تا لباسهایی رو که با فرهنگ اینجا متناسبه برات بدوزه. در ضمن هر چی احتیاج داشتی به خودم بگو . برات تهیه می کنم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh