eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
16هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 داستانی از مثنوی معنوی🌺 👈 بشکن!🌺 🌴نوشته اند: روزی پادشاهی همه درباریان را خواست. همه گرد تخت او به صف ایستادند. شاه، گوهری بس زیبا و گرانبها به یکی از آنان داد و گفت: این گوهر چگونه است و به چند ارزد؟ گفت: صدها خروار طلا، قیمت این گوهر را ندارد. شاه گفت: آن را بشکن. مرد درباری گفت: ای شاه! چنین گوهری را نباید شکست که سخت ارزنده و قیمتی است. 🌴ساعتی گذشت. دوباره آن گوهر را به یکی دیگر از حاضران داد و همان خواست. او نیز گفت: ای سلطان جهان!این گوهر، به اندازه نیمی از مملکت تو، قیمت دارد. چگونه از من خواهی که آن را بشکنم؟ شاه او را نیز رها کرد و دستور داد به هر دو خلعت و هدیه دهند. به چندین کس دیگر داد و همگی همان گفتند که آن دو ندیم گفته بودند. 🌴شاه را ندیمی خاص بود که بدو سخت عنایت داشت و مهر می ورزید. او را خواست. پیش آمد. گوهر را به دست او سپرد و گفت: چند ارزد؟ گفت: بسیار. شاه گفت: آن را بشکن! همان دم، گوهر را بر زمین زد و آن را صد پاره کرد. 🌴حاضران، همه بر آشفتند و زبان به طعن و لعن وی گشودند که ای نادان این چه کار بود که کردی. آیا پسندیدی که خزانه شاه از چنین گوهری، خالی باشد؟ ندیم گفت: راست گفتید. این گوهر، افزون بر آنچه در تصور گنجد، قدر و بها داشت؛ اما فرمان شاه، ارزنده تر و قیمتی تر است. حاضران، چون این پاسخ را از آن غلام شنیدند، همگی دانستند که این، امتحانی بود از جانب شاه. لب فرو بستند و هیچ نگفتند که دانستند خطا کرده اند. 👌مولوی پس از نقل این حکایت، می افزاید که نباید به این بهانه که جسم و جان آدمی، قیمت دارد و حفظ آن واجب است، از فرمان خدا و شرع سر پیچی کند..... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🏠🏡🏠 🏠کلبه ای ڪه در آن مهربانی هست و ساکنینش می خندند بهتر از کاخی ست که مردمانش دلتنگ هستند. کلبه زندگیتون گرم به عشق و محبت ❤️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
پس از آنکه حضرت نوح علیه السلام قوم گنه کار خود را نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، ابلیس نزد او آمد و گفت : تو بر گردن من حقی داری که می خواهم آن را ادا کنم! نوح گفت : چه حقی؟! .خیلی بر من سخت و ناگوار است که من بر تو حقی داشته باشم! ابلیس گفت : همان که تو بر قومت نفرین کردی و همه آنها به هلاکت رسیدند و دیگر کسی نمانده که من او را گمراه سازم! بنابراین تا مدتی راحت هستم تا نسل دیگری بیاید! نوح فرمود : حالا می خواهی چه جبرانی کنی؟! ابلیس گفت : ✅در سه جا مراقب حيله من باش! 🌱هنگامی که خشمگین شدی! 🌱هنگامی که بین دو نفر قضاوت می کنی! 🌱هنگامی که با زن نامحرم خلوت می کنی و هیچ کس نزد شما دو نفر نیست! در چنین مواقعی به یاد من باش که کار خود را خواهم کرد. 📚 بحارالانوار   رولینک👇                http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
دوستـی که معنای اشک های شما را میفهمد، ارزشش خیلی بیشتر از هزاران دوستی است که فقط لبخندتان را می شناسند.... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
حکایت👌👇👇 مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت! آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✨﷽✨ ✨ هیچوقت حسرت زندگی آدمایی که از درونشون خبر نداری رو نخور هر قلبی یه دردی دارہ و نحوہ ابرازش هم متفاوته بعضی‌ها آن را توی چشماشون پنهان می‌کنند و بعضی ها توی لبخندشون! @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍊نارنگی ضد‌سرفه است و در طب سنتی چین به اکسپکتورانت طبیعی معروفست. هسته له شده پرتقال ونارنگی ماسک ضدچروک فوق العاده است. خوردن مرکبات باهسته سبب بروز آپاندیس است. نارنگی ضدویروس است. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
یه کم که سکوت کرد پرسید : حالا که یه کم برادرم نرم شده و بابک هم دنیا اومده ، نمی خوای برگردی پیش شوهرت ؟ اگه بخوای برگردی ، من خودم می برمت . خودمم هم واسطه می شم . خوب نیست زن و شوهر از هم دور باشن . میدونم پسر برادرم مثل پدرش کوه غرور و تعصبه و ممکنه اون اوایل محلت نده و باهات خوب برخورد نکنه . اما بالاخره که چی ؟ این بچه حق داره سایه ی پدر بالاسرش باشه . اون وارث برحق داداشمه . باید پیش خونوادش زندگی کنه و زیر پر و بال اونا بزرگ بشه . الان واسه تایمازم هم این جدایی سخته . جای خالی تو می دونم تا حالا دیوونش کرده . مخصوصا که پدر و مادرش رو تو رفتن تو مقصر می دونه . اون که نمی دونه جای تو آمنه !!! تا حالا هزار جور فکر بد کرده و سر هرکدومشون ، کلی عذاب کشیده . شوهرته ، مردته ، غیرت داره . الان داره آتیش می گیره وقتی به این فکر می کنه که زن و بچش الان کجان!!! یه کم مکث کرد و با نگاهش خواست اثر حرفاش رو تو صورتم ببينه . سکوت رو دوباره شکست و گفت : مدیونی اگه فکر کنی خدایی نکرده از بودنت اینجا نارحتم !! تو با دختر خودم هیچ فرقی نداری . اما اینطوری که بی قراریت رو واسه شوهرت می بینم ، اینطوری که زل زدنت رو به صورت بچت می بینم ، اینطوری بال بال زدنت رو می بینم وقتی اسم تایماز به میون می یاد و اینطوری پیشیمونی رو از چشات می خونم ، دلم خون می شه . می دونم چقدر دوسش داری . اونم خیلی می خوادت که به خاطرت حاضر شده بره به جنگ برادرم . حیف نیست دلاتون اینطوری دور از هم باشه ؟ تقه ای به در خورد و باز منو از مرور گذشته بیرون کشید .فخراج بود . اومد تو و گفت : بابک خوابید ؟ بله ای گفتم و بلند شدم و گذاشتم تو جای خودش . پاهام در اثر وزن بابک خواب رفته بود . ماشالله دیگه مردی شده بود برای خودش . فخرتاج گفت : بی خواب شده بودم ، گفتم حتما تو هم طبق معمول بیداری . اومدم پیشت . لحاف بابک رو روش مرتب کردم و گفتم : خوش اومدین . می دونستم یه چیزی می خواد بهم بگه . یه چیزی که تو همین نیم ساعتی که من اومدم تو اتاق ، پیشآمد کرده. نشست رو صندلی گهواره ایم و به تاب به خودش داد و گفت : برات یه خبر دست اول دارم . خوب شناخته بودمش . لبخندی زدم و گفتم : چی شده خاله ؟ خوشحالی انگار . گفت : هول نکنی ها !!! تایماز داره می یاد اینجا !!! صدای کوبش قلبم رو به وضوح می شنیدم . تایماز من ، داشت می اومد اینجا ؟فخڑتاج که رفت ، اضطرابی عجیب افتاد به جونم . هنوز هم یاد سه سال پیش عذابم میداد . یاد زمانی که نادم از کارم ، چشمم تو چشمش افتاد . اما... یادآوری لحظه لحظه ی اون زمان ، حالم رو خراب میکرد . چقدر بهم سخت گذشت . این اومدن تایماز رو اینطور یکدفعه و بی خبر ، نمی تونستم به فال نیک و به حساب بخشش گناهم بذارم . البته حالا من هم بقدر کفایت از دستش عصبانی بودم و نمی تونستم به راحتی ببخشمش . از برگشتن مرد مغرور و عصبانیم می ترسیدم . خیلی هم می ترسیدم . سه سال پیش ، وقتی خاله ، اشتیاق من رو برای برگشتن پیش تایماز دید ، از اون خواست برای کمک تو په موضوع حقوقی به تبریز بیاد . می خواست اون رو بکشونه تبریز تا جریان من و بابک رو بهش بگه . چقدر مضطرب بودم !!! اگه تنفس کردن غیر ارادی نبود ، مطمئنا یادم می رفت نفس بکشم . وقتی از پشت پنجره ی اتاقم ، قامت رعنای عزیزترینم رو بعد از یازده ماه دوری و انتظار ، دیدم ، کم مونده بود جا به جا تموم کنم . اونقدر به نظرم دور و دست نیافتی اومد که لحظه ای از حس عجيبم ترسیدم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼خدایا تو دور نیستي 💛پس مارا موهبت عشقي 🌼عمیق و نیرومند 💛عطاڪڹ تا پرده 🌼جهلمان فرو افتد 💛و جمال تو را مشاهده ڪنیم 🌼شبتون بخیر و نیکی✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزت را با بسم اللہ و مهربانے و گذشت آغاز ڪنے و بگذرانے قطعاً برنده اے لبخند خــ🧡ــدا يعنے همہ چيز لبخندش همراه لحظہ هايت باد ✨بسم اللہ الرحمن الرحيم✨ 🌻الهے بہ امید تو🌻 ─┅─═इई 🌼🌻🌻🌼ईइ═─┅─
🍃🌼آخر هفته تون معطر به عطر خوش صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش🍃🌼 🍃🌼اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🍃🌼مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🍃🌼وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 🍃 💛 🍃چشمهاے دل من در پےِ دلــدارے نیسٺ 💛در فراق تو بہ جزگریـہ مـرا ڪارے نیسٺ 🍃سوختن در طلبِ یوسفِ زهـرا عشق اسٺ 💛اے بنازم بہ چنین عشق ڪہ تڪرارے نیسٺ 🌻تعجیل درفرج صلوات🌻