هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒
👈 قسمت دوم
گوينده داستان تعريف می كند:
من به همراه مادر و دو خواهرم در خيابان راه می رفتيم كه ناگهان اين زن به سرعت به طرف ما دويد و شروع به صحبت كردن با ما كرد ، البته به زبان روسی. ما به او فهمانديم كه روسی بلد نيستيم. گفت: انگليسی بلديد؟
گفتيم: بله. خوشحال شد ولی خوشحالی پوشيده با غم و همراه با گريه.
گفت: من زنی روسی هستم و داستانم اينچنين است و فقط از شما می خواهم كه مدتی به من جا و مكان بدهيد تا بتوانم با خانواده ام در روسيه تماس بگيرم و در مورد كارم تصميم بگيرم.
ما نيز در مورد اين زن شروع به مشورت كرديم كه آيا او را قبول كنيم يا نه. شايد حقه باز باشد، يا فراری و يا...!!
در آخر صلاح ديديم كه سخنش را باور كنيم و او را با خود به خانه ببريم.
هنگامی كه به خانه رسيديم او شروع به تماس گرفتن كرد اما خطوط كشورش قطع بودند. بسيار تلاش كرد اما فايده ای نداشت...
خواهرانم با او همانند يک خواهر رفتار می كردند و او را به اسلام دعوت كردند ،اما او قبول نمی كرد، از اسلام متنفر بود ، رد می كرد ، دوست نداشت.
زيرا او از خانواده متعصب ارتدوكس بود كه از اسلام و مسلمانان بدش می آمد.
گاه گاهی از او نا اميد می شديم ولی اصرار فراوان جايی برای نا اميدی نمی گذارد.
خالد می گويد: من هم گاهی در بحث به خواهرانم كمک می كردم و گاهی هم خودم مستقيما وارد بحث می شدم.
در يكی از روز ها به كتابخانه دعوت رفتم و از مسئول آنجا كتابی روسی در مورد اسلام طلب كردم و او برايم داستانی مشابه حكايت ما را تعريف كرد تا من را برای دعوت اين زن به اسلام تشويق كند.
مسئول كتابخانه در مورد خالد می گويد: جوانی به اينجا آمد و به من گفت: آيا كتابهايی درباره اسلام به زبان روسی يا انگليسی داريد؟
گفتم: بله داريم اما كم هست. هر چه دارم به تو می دهم و تو می توانی بعد از يک هفته يا ده روز ديگر بيايی تا باز به تو كتاب بدهم. او نيز تعداد كمی كتابچه برداشت و رفت.
بعد از مدتی برگشت در حالی كه چهار زن همراه او بودند سه تای آنها با حجاب بودند كه فقط صورت و دستهايشان معلوم بود اما چهارمی كه زن زيبايی بود بر سرش حجابی نبود و موهايش آشكار بود.
از خالد خواستم كه زنها را به اتاق انتظار زنان راهنمايی كند. سپس او پيش من آمد و گفت: اين زن روسی داستانش چنين و چنان است همان داستانی كه گفتم. و من حدود يک هفته قبل اينجا آمده بودم و از شما كتاب گرفته بودم و الآن آمده تا كتابهای ديگری به همراه تعدادی نوار از شما بگيرم . زيرا من اسلام را به او عرضه كردم و او كم كم دارد قبول می كند و به او گفته ام كه اگر مسلمان شود با او ازدواج می كنم.
مسئول كتابخانه می گويد: كتابهای ديگری به او دادم كه آنها را با خودش برد. و بعد از مدتی برگشت و خبر داد: آن زن مسلمان شده و می خواهد كه اسلامش را آشكار كند.
مسئول كتابخانه می گويد: از او خواستم كه يک سری از كتابها را به همسرش بدهد تا آنها را خوب بخواند زيرا طبق قانون اينجا بايد آن زن امتحان بدهد... آن زن كتابها را خواند و سپس او را به پيش من آورد تا از او امتحان بگيرم.
👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💠 #امام_علی_ع:
🔸مِن أفضَلِ الاِختِيارِالتَّحَلّي بِالإِيثارِ .
يكى ازبهترين انتخاب ها ، آراسته شدن به زيورايثارگرى است.
📚غررالحكم:ج٦ص٤٤ح٩٤٣٦
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#حتما_بخونید_و_از_دستش_ندید
پسر جوانی با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسی خود فروشی می کردند.!
او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست، در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کارکردن، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است ؟
گفت : بیست سالم است .
پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی ؟
گفت : بله...
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.!
پسرک به طرف تابلو یی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود، سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا پیدا شود زمین بایری
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت :
پسرم، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند»
کسی نبود که در گوشم بگوید :
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که درشهوت فرو شد بر نخاست
کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد..!
کسی به من نگفت :
اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس را لذت ندانی
و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
جوانی صرف نادانی شد و پیری پشیمانی
دریغا، روز پیری آدمی هوشیار می گردد
پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.!!
چیزی در درون پسر فرو ریخت ...!
حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت...!
👈 در کانال 📚انرژی مثبت📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🌷
پس از مرگِ انسان
قلب ۵ دقیقه
مغز ۲۰ دقیقه
پوست ۲ روز
و استخوان ها تنها ۳۰ روز سالم میماند.
اما کردار نیک تا ابد باقی میماند!
#مهربان_باشیم♥️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#پدر_صبور
#طنز
رفته بودم فروشگاه...
یکی از این فروشگاه بزرگا، اسم نمیبرم تبلیغ نشه براش!
یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی ور ور و غرغر می کرد.!
پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!
جلوی قفسه خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد...
پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.!
دم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چند تا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت:
فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!
من بسیار تعجب کرده بودم.!
بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!
پیرمرده با قیافه خاصی منو نگاه کرد و گفت:
عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون اسمش سیامکه!😂
👈 در کانال 📚انرژی مثبت📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
✨﷽
💠 #یڪ_داستان
✨↫مردی نزد خرما فروشی رفت خرما بخرد. خرما فروش گفت خرمایی بخور ببین پسند نکردی نخر ،خرما ها تازه هست. خریدار گفت: روزهام . روزه قضا داشتم.
✨↫خرما فروش گفت نمی فروشم برو. خریدار گفت چرا، مگر من گفتم دزدم؟ خرما فروش گفت : امروز 5 ماه از ماه رمضان می گذرد وقتی تو حساب خدا را 5 ماه است نگه داشته ای، یقین دارم پول خرمای مرا هم اگر بخری یک سال بعد خواهی داد.
@shamimrezvan
@tafakornab
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✨﷽
💠✨ #یڪ_داستان
▫️⇦•صاحبدلی روزی به پسرش گفت:
برویم زیر درخت صنوبری بنشینیم. پسر در کنار پدر راهی شد. پدر دست در جیب کرد و مقداری سکه طلا از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد.
▫️⇦•گفت: پسرم می خواهی نصیحتی به تو دهم که عمری تو را کار آید یا این سکه ها را بدهم که رفع مشکلی اساسی از زندگی خود بکنی؟
▫️⇦•پسر فکری کرد و گفت: پدرم بر من پند را بیاموز سکه ها را نمی خواهم، سکه برای رفع یک مشکل است ولی پند برای رفع مشکلاتی برای تمام عمر. پدرش گفت: سکه ها را بردار. پسر پرسید، پندی ندادی؟
▫️⇦•پدر گفت: وقتی تو طالب پندی و سکه را گذاشتی و پند را بر داشتی، یعنی می دانی سکه ها را کجا هزینه کنی. و این بزرگترین پند من برای تو بود.
▫️⇦•پسرم بدان خدا نیز چنین است، اگر مال دنیا را رها کنی و دنبال پند و حکمت باشی، دنیا خودش به تو رو می کند. ولی اگر دنیا را بگیری یقین کن ، علم و حکمت از تو گریزان خواهد شد .
@shamimrezvan
@tafakornab
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسته_سلامتی
🌺🍃گوشت شترمرغ ، مزاج گرم دارد .
🔹برای فلج، سستی و خواب رفتن اعضا، درد مفاصل، سیاتیک، نقرس و بیماریهای سرد رحمی مفید است.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درسنامه
فرزندم!
بدى بابدى خاموش نمىشود،
چنان كه آتش با آتش خاموش نمىشود.
بدى باخوبى خاموش مىشود،
چنان كه آتش با آب،خاموش مىگردد.
🗞لقمان حکیم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_شبانه💫🌙
خدايا ....
ستاره هاى اسمانت را سقف خانه
دوستانم كن تا زندگيشان
مانند ستاره.....
بدرخشد .....
"شب بخير"🌙✨💫
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
خدایاشروع سـخن نامِ توست
وجودم به هرلحظه آرامِ توست
دل ازنام ویادت بگـیردقـرار
خوشم چونکه باشی مرادرکنار
امروز راآغازمی کنیم
باتوکل بر👈✿﷽✿
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
﷽ 🌹﷽🌹
❣هدیه به ساحت مقدس حضرت مهدی عج صلوات❣
💚 اللَّهمَّ
❤️ صَلِ
💚 علی
❤️ محمّد
💚 وآل
❤️ محمّد
💚وعجّل
❤️فرجهم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
👆 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم
#صفحه_53_سوره_آل_عمران
جزء3
اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
👇صوت صفحه
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
4_5875470765066813670.mp3
1.09M
💠 #تلاوت_روزانه_قرآن_کریم👆
🔹 #صفحه_53_سوره_آل_عمران
#جزء3
/ با نوای استاد پرهیزگار
🔅هدیه به پیشگاه حضرت امام کاظم و رضا و جواد وهادی (ع)
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺زیباترین💝چهارشنبه
تابستانی دنیا راهمراه با
لحظه هایی پراز شادی
🌺براتون آرزو می کنم
ان شاءالله مهـر شادی
و لبخند شـــــیرین
🌺همنشین دائمی تون باشد
🌺روزخوبی داشته باشید
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بسته_سلامتی
فواید نور خورشید
✨پیشگیری از آرتریت
درمان لک و پیس
✨کاهش خطر دیابت
کاهش ابتلا به ام اس
✨تنظیم فشار خون
درمان افسردگی
✨کاهش میزان کورتیزول
مقابله با سرطان پروستات
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒
👈 قسمت سوم
آن زن كتابها را خواند و سپس او را به پيش من آورد تا از او امتحان بگيرم.
من هم امتحان گرفتم و او قبول شد. من هم وقت ديگری را مشخص كردم تا اينكه بيايد و اسلامش را اعلام كند.
وقتی كه اسلامش را اعلام كرد من به خالد گروهی از خواهران بافرهنگ و تحصيلات عالی كه كلاس آموزش قرآن كريم داشتند و ميتوانستند بهتر با آن زن ارتباط برقرار كنند را معرفی كردم.
گذشت تا اينكه بعد از مدتی خالد و همسرش آمدند تا سند ازدواج خود را بياورند.
خالد گفت: مژده بده كه من الحمدلله ازدواج كردم.
مسئول كتابخانه می گويد: ولی چيزی كه من را شگفت زده كرد اين بود كه اين زن حجاب كاملی به تن كرده بود كه هيچ قسمت از بدنش آشكار نبود.
به شوخی به خالد گفتم: چرا اين اينطورى شده؟
گفت: داستان مفصل و ظريفی دارد. بعد از ازدواج من به همراه او برای خريد احتياجاتمان به بازار رفته بوديم كه همسرم زنان محجبه را ديد و اين اولين باری بود كه او زنی را با حجاب كامل می ديد،برای همين برايش عجيب بود.
به من گفت: چرا اين زن اينگونه لباس می پوشد؟ آيا عيبی در بدنش هست كه می خواهد از ديگران پنهان كند؟
خالد می گويد: من با غيرت اسلامی جواب دادم نه. اين زن حجابی را پوشيده كه خداوند سبحانه و تعالی برای بندگانش برگزيده و رسول الله صلی الله و عليه و سلم به آن دستور داده.
او بعد از كمی فكر كردن به من گفت: بله يقينا اين همان حجاب اسلامی است.
گفتم: از كجا فهميدی؟ گفت: من الآن هر وقت وارد اماكن تجاری می شوم چشمان مردمان آنجا صورتم را می درد! انگار صورتم می خواهد تكه تكه شود. پس بايد صورتم را بپوشانم. بايد صورتم فقط برای همسرم باشد و من از اين بازار بيرون نمی آيم مگر با حجاب.
خالد می گويد: به خدا قسم مجبور شدم كه برايش حجابی بخرم تا او آن را بپوشد.
مسئول كتابخانه می گويد: سپس حدود پنج يا شش ماه از خالد و همسر روسيش بی خبر ماندم.
بعد از اين مدت خالد پيشم آمد و من از او علت نيامدنش را جويا شدم.
گفت: من با تو قطع رابطه نكرده ام بلكه مصلحتی پيش آمد كه مجبور شدم از تو دور بمانم و الان ديگر آن مصلحت تمام شده و من اينجا هستم و آمده ام تا آنرا برايت تعريف كنم زيرا درسها و عبرتهای بزرگی در آن وجود دارد.
بعد از اينكه با اين زن ازدواج كردم و زندگيمان شروع شد، محبت او در دل من زياد شد تا جايی كه تمام وجودم را فراگرفت.
ولی مشكلی پيش آمد و آن هم اين بود كه مدت گذرنامه همسرم به پايان رسيد و بايد آنرا عوض می كرديم و مشكل بعدی اين بود كه اين گذرنامه بايد در همان شهر خودش عوض می شد. و من هم يک فلسطينی هستم و به جز جواز اقامت چيز ديگری به همراه نداشتم ،پس ناچارا بايد رخت سفر می بستيم و الا اقامت او در اينجا غير قانونی می شد.
به خاطر مشكلات مادی مجبور شديم به دنبال ارزانترين خط پرواز بگرديم كه همان خطوط هوايی روسيه بود. پس دو تكت گرفتيم و با همسرم سوار هواپيما شديم.
من به او گفتم : اي زن ما حالا به خاطر حجاب تو دچار مشكل می شويم.
گفت: خالد، تو از من می خواهی از اين كافران كه اگر با اين افكارشان بميرند هيزم جهنم می شوند اطاعت كنم و از فرمان الله سبحانه و تعالی سر پيچی كنم؟ امكان ندارد كه من اينكار را انجام دهم...
نگاه كنيد، اين سخن يک تازه مسلمان است كه هنوز يک ماه يا كمتر نيست كه مسلمان شده !
خالد می گويد: سوار شديم و نگاه مردم به سوی ما سرازير شد.
مهمانداران شروع به پخش غذا كردند و به همراه غذا مشروب هم سرو شد. كم كم مشروبات الكلی در سر مردم اثر كرد و الفاظ بی ضابطه ، خنده و مسخره و اشاره و نگاههای مردم شروع شد و در كنار ما می ايستادند و مارا مسخره می كردند.
من يک كلمه هم نمی فهميدم اما همسرم لبخند می زد و می خنديد و حرفهای آنها را برايم ترجمه می كرد. اين می گويد: نگاهش كنيد انگار چنين و چنان است و اين متلک می اندازد و آن يكی مسخره می كند.
او می گفت: نه. ناراحت نشو و خلقت را تنگ نكن زيرا اين در مقابل بلاها و امتحاناتی كه به اصحاب رسول الله صلی الله و عليه و سلم می رسيد چيزی نيست.
👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
☘️ امام رضا (علیه السلام) :
🌺 آنکه روز دحو الارض را روزه بگیرد، مانند کسی است که شصت ماه روزه گرفته باشد.
📒ثواب الاعمال صدوق ص۷۹
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
💕اگـــر زمــانــــی
در دلــت نسبت بــه شخصی
احساس نفرت کردی
و تصمیم به تلافی گرفتی
بهترین راه تلافی این است
که سعی کنی شبیه به او نباشی....
@tafakornab
@shamimrezvan
#ضرب_المثل
#هر_که_جو_خورده_آخر_پاییز_سرش_را_میبرن
در تابستانی یک کشاورزی هر روز با الاغ و کره الاغش به مزرعه میرفتن و محصول مزرعه را که از کاه و جو و یونجه بود در پایان روز بر پشت الاغ تا خانه میبردند..
کشاورز نزدیک شب باقیمانده کاه را برای خوراک الاغ و کره اش میگزاشت و جو و یونجه را برای گاو و گوسفندان میگزاشت
و این خوراک روال هر روز حیوانات کشاورز بود..
تا اینکه روزی کره الاغ به مادرش گفت:
چطور زحمت حمل این بارها رو تو میکشی، اما در آخر روز خوراکت باقیمانده کاه خشک میشود و جو و یونجه را گاو و گوسفندان میخورند ؟
ماده الاغ به کره اش گفت:
اگر تا آخر پاییز صبر کنی دلیلش را میفهمی؟
تابستان بعد از مدتی تمام شد و کره الاغ از مادرش پرسید:
آخر پاییز هم رسید حالا بگو دلیلش چیست؟
الاغ گفت: فردا دلیلش را میفهمی؟
فردای اون روز کشاورز در مزرعه دیگر کاری نداشت و الاغ و کره اش مشغول استراحت بودند که کشاورز همراه دو نفر وارد شد و با تعیین کردن قیمت، گاو و گوسفندان را به همراهانش فروخت و یکی از آن دو نفر به کشاورز گفت اگر اجازه بدی همینجا سر این گاو و گوسفندا رو ببریم و برویم...
کشاورز قبول کرد و وقتی که قصاب مشغول بریدن سر گاو و گوسفندان بود
کره الاغ که از ترس به خودش میلرزید
ماده الاغ به کره اش گفت:
نترس تو جو و یونجه نخورده ای اون که جو و یونجه خورده است آخر پاییز سرش را میبرن همینطور که میبینی.!
👈 در کانال 📚انرژی مثبت📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
#انرژی_مثبت
1- زندگی هميشه عالی نيست، هميشه احتمال مشکل هست.
2- مشکل، آخر کار نيست...
3- بلکه شروع يه زندگی متفاوت و تازهست...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#تلنگر
💕آیا بهتر نیست به جای آنکه دیگران
را پایین نگه دارید،
به فکر بالا رفتن خودتان باشید
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید.
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم؟
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک در آنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .!
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت :
وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .!
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین میکرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد، با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.!
.
حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .
📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 )
👈 در کانال 📚انرژی مثبت📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#انرژی_مثبت
1- زندگی هميشه عالی نيست، هميشه احتمال مشکل هست.
2- مشکل، آخر کار نيست...
3- بلکه شروع يه زندگی متفاوت و تازهست...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل👆
#فوق_العاده
#حتما_بخونید
چوپانی تعریف می کرد:
سالها پیش من و چوپان دیگری به نام فتح اله که همسن پدر من بود، گله روستا را به چرا می بردیم.
مرز ده ما با ده مجاور که یک رودخانه پر آبی بود.
بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاها به زد و خورد هم می کشید.!
یک روز از سر غفلت گله ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسیده بود، ناگهان هیکل درشت و غضبناک غضنفر چوپان آن ده نمایان شد، گله ما را مصادره کرد و گفت: یکی از شما بیاید این ور آب تا گله را آزاد کنم.!
ما از نیت اصلی اش آگاه بودیم، فتح اله به من گفت: تو برو..
من گفتم: می ترسم مرا کتک بزند.!
فتح اله گفت: خودش و هفت جدش غلط می کند حتی اگر نگاه چپی به تو کند.!
القصه من لرزان لرزان از رود گذشتم و به نزد غضنفر رسیدم، ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد.
فتح اله از آن سوی رود داد زد و گفت: اگر مردی و وجود داری بزنش تا ببینی چه سرت بیاورم.!
غضنفر ترکه گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید.!
غضنفر رو به فتح اله کرد و گفت: دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی.!
فتح اله گفت: فلان فلان .... اگر یکبار دیگر بزنیش دودمانت را ریشه کن می کنم.!
اینار غضنفز چنان با ترکه به پشت من کوبید که خون از پوستم بیرون زد و گفت: بفرما بازم زدمش.!
فتح اله این بار گفت: فلان فلان شده قرمسا....!!!
نه خیر من دیدم اگر رجز خوانی فتح اله ادامه پیدا کند غضنفر مرا نابود خواهد کرد.!
شروع کردم به التماس که ببخش، غلط کردم و تعهد می دهم دیگر گله وارد مراتع شما نشود.
غضنفر آخرین ترکه را البته کمی آرام تر بر کفل ما کوبید و رفت.
من، دست و پا و پشت شکسته گله را راندم و به نزد فتح اله آمدم.
داشتم بی هوش می شدم که شنیدم فتح اله می گفت: به روح پدرم قسم اگر یک بار دیگر تو را کتک زده بود، مادرش را به عزایش می نشاندم.!!
من از هوش رفتم......!
#اینحکایتخیلیآشناست
👈 در کانال 📚انرژی مثبت📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ۷۰ ثانیه و با سه حرکت غم و غصه رو ازتون دور میکنه و شادتون میکنه!
حتما حتما ببینید و پخش کنید!
#بزن_رو_لینک👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽
#داستان_کوتاه_آموزنده
💠✨ #یڪ_داستان
▫️⇦•صاحبدلی روزی به پسرش گفت:
برویم زیر درخت صنوبری بنشینیم. پسر در کنار پدر راهی شد. پدر دست در جیب کرد و مقداری سکه طلا از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد.
▫️⇦•گفت: پسرم می خواهی نصیحتی به تو دهم که عمری تو را کار آید یا این سکه ها را بدهم که رفع مشکلی اساسی از زندگی خود بکنی؟
▫️⇦•پسر فکری کرد و گفت: پدرم بر من پند را بیاموز سکه ها را نمی خواهم، سکه برای رفع یک مشکل است ولی پند برای رفع مشکلاتی برای تمام عمر. پدرش گفت: سکه ها را بردار. پسر پرسید، پندی ندادی؟
▫️⇦•پدر گفت: وقتی تو طالب پندی و سکه را گذاشتی و پند را بر داشتی، یعنی می دانی سکه ها را کجا هزینه کنی. و این بزرگترین پند من برای تو بود.
▫️⇦•پسرم بدان خدا نیز چنین است، اگر مال دنیا را رها کنی و دنبال پند و حکمت باشی، دنیا خودش به تو رو می کند. ولی اگر دنیا را بگیری یقین کن ، علم و حکمت از تو گریزان خواهد شد ....
@shamimrezvan
@tafakornab
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درسنامه
آدم ها
به هرحال
شما را قضاوت خواهند کرد
زندگی تان را صرفِ💫
تحتِ تاثیر قرار دادن دیگران
نکنید
برای خودمان، زندگی کنیم💫
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
💫💫💫💫💫💫💫
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا میکنم در فراسوی این شب
تاریک و سیاہ، خداوند🌟
نور عشق بی حدش را
بتاباند برخوشهی آرزوهای شما🌟
تاصدها ستارہ برویدبرای اجابت آنها
#شب_بخیر💫
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh