eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.1هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبر کردن را بیاموز خدا میخواهد که ما صبور باشیم!!! میفرماید: «خدا،باصابران است!» حوصله کن، همه چیز به وقتش اتفاق می‌افتد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت عباسی هنوزم ابلیمو شکر قاطی میکنی میزاری جلو مهمونات🤦‍♀ یا نه چای تلخ میدی تو این گرما🥵🥵🥵 اسمتم گذاشتی زن😏😒😒 بیا اینجا کلی شربت شیک و مجلسی یاد بگیر👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/652738933C4a15242f20 شربت جادویی🍷🥂
هدایت شده از درمان با آیه های نور الهی وذکرهای گره گشا
🥘🥘🥘🥘🥘🥘🥘🥘🥘🥘🥘🥘🥘 کی میخوای با قورمه و قیمه و کته و... خودتو گول بزنی اخه تاکی⁉️🛑🥶😣 از بس برنج خوردیم خسته شدیم😭😭 سریع بیا اینجا انواع غذاهای نونی 20دقیقه ای یاد بگیر 😍 نمیدونی چقد خوشمزن 😎✌️ شوهرت تو این اوضاع قربون صدقت میره😈😋 https://eitaa.com/joinchat/652738933C4a15242f20 ۳۰دقیقه ای👆
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃زندگینامه حضرت علیه السلام 🔸قسمت سوم 🔸یعقوب در مقابل اصرار فرزندان ، چاره ای جز تسلیم ندید و با پیشنهادشان موافقت کرد . روز بعد برادران برای یک سفر تفریحی یک روزه آماده شدند و یوسف را نیز از پدر گرفتند و به راه افتادند . 🔸 پدر پیر تا دروازه شهر آنها را بدرقه کرد و درباره یوسف سفارشها نمود . در آنجا برای آخرین بار یوسفش را بوسید و در حالیکه قطرات اشک ازدیدگانش فرو میریخت ، از آنها جدا شد 🔸وقتی از پدر دور شدند بی مهریها توسط برادران یوسف آغاز شد و عقده های چندین و چند ساله مجال بروز یافت . او را بر زمین افکندند . آزارش کردند . به هر کدام پناه می برد ، جز شکنجه و خشونت چیزی دریافت نمیکرد . 🔸اشکها ، ناله ها و استمدادهای یوسف بی نتیجه بود و برادرانش او را تا سرحد مرگ کتک زدند تا این که... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خدا که بسپاری، حل می شود. خودم دیده ام؛ وقتی که از همه بریده بودم؛ بی هیچ چشم داشتی هوایم را داشت، در سکوت و آرامش، کار خودش را می کرد و نتیجه را نشانم می داد که یعنی ببین! تو تنها نیستی... اوست از پدر پناه دهنده تر و از مادر، مهربان تر... اوست از هرکسی تواناتر. من کارم را به خدا سپرده ام و او هرگز بنده اش را ناامید نمی کند. «أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ » ؟! چرا.. کافی ست، به خدا که خدا همه جوره برای بنده اش کافی ست... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💎امام سجّاد عليه السلام: ✅زبانت را نگه دار تا برادرانت را نگه دارى احفَظْ علَيكَ لسانَكَ تَمْلِكْ بهِ إخوانَكَ 📚ميزان الحكمه جلد1 صفحه 71 〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿〰 💎امام باقر عليه السلام: ✅چيزى عطا مكن براى اينكه در قبال آن مقدار بيشترى طلب كنى لا تُعطي العَطيَّةَ تَلتَمِسُ أكثَرَ مِنها 📚ميزان الحكمه جلد12 صفحه371 〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿〰 💎امام صادق ع ✅هر كس به تو بى احترامى كرد، خودت را در مرتبه او قرار مده. 📚ميزان الحكمه ج۱۰ ص۱۶۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔘🔴 شرط بندی در بازی رایانه ای👆 🔻✖️ 🔻✖️ ✔️⚪️✔️⚪️✔️⚪️✔️ 🔘❓ سؤال: دو گروه در کلوپ، بازی رایانه ای انجام می دهند و شرط می کنند که هر که باخت، این بازی را به رایانه بپردازد، حکمش چیست؟ ♦️🔘 پاسخ: "حرام است." 🔺🔘🔺🔘🔺🔘🔺 ☑️ استفتاء اینترنتی از پایگاه اطلاع رسانی آیت الله خامنه ای @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
« با سوادان بیشتر در معرض لگدخرند!! » گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند. در مسیر گاهگاهی خر گریزی میزد و علفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است، شیر گفت: چه فکری داری؟ روباه گفت: خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم. شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود: جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند! و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت: من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند، خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند گفت: من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید، شیر فورا گفت: من باسوادم و رفت عقب خر تا زیر سمش را بخواند، خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم، روباه گفت: نه من کار دارم، خر گفت چه کاری؟ گفت: می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود. _______ (مثنوی معنوی:مولاناجلال الدین محمدبلخی) @tafakornab @shamimrezvan
أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ ✨وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۶۲﴾ ✨آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است ✨و نه آنان اندوهگين مى ‏شوند (۶۲) 📚 سوره مبارکه یونس ✍ آیه ۶۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✍️ استاد اخلاق و معرفت و دانشمند متواضع ، استاد فاطمی نیا نقل می کنند از زبان علامه جعفری و او از زبان آیت‌الله‌خویی، که: 🍀 در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت. عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد. مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی. ❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد ❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم❀ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
شیخی در خواب دید که شیطان ریش بلندی گذاشته و مردم را فریب می دهد. پس ریش او را به دست گرفت و سیلی محکمی به گوش شیطان زد و گفت: ای لعنتی ریش گذاشته ای تا مردم فکر کنند آدم خوب و با خدایی هستی!؟ آن وقت آنها را فریب بدهی!؟ می کشمت... سپس سیلی دیگری به صورت شیطان زد و با صدای سیلی از خواب پرید و دید که ریش خودش را در دستش گرفته است. خنده اش گرفت... نمی دانم به ریش خودش می خندید یا به ریش شیطان؟ یا شاید هم به ریش مردم می خندید!؟ 🆔 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد. شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند. پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟ جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است. گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان می‌بینی مرا می‌کشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمی‌توانم برسانم. ای بی‌نیاز مرا به حق بی‌نیازی‌ات قسم می‌دهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بی‌نیازی‌ات سوگند می‌دهم رهایم کنی. شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح می‌دهم. شاه با چشمانی اشک‌آلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بی‌نیاز مرا هم شفا داده و بی‌نیازم از خلایقش کند. جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت . 🆔 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان