eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
👆برآوردن نیارمردم نعمت است 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 10 آبان ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:01 ☀️طلوع آفتاب: 06:26 🌝اذان ظهر: 11:48 🌑غروب آفتاب: 17:10 🌖اذان مغرب: 17:28 🌓نیمه شب شرعی: 23:05 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌹سلام 🍃الهي 🌹جمعــ🌺ــه‌تون پر از خوشبختي 🍃وآکنده ازشادی های بی پایان 🌹الهی 🍃وجودتون سبز لحظه‌هاتون بدون غم 🌹آدینه تون بی نظیر 🍃درکنار عزیزانتان باشه @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 سوم ✍ آرزوی بزرگ 🌹پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه ... با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ... نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها ... امیدی به تغییر شرایط نداشتن ... اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود ... می خواست به هر قیمتی شده ... حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه ...و اولین قدم رو برداشت ... . 🌹اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود ... صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود ... بدنش هم اوضاع خوبی نداشت ... اومد داخل و کنار خونه افتاد ... مادرم به ترس دوید بالای سرش ... در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود ... اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ... 🌹- مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه ... پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ ... بهت گفتم دست بردار ... بهت گفتم نرو ... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه ... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد ... . 🌹من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ... صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم ... پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد ... نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه ... اما دست از آرزوش نکشید ... تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد ... اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت ... . 🌹خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن ... گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش ... و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ... پدرم اون شب، با شوق تمام ... دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد ... . 🌹- کوین ... بهتره تو بری مدرسه ... تو پسری ... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه ... پس شرایط سختی رو پیش رو داری ... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ... .ولی پدرم اشتباه می کرد ... شرایط سختی نبود ... من رو داشت ... مستقیم می فرستاد وسط جهنم ... . ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍ اولین روز مدرسه 🌹روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد ... پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ... پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد ... کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه ... 🌹وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ... مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ... آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست ... . پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد ... قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... . 🌹دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ... معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد ... . من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ... اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ... 🌹فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود ... اما این تازه شروع ماجرا بود ... زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ... هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ ... و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ... من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم 🌹و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ... اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ... . 🌹دفترم خیس شده بود ... لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ... دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ... چقدر دلش می خواست من درس بخونم ... و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ... سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ... 🌹بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ... ✍ادامه دارد.... ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ @tafakornab @shamimrezvan
وظیفه شیعه در زمان غیبت👇 منتظر باش تا سربازان حضرت باشی . . . 🌸ابو بصیر گوید روزی حضرت امام صادق (ع) فرمودند👇 👈بی شک برای ما حکومت و دولت است که خدا هر وقت بخواهد آن را می آورد ✌️ آن گاه فرمود هر که یار امام قائم شدن او را مسرور می کند باید منتظر باشد و در حال انتظار، پرهیزکاری (ترک شبهات) و محاسن اخلاق پیشه کند 👈که چنین کسی اگر بمیرد و قائم پس از (مرگ) او قیام کند، پاداش و بهره ی او همانند کسی است که آن حضرت را درک کرده باشد 👈پس تلاش کنید (جدیت به خرج دهید) و منتظر باشید 🌸گوارا باد بر شما ای گروهی که مشمول رحمت خدایید. 📚بحارالأنوارالجامعه؛ ج۵٢ ؛ ص١۴٠ 🌺تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات🌺 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمَنِ نُقَيِّضْ ✨لَهُ شَيْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ ﴿۳۶﴾ ✨و هر كس از ياد خداى رحمان دل بگرداند ✨بر او شيطانى مى‏ گماريم تا براى وى دمسازى باشد (۳۶) 📚سوره مبارکه الزخرف ✍آیه ۳۶ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
آیت الله العظمی مرعشی نجفی کسی است که ۶۰ سال نماز شبش را در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خواند. رئیس دفتر این عالم بزرگوار می گوید؛ یک بار به آقا گفتم: اجازه می دهید که دفتر را زود تعطیل کنم و بروم؟ چون پدرم آمده است، می خواهم به دیدارش بروم. آقا بغض کرد و فرمود: خوش به حالت که پدر داری! قبل از این که بروی، قصه من و پدرم را بشنو. حدوداً ده ساله بودم و در نجف بودیم که مادرم گفت: وقت نهار است، به طبقه ی بالا برو و پدرت را صدا کن. دیدم پدرم روی کتابه ا خوابش برده است، بین دو معادله مانده بودم، اگر امر مادر را اطاعت کنم و پدرم را از خواب شیرین بیدار کنم، پدرم ناراحت می شود، با خود گفتم کاری کنم که اگر پدرم بیدار شد، ناراحت نشود. خم شدم و کف پای پدرم را بوسیدم، در همین حال پدرم بیدار شد و این صحنه را که دید، گریه اش گرفت و همان لحظه برایم دعا کرد، که هرچه امروز دارم به خاطر همان چند دعای پدرم است. منبع:پایگاه بین المللی همکاری های خبری شیعه 💚الـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج💚 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
قبل از اینکه دهانت رو برای حرف زدن باز کنی، ذهنت رو‌ باز کن http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 #داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
✨﷽✨ ✍🏻گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کندکفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند یکی از آن دو نفر گفت طلاها را بگذاریم پشت جعبه مهرها آن یکی گفت نه آن مرد بیدار است وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد گفتند امتحانش کنیم کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم اگر بیدار باشد معلوم میشود... ✍🏻مرد که حرفهای آنها رو شنیده بود خودش را بخواب زد...آنها کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان ندادو گفتند پس خواب است ؛ طلاها را بگذاریم زیر جعبه مهرهای نماز... ✍🏻بعد از رفتن آن دو مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو را بردارد اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفها برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش رو بدزدند... 🔔 امان از خواب غفلت ! اگر کسی خوابیده باشد میتوان او را بیدار کرد ؛ ولی وای به آن روزی که بر اثر غفلت انسانی خودش را به خواب بزند... 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درسنامه برای ساختن کشتی آرزوهایت هرچقدر هم که سخت باشد صبر کن چراکه قایق کاغذی رؤیاها خیلی زود تر از آنچه فکر می کنی زیر آب خواهد رفت💦 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⭕️برای درمان ترک‌های پوستی روی ران, شکم و ...غذاهای سرشار از ویتامین C بخوريد،مرکبات، توت‌فرنگی، کیوی، پاپایا و کلم بروکلی را هر روز در برنامه غذایی خود بخورید. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌴 🏴سید بحرالعلوم رحمة الله علیه به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در بین راه راجع به این مسأله که گریه بر امام حسین علیه السلام گناهان را می آمرزد فکر می کرد. همان وقت متوجه شد که شخص عربی سوار بر اسب به او رسید و سلام کرد، بعد پرسید: جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفته ای؟ و در چه اندیشه ای؟ اگر مسأله علمی است بفرمایید شاید من هم اهل باشم؟ ▪️▫️▪️ سید بحرالعلوم عرض کرد: در این باره فکر می کنم که چطور می شود خدای تعالی این همه ثواب به زائرین و گریه کنندگان حضرت سیدالشهداء علیه السلام می دهد؛ مثلا در هر قدمی که در راه زیارت برمی‌دارند ثواب یک حج و یک عمره درنامه عمل شان می نویسند و برای یک قطره اشک تمام گناهان صغیره و کبیره شان آمرزیده می شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نکن! من برای شما مثالی می آورم تا مشکل حل شود. ▪️▫️▪️ سلطانی به همراه درباریان خود به شکار می رفت در شکارگاه از لشکریان دور شد و به سختی فوق العاده ای افتاد و بسیار گرسنه شد. خیمه ای را دید، وارد آن خیمه شد در آن سیاه چادر، پیرزنی را با پسرش دید آنها در گوشه خیمه بز شیردهی داشتند و از راه مصرف شیر این بز زندگی خود را می گذراندند. وقتی سلطان وارد شد او را نشناختند ولی به خاطر پذیرایی از مهمان، آن بز را سر بریدند و کباب کردند چون چیز دیگری برای پذیرایی نداشتند. سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد از ایشان جدا شد و هر طوری بود خودش را به درباریان رساند و جریان را برای اطرافیان نقل کرد، در نهایت از ایشان سؤال کرد، اگر من بخواهم پاداش میهمان نوازی پیرزن و فرزندش را داده باشم چه عملی باید انجام بدهم؟ یکی از حضار گفت: به او صد گوسفند بدهید. دیگری که از وزراء بود گفت: صد گوسفند و صد اشرفی بدهید. یکی دیگر گفت: فلان مزرعه را به ایشان بدهید. ▪️▫️▪️ سلطان گفت: هر چه بدهم کم است؛ زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل کرده ام، چون آنها هر چه را که داشتند به من دادند من هم باید هر چه دارم به ایشان بدهم تا سر به سر شود. بعد سوار عرب به سید فرمود: حالا جناب بحرالعلوم، حضرت سیدالشهداء علیه السلام هر چه از مال و منال و اهل و عیال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد، ▪️▫️▪️ پس اگر خداوند به زائرین و گریه کنندگان آن حضرت این همه اجر و ثواب بدهد پس هر کاری که می تواند آن را انجام می دهد؛ یعنی با صرف نظر از مقامات عالی خود امام حسین علیه السلام به زوار و گریه کنندگان آن حضرت هم درجاتی عنایت می کند، در عین حال اینها را جزای کامل برای فداکاری آن حضرت نمی داند. وقتی شخص عرب این مطالب را فرمود از نظر سید بحرالعلوم غائب شد. 📚اقتباس از جلد اول عبقری الحسان 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @tafakornab @shamimrezvan
✨﷽✨ ✨ ✅ﻫﺮﮔﺰ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻧﺸﮑﻦ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻗﻮﻝ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻭ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺮﺍ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﻨﺪ ﺻﺪﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ ... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
تو دلم گفتم ، الان تایماز با خودش می گه : چقدرم که این آی پارا مهربونه !! عمه ادامه داد : دوستی ما پابرجا بود تا اینکه ، پسر خان کندوان تو یه عروسی گل صباح رو دید و خاطر خواهش شد وباهاش عروسی کرد و اون رو با خودش به کندوان برد. چند ماه بعدش هم من ازدواج کردم و اومدم تبریز  با وجود اینکه اون زودتر ازدواج کرده بود، بچه دار نشده بود ، اما من خیلی زود سولماز و سعید رو به دنیا آوردم و با اونا سرگرم شدم وكل" از دوستم بی خبر موندم . تا اینکه با خبر شدم ، طفلی گل صبا که بعد از ده سال حامله شده بوده ، موقع زایمان از دنیا رفته . اونقدر حالم داغون شد که اصلا نپرسیدم بچه اش زندس یا مرده یا چی هست ؟ دیگه از اون موقع هیچ خبری ازش نداشتم. الان که آی پارا رو دیدم یه لحظه زبونم قفل کرد . آی پارا با گل صباح عین سیبیه که از وسط دو نیم شده. تایماز نگاهی گذرا به من کرد و رو به عمش گفت : متاسفانه عموی آی پارا بعد از فوت پدرش ، اون رو به عنوان کنیز به خان بابا فروخته. فخرتاج با تعجب به من نگاه کرد و بعد رو خان گفت : آره داداش؟ خان گفت : بله. همینطوره. فخرتاج گفت : به چه حتی با یه خان زاده یه همچین رفتاری کرده ؟ آی پارا په اصیل زاده ست . اون از مادرش ، اونم از باباش. اون حق نداشت اینطوری رفتار کنه. خان گفت : حالا که کرده.خودش باید وجدان می داشت و این کار رو نمی کرد. فخڑتاج بلند شد اومد سمت من و نشست کنارم و گفت : الهی قربونت برم دخترم چقدر اذیت شدی تو . بی مادر بزرگ شدی . اونم چه جواهری . حالا هم اینجوری. اونقدر از این رفتار فخڑتاج ذوق مرگ شده بودم که لفظ کنیز که از دهن اون تایماز نامرد دراومد ، برام کم رنگ شد . بیگم خاتون خودش رو جا به جا کرد و گفت : فخرتاج خانوم الان دیگه آی پارا یه خان زاده نیست . این رفتار شما شایسته نیست. خان چشم غره ای به بانو رفت و برای خاتمه ی این غائله گفت : فخری به خدمه بگو اتاق ما رو حاضر کنن. فخرتاج گفت : چیزی نمی خورین؟ خان گفت : الان ؟ نصف شبی چه وقت غذا خوردنه خواهر من ؟ نه ما تو راه خوردیم . فخڑتاج بلند شد و راه افتاد اما به در نرسیده برگشت رو به زن برادرش و گفت : یه اصل زاده ، همیشه اصیل زادهست زنداداش .حتی اگه زر خرید باشه چون فخرتاج به اندازه ی کفایت ازم دفاع کرده بود، نیازی به استفاده از زبونم ندیدم . اما نیشخندی رو مهمون لبام کردم که از چشم تیز بین تایماز دور نموند. بانو رو کرد بهم و گفت : از حرفهای خواهر شوهرم هوا ورت نداره خبریه ها !!! مالک تو خانه نه خواهرش. پس حواست به رفتارت باشه . اون به هوای دوستی با مادرت نخواست دلت رو بشکنه و بعد از روی مبل بلند شد و لباسش رو مرتب کرد تا آماده ی رفتن باشه. فخرتاج به اتاق برگشت و گفت : اناقانون حاضره . اونا بلند شدن و راه افتادن طرف در . ولی من همونجا موندم . فخرتاج گفت : تو چرا وایسادی؟ گفتم : من کجا باید برم ؟ گفت : بیا اتاق تو رو خودم نشونت می دم. می دونستم رفتار محبت آمیز فخڑتاج اوضاعم رو بعد از رفتن از اینجا برام بدتر می کنه . اما نمی تونستم بهش بگم من رو ندید بگیره و کاری به کارم نداشته باشه . در ضمن ته دلم از چزوندن تایماز هم لذت می بردم. فخراج کنار در یه اتاق ایستاد و بهم گفت : بیا تو وارد اتاق شدم. کوچیک ولی دنج بود. به تخت خواب فلزی آجری رنگ یه گوشه بود و به کمد با در آینه ای هم کنارش. گفت : راحت بخواب ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @tafakornab
هدایت شده از خانواده بهشتی
خیلی هم حرفهای زن داداشم رو جدی نگیر. اون خودش از خونواده ی سرشناسه واسه همین خیلی اشرافيه . ولی تو دلش مهربونی هم پیدا می شه. تو دلم گفتم : ما که ندیدم. ولی رو کردم به فخرتاج گفتم: حتما همینطورہ خان زاده. خیلی از لطفتون ممنونم. من در جایگاهی نیستم که شما اینقدر من رو مورد لطف قرار میدین اما خوشحالم مادرم به همچین دوستی داشته. فخرتاج خواست از در بره بیرون اما انگار پشیمون شد و برگشت کنارم و دستم رو گرفت من رو نشوند رو تخت و گفت : می خوام یه رازی رو بهت بگم .ولی باید قول بدی به کسی نگی. اگه زن برادرم به گوشش برسه ، برات خوب نمی شه. دلم مالش می رفت . نمی دونستم چه رازی ممکنه وجود داشته باشه ولی دلم گواهی میداد ، هر چی که بود ، مربوط می شد به مادرم . فخرتاج به گلهای لحاف چشم دوخت و گفت : همونطور که گفتم ، مادرت و من رابطه ی خوبی با هم داشتیم و خونه ی همدیگه هم رفت و آمد می کردیم . مادرت هم مثل تو زیبا بود . تو این رفت و آمد ها یه مرد مغرور دور از چشم همه عاشق شده بود ولی غرور به لباش مهر سکوت زده بود . نمی دونم منتظر بود لابد مادرت پا پیش بذاره. چون من هیچ وقت دلیل تعللش رو نفهمیدم. اما هر چی که بود ، سرنوشت ، قسمت و یا هر چی ، درست روزی لب به صحبت باز کرد که من حامل خبر شیرینی خورون گل صباح بودم . اگه یه روز اگه فقط یه روز زودتر به من گفته بود ، شاید تو الان برادر زاده ی من بودی. در حالی که از شدت تعجب دهنم باز مونده بود گفتم : يعني ؟ يعنی میرزا تقی خان عاشق مادرم بوده ؟ فخرتاج گفت : هیس دختر ! می خوای همه رو بکشونی اینجا ؟ دستم رو گذاشتم رو دهنم و هاج و واج فقط نیگاش کردم . فخرتاج گفت: آره . برادر مغرور من عاشق دختر چشم ابرو مشکیه همسایه شده بود و به خاطر همین لفظ خان زاده بودنش ، نمی تونست بروز بده. ولی درست روزی لب باز کرد که گل صباح بهم گفته بود دیشبش خانواده ی پدرت بی خبر برای خواستگاری میان و همون شب با رضایت پدر بزرگت که تاجر سرشناسی هم بود ، شیرینی خورده ی پسر خان کندوان می شه. گل صباح با خجالت جریان رو گفت و حتی ازم خواست تا بله برون رسمی جایی حرفی نزنم . اما مگه می شد ؟ گفتم : فقط به مادرم می گم و اون هم چیزی نگفت و من با یه خبر دست اول برگشتم عمارت. می خواستم برم به مادرم خبر بدم که خان داداش راهم رو سد کرد و گفت که می خواد باهام حرف بزنه . اولش اونقدر من و من کرد که داشت طاقتم تموم می شد ولی دست آخر به زور گفت که از گل صباح خوشش اومده و می خواست من کمکش کنم که به بار با خود گل صباح حرف بزنه. باورت نمی شه چه حالی بهم دست داد. از خان داداش حساب می بردم و می ترسیدم بهش بگم چی شده ولی با خودم گفتم : آخرش چی بلاخره که می فهمه . واسه همین با هزار زحمت لب باز کردم و گفتم چی شده. تا به حال خان داداشم رو اونطوری ندیده بودم نه قبلش و نه بعدها. انگار که داشت خفه می شد. صورتش کبود شد و دستاش شروع به لرزیدن کرد. فکر می کردم الان بلند می شه میره قشقرق به پا می کنه . ولی خان داداش بلند شد رفت اصطبل و اسبش رو برداشت و تاخت به دل صحرا. اونقدر حالم بد بود که خدا عالمه.منم که همیشه اشکم دم مشکم بود واسه همین شروع کردم به گریه . گریه ام از سر ناچاری و درموندگی بود . چیکار می تونستم بکنم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @tafakornab
💔بـے تــــو اے ماه‌وشم .✨ 😔در تب و تابـم همہ شب ،🍃 💔بے تو از غصہ و غم .✨ 😔خـانہ خـرابـم همہ شب ،🍃 💔خستہ از زندڪَي ام .✨ 😔دیــده پـر آبم همہ شب ،🍃 💔شب تون بی غم .✨🍃 👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ خدا عاشقِ بنده هاشه و دنبالِ بهونه‌ای تا دوباره بنده هاش به سمتش رو کنن🙂 دلت رو خدایی کن❤ و زندگیت رو به رنگ بندگی خودش سرآغاز هفته تون پربرکت با نام خدا 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 🍃الهی به امیدتو🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر آغاز هفته تون منور به نور صلوات 🌸برروی زمین و آسمان ها و کرات در بین مناجات و تمام کلمات زیبا تر از این دعا ندیده است کسی    بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات 🌸 🌸اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🍃مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌸وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم ─┅─═इई 🌸🍃🌸ईइ═─┅─ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
بسمه تعالی اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت مقدس قطب عالم امکان،حضرت صاحب الزمان"عج‌"و‌ امام حسین"ع" السَّلامُ علیکَ یاصاحب الزمان السلام علیک یا اباعبدالله الحسین @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 11 آبان ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:02 ☀️طلوع آفتاب: 06:27 🌝اذان ظهر: 11:48 🌑غروب آفتاب: 17:08 🌖اذان مغرب: 17:27 🌓نیمه شب شرعی: 23:05 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⚜﷽⚜ ❣ذكر روز شنبه 🥀يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نماز را بخواند خدا او را در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد [۴رڪعت ودر هر رڪعت حمد، توحید، آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅ عرق کاسنی ✍🏻 دفع صفرا از بدن ✍🏻 زردی را از بین میبرد ✍🏻 کبد را سبک می‌کند 🍶شب ها قبل از خواب و صبح ها قبل از صبحانه ۱استکان میل شود. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷تقدیم به شما خوبان 🍃شروع هفته تون عااااالی 🌷الهی 🍃شروع هفته تون پیوند 🌷بخوره با 🍃شروع موفقیت 🌷شروع پیشرفت 🍃شروع آرامش 🌷شروع خوشبختی و 🍃شروع بهترین های زندگیتون 🌷شروع هفته تون پر از شادی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍روزهای من 🌹برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ... یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ... عین اسمت بو گندویی ... ویزل ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ... 🌹مدرسه که تعطیل شد ... رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ... خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... 🌹رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود ... . 🌹تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم ... 🌹پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ... 🌹هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم ... 🌹سرسختی، تلاش و نمراتم .کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد .علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد .اما رفتار، هوش و استعدادم .اهرم برتری من محسوب می شد ... 🌹بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن . 🌹قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ... 🌹و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ... پ.ن: ویزل یعنی راسو.... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ 📝 📝 ✍ آزمایشگاه 🌹خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... . 🌹توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت ... کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... . 🌹سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما ... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ... 🌹ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم ... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ... 🌹کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... نمیای سالن غذاخوری؟ ... 🌹مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد ... . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشونبلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ... 🌹سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی ... یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم .حتما .و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون . 🌹آنچه در آینده خواهید دید ... با عصبانیت گفت .اون دست های کثیفت رو به غذای ما نزن .و حمله کرد سمت من ... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹