هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا
✨اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا ﴿۴۱﴾
✨اى كسانى كه ايمان آورده ايد
✨خدا را ياد كنيد يادى بسيار (۴۱)
📚سوره مبارکه الأحزاب
✍آیه ۴۱
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_شصدوچهاد
تو که انتظار نداشتی بذارم بی هیچ تضمینی با یه مرد درس بخونی . اگه تو رو دلبسته می کرد چی ؟ اگه تو رو از من می گرفت چی ؟ فکر نمی کردی من تو مدتی که تو اون کلاس بودی چی به سرم می اومد ؟ باید یه جوری وجودت رو تضمین می کردم که کسی نتونه بهت نظر داشته باشه . دوستم متاهله اما این دلیل نمی شه از یه دختر زیبا بگذره . اما اونقدر نجيب هست که با یه زن شوهر کاری نداشته باشه . من ... من نیمخوام تو رو از دست بدم آی پارا. این ها چه معنی می داد ؟ اون چرا نمی خواست من رو از دست بده ؟ چرا با همراهی من توسط یه مرد دیگه معلوم نبود چی به سرش می اومد ؟ هر کلمه ای که می گفت و هرم نفسهاش که به صورتم می خورد حالم رو دگرگون می کرد . چه بلایی سرم اومده بود که از نزدیک بودن این مرد نامحرم بهم به خروش نمی اومدم و سر و صورتش رو چنگ نمی زدم . چی به سرم اومده بود که هر جمله حمایتگرش رو به پای جمله ای با احساس و درونی می نوشتم . محو آرامش کلام تایماز شده بودم و با دیدن شفافیت توی چشماش ، داشتم به نتیجه ای که چند وقته بهش رسیده بودم صحه می ذاشتم . تایماز صرفا به خاطر حمایت از من اینطور سينه سپر نکرده بود . منگ بودم . باورم نمی شد پسری تا همین چند ماه پیش ازش بدم می اومد ، اینطور راحت قلب من رو به تبش واداشته و از نزدیکی باهاش حالت انزجار بهم دست نمی ده . اما باید ازش جدا می شدم . اون خیلی بهم نزدیک بود و این کار درست نبود . اصلا با اصول تربیت آی پارا جور در نمی اومد . غلط بود . شیطان درست بین من و اون لبخند به لب نشسته بود . تایمازی رو که محو صورتم شده بود و اشک چشماش که حالا لرزیده بود و روی صورتش می غلطید رو همونطور بهت زده گذاشتم و از اتاقش فرار کردم . تایماز به حسی که داشت به زیباترین طریق اعتراف کرد . هیچ فکر نمی کردم عاقب من اینطوری بشه . اونم به این زودی. شاید برای من زود بود و از قبل .... نه اگه اینطور بود چرا اینقدر خردم می کردم . داشتم دیوانه می شدم . هجوم کلی افکار زشت و زیبا مغزم رو به تسلیم وا داشته بود . آخرش در حالی که از زور خستگی خواب داشت مهمون چشمام می شد ، این بیت شعر به یادم اومد . اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی.
شب با صدای ضربه هایی که به در می خورد بیدار شدم . خیلی خوابیده بودم و حسابی منگ بودم . اکرم بود که واسه شام صدام می کرد . تصور روبه رو شدن با تایماز لرز انداخت به جونم . حالا با این اعتراف زیر پوستی تایماز من چطور چشمم بیفته تو چشماش. درضمن کنار این حس ، یه حس آزار دهنده هم بود که مدام تو مغزم رژه می رفت و عرض اندام می کرد. حس اینکه تایماز از روی به غریزه ی نفسانی من رو بخواد و همه ی کارهایی هم که کرده نشأت گرفته از این حس باشه ، یه جورایی اذیتم می کرد . تصمیم داشتم تا کاملا موضع خودش رو مشخص نکرده ، هیچ سرنخی از درونم بهش ندم . نمی دونستم تایماز با این ابراز احساسات می خواد چه نتیجه ای بگیره بنابراین بهترین اقدام سکوت بود . لچکم رو مرتب کردم و همه ی کمند موهامو به طرز ماهرانه ای زیر اون یه تیکه پارچه کامل پنهان کردم و رفتم پایین. اکرم مشغول آماده کردن میز بود . با دیدن من سلام کرد و منم به گرمی جوابش رو دادم . یه لحظه از وجود این دختر خوشگل تو این خونه حسی شبیه حسادت به سراغم اومد که زود پروندمش . من با صاحب این خونه هیچ صنمی نداشتم که بخوام به اطرافیانش حسادت کنم . باید همون آی پارای مغرور می شدم که کلی خواستگار خان و خان زاده از سیزده سالگی پاشنه ی در خونش رو کنده بود
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بسته_سلامتے
♻️تغذیه کم خونی
✍️ با خوردن عسل در مدت بسیار ڪمی به تعداد گلبولهای قرمز افزایش میابد
✍️ پسته موجب افزایش خون میشود
✍️ فندق خون را افزایش داد و رنگ چهره را میگشاید
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️داستان_پندآموز
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند.
صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی پذیرفت.
برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد.
صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری!
نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم
🌼🍃
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
هرگز پلی را که از روی آن
عبور می کنی خراب نکن
حتی اگر دیگر مسیرت به آنجا نمی خورد.
در زندگی از اینکه چقدر مجبور می شوی از روی یک پل قدیمی عبور کنی، تعجب خواهی کرد!
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_آموزنده #تلنگر
🖇 مردی در خواب میدید .....
✿ داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند.
💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
❗️ خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده...
◇ چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است...
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است...
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند...
❗️ مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردهای...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
☁️🌞☁️
#داستان_واقعی_آموزنده
🔴كيفر كوچکترین بى احترامى به پدر!
✳️يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد.
🌷پدرش يعقوب سالها با رنج و مشقت ، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود.
🌟هنگامى كه باخبر شد يوسف ، زمامدار كشور مصر است ، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد،
🌹 يوسف نيز با شوكت و جلالى در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد.
💥همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، اما شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشود و كمى بى احترامى در حق پدر كرد.
☀️پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت :
يوسف ! چرا به احترام پدر پياده نشدى؟ اينك دستت را باز كن !
🔰وقتى يوسف علیه السلام دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت .
✨یوسف علیه السلام پرسيد:
اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟
🌹جبرييل پاسخ داد:
اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب ) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود...
➖➖➖➖🌷➖➖➖➖
📚بحارالانوار،ج 12،ص251
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
امشب ﺁﺭﺯﻭی
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ﺳﻌﺎﺩﺕ ،ﺳﻼﻣتی و
ﺳﺮﺑﻠﻨﺪیست 🍁
شبتون بخیر
خوابتون رویایی 🍁
لحظه هاتون پر از آرامش
وبه امید فردایی بهتر🍁
شب زیباتون درپناه خـدا🍁
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨به نام گشاینده کارها
🌸ز نامش شود سهل دشوارها
✨با توکل به نام الله
🌸سلام صبح شما بخیر
✨لطف خدا همیشه
🌸شامل حالتـان باد
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
🍃🌸 الهی به امید تو 🌸🍃
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 الهی ❣
امروز به برکت صلوات
بر محمد و آل مطهرش (ع)
به من و همه ی دوستان
و عزیزانم، خیر و برکت
و روزی فراوان وحلال
عطا بفرما، الهی آمین
سلام دوستان
صبح سه شنبه تون
پر خیر و برکت با
ذکر شریف صلوات
🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌸 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹سه شنبه خوبی داشته باشید .🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سلام_امام_زمانم
#سلام_آقای_من
#سلام_پدر_مهربانم
اگرسلام به شما نبود
آفتاب هر روزصبح
به چه امیدی
سر در آسمان می کشید
❤️باسلام به امام زمانمان
روزمان را پربرکت کنیم❤️
تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍁🍂در این روزهای آخر #پاییزی که صدای #برگ_درختان به گوش میرسد🍁
🍁🍂 #پاییز امسال برای عاشقان ارباب رنگ #حسینی به خود دارد..
🍁گویی داغ #کربلا بر شانههای فصل نشسته...😭
🌹"السلام علیک یا اباعبدالله"🌹
#سلام_ارباب_خوبم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز👆 #رفتار_بازنان
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #سه_شنبه 26 آذر ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:38
☀️طلوع آفتاب: 07:08
🌝اذان ظهر: 12:00
🌑غروب آفتاب: 16:53
🌖اذان مغرب: 17:13
🌓نیمه شب شرعی: 23:15
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بصیرت☝️
#ذکرروز "سه شنبه"﷽"
"۱۰۰مرتبه"
✨یا ارحم الراحمین✨
✨ای مهربان ترین مهربانان✨
🌙دیگرگناه نمی کنم #آقابیا🌙
#اللهم_عجل_الوليك_الفرج🌻
#نماز_سه_شنبه
✅هرکس نمــازسهشنبه را
بخواندبرایش هزاران شهرازطلا
دربهشت بسازند↯
دورکعت؛
درهر رکعت بعد از حمد یک بارسوره
تین توحید فلق ناس
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سه شنبه تون عاااااالی
🍃به نیت 5 روز مانده
🌺 تا پایان پائیز
🍃5اتفاق خوب
🌺5 خبر خوش
🍃5موفقیت عالی نصیبتون بشه
🌺وخوشبختی 5 بار
🍃دَرِ خونه تونو بزنه
🌺الهی آآآآآآآمین ❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_هشتم : ✍هم سلولی عرب
🌹توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم … دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود … .
🌹هر روزم سخت تر از قبل … کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود … به بن بست کامل رسیده بودم … همه جا برام جهنم بود … امیدی جلوم نبود … این ۹ سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ … چه کاری بلد بودم؟ …
.🌹فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها … اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه … .
۶ سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا ۲۳ سالم شده بود … یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود …
🌹 تنهایی و سکوت … بدون مزاحم … اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم …
۲۱ نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو … قد بلند … هیکل نسبتا درشت … پوست تیره … جرم: قتل … اسمش حنیف بود ….
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_نهم :✍ تصویر مات
.
🌹ساکت بود … نه اون با من حرف می زد، نه من با اون … ولی ازش متنفر بودم … فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود … یه کم هم می ترسیدم … بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد … .
🌹هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی … و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم … .
حدود ۴ سال از ماجرای ۱۱ سپتامبر می گذشت … حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن … حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود …
🌹یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت … و من هر شب با استرس می خوابیدم … دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم … .
خوب یادمه … اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن … با هم درگیر شدیم … این دفعه خیلی سخت بود … چند تا زدم اما فقط می خوردم … یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم … .
🌹سرم گیج شده بود … دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم … توی همون گیجی با یه تصویر تار … هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم … .
🌹اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد … صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم …
✍ادامه دارد...
@tafakornab
@shamimrezvan
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
🍃وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا
فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً
وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِینَ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃و ما بر آن هستیم كه بر مستضعفان
روى زمین نعمت دهیم
و آنان را پیشوایان سازیم
و وارثان گردانیم🍃
📚سوره مبارکه قصص
✍آیه ۵
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_شصدوپنج
باید همون آی پارای مغرور می شدم که کلی خواستگار خان و خان زاده از سیزده سالگی پاشنه ی در خونش رو کنده بود و اون حاضر نشده بود محض رضای خدا ، يه بار ببینتشون . جلوی تایماز رو همون صندلی همیشگی نشستم . سر به زیر بود . حتی با سلام علیک من و اكرم هم سرش رو بلند نکرد . وظیفه ی من بود بهش سلام کنم . همین که نشستم با صدایی که سعی می کردم کاملا عادی باشه گفتم : سلام ، شب بخیر. سرش رو بلند کرد و گنگ نگام کرد و گفت : سلام . کی اومدی ؟ گفتم : الان . ظاهرا خیلی تو فکرین که متوجه نشدین . سرش رو به نشونه آره تکون داد. اكرم همه چیز رو چید و اتاق رو ترک کرد . تایماز طبق هر شب غذای خودش و من کشید و ساکت مشغول شد . هم خوشحال بودم از ماجرای بعد از ظهر چیزی نمی گه و هم به جورایی بهم بر خورده بود که اینطوری ساکت شده . انگار از اتفاق پیش اومده پشیمونه . از خودم بدم اومد که اینطور زود احساساتی شدم . یعنی از خودم تعجب می کردم . مشغول حلاجی افکارم بودم که گفت : آی پارا من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم . خیلی سعی می کردم عادی باشم اما نمی دونم چقدر موفق شده بودم گفتم : بابت ؟ گفت : من بعد از ظهر كل" قاطی کرده بودم . حرفهایی بهت زدم که نباید می زدم . من نباید تو رو محکوم و متهم می کردم . تو به فرد آزادی که من به خاطر قولی که به خواهرم دادم ازت حمایت کردم و تا وقتی که این حمایت رو بخوای ، کمکت خواهم کرد . من یه جورای مالکانه راجع به تو حرف زدم که از بیخ و بن غلط بود . از لحظه ای که اونطوری اتاق رو ترک کردی ، مدام به خودم لعنت فرستادم که اینطوری امانت دستم رو رنجوندم . من هیچ مالکیتی رو تو ندارم و نبایدم داشته باشم. از اول این راه هم برنامه ی ما همین بود . همه ی هدفم از گفتن اون دروغ به امین هم صرفا حمایت از تو بوده و بس . اما اینکارم ظاهرة خیلی ناراحتت کرد و برخورد من بیشتر خرابش کرد . من نباید راجع به افکار تو اونطوری قضاوت و خودم رو به این شکل درگیر می کردم.اینکه گفتم تو همسرمی کار غلطی بود اونم بدون مشورت با توکه تو من رو متوجهش کردی . ولی حرفیه که زدم و ازت می خوای بذاری به همین صورت باقی بمونه.اما قول میدم این حس مالکیت رو از روی اعمال و رفتارم بردارم . حرفاش هم خوب بود هم بد . خوب از این لحاظ که بهم احترام می ذاشت و بد از این لحاظ که داشت دروغ می گفت : من اون اشکی رو اون لحظه تو چشماش حلقه زده بود رو به چیز دیگه دیدم . یه چیزی فراتر از حس حمایت و حتی فراتر از حس مالکیت .اون اشک به معنی دیگه می داد و تایماز حالا به هر دلیل داشت اون رو انکار می کرد . بازم تو دلم به روح دایه جان فاتحه ای فرستادم که همیشه می گفت :صبر رو سر لوحه ی همه کارات قرار بده . همیشه بذار اطرافیانت همه چیز و رو کنن بعد تو اقدام کن . می گفت : تو مالک این همه املاک میشی باید یاد بگیری عجولانه اقدام نکنی وگرنه اطرافیانت با استفاده از عجول بودنت همه چیزت رو به باد میدن . حالا هم با وجود این رفتار تایماز و کتمان اون چیزی که به چشم خودم دیدم ، من با خیال راحت میرم توجلد آی پارای غد و مغرور و منتظر می شم ببینم تایماز میخواد با من و این حسش چیکار کنه .حرفای تایماز که تموم شد گفتم : نیاز به معذرت خواهی نیست . من یه آذریم . با مردای آذری بزرگ شدم و خوب میشناسمشون . شما کاری رو کردین که هر مرد آذریی تو این مواقع می کنه . خرج کردن غیرت بیش از حد . همه ی شما به همه ی زنهای اطرافتون حس مالکیت دارین . من از این حس شما نسبت به خودم ناراحت نیستم چون همیشه این رو تو اطرافیانم احساس کردم . علت ناراحتی من تصمیم شما درباره ی من بدون مشورت با خود من بود . من از اینکه مثل یه زرخرید نادیده گرفته بشم واقدامی در مورد من بشه که خودم درش هیچ دخالتی نداشته باشم متنفرم . این من رو عصبی کرد . وگرنه حس حمایت شما یا حتی مالکیت خیلی برام غریبه نیست و اذيتم نمی کنه .حالا هم به قول شما حرفیه که زده شده و در صورت پس گرفته شدن ، پیش استاد وجهه ی خوبی نخواهد داشت پس اگه امکان داره با اهل خونه هم خود شما هماهنگ کنین که دستمون رو نشه . تایماز سرش رو به نشانه ی موافقت تکون داد و گفت : تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی آی پارا . حالا می فهمم چرا آیناز اینهمه به ادامه تحصیل تو اصرار داشت. تشکر کردم و گفتم : راستی کی آیناز رو از جریان مطلع می کنید؟ گفت : برای اینکار باید به تبریز برم می خوام وقتی امتحاناتت تموم شد و به سلامتی مدرکت رو گرفتی برم و بیارمش الان اگه بخوام تلگراف بزنم ، ممکنه کس دیگه ای اون رو بخونه و همه چی خراب بشه . در ضمن مطمئن هستم آیناز می خواد تو رو ببینه و حتما می خواد باهام بیاد باید درس اون هم تموم بشه که بشه راحت آوردش آیناز امسال دیپلمش رو می گیره و من می خوام بیارمش تهران که درسش رو ادامه بده و درضمن به تو هم کمک کنه
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درسنامه
✅یاد بگیریم وقتی اشتباهی ازمون سر زد
عذرخواهی کنیم
و یاد بگیریم وقتی کسی از ما
عذر خواهی کرده بهش احترام بگذاریم!
عذر خواهی نشانه ضعف نیست،
نشانه ی شخصیت وشعوره
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_کوتاه
☘ گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
☘ گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
☘گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
☘چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد
@tafakornab
#داستان_کوتاه
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند.
سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند.
سخنران بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد.
سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد.
همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند.
همه دیوانهوار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل میدادند؛ به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت.
مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.
بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است.
در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.
سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما میافتد
.
همه دیوانهوار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ میاندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا واقع شده است.
سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید .!.
⚘|❀
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
به بزرگی آرزویت نیندیش
به بزرگى کسى بیندیش که
میخواهد آرزویت را برآورده کند
براى برآورده شدن آرزوهایتان
خـــدا را براى شما آرزو ميكنم
شب همگی بخیر🌟🌙🌟
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghane