eitaa logo
تفقه
1.3هزار دنبال‌کننده
587 عکس
77 ویدیو
493 فایل
و ما كانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِروا كافَّةً فَلَولَا نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُم طَائِفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُوا في الدِّينِ وَ لِيُنذِرُوا قَومَهُم إِذا رَجَعوا إِلَيهِم لَعَلَّهُم يَحذَرُونَ (التوبة/ ۱۲۲) @MehdiGhanbaryan @jargeh @tarikht @halqat
مشاهده در ایتا
دانلود
6- ششمین دلیل در عبارت محقق کلینى آمده است در این دلیل به آیات شریفه اى استناد شده است که دلالت بر لزوم حکم قاضى از حیث منطوق و مفهوم طبق آنچه که خداوند نازل کرده است مى نماید. و آن آیات عبارتند از: (الف)- «انا انزلنا الیک الکتاب بالحق لتحکم بین الناس بما اریک الله و لاتکن للخائنین خصیما.» (ب)- «... و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون.» (ج)- «... و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الظالمون.» (د)- «... فاحکم بینهم بما انزل الله و لاتتبع اهواءهم...» استدلال به این آیات اینچنین است که آنها امر به صدور حکم قاضى طبق آنچه که خداوند نازل کرده است مى کنند یعنى قضاوت قاضى بر طبق حکمى است که خداوند سبحان نازل کردند و آن حکم را بر یک موضوع واقعى وضع کردند پس اگر نزد قاضى موضوعى ثابت شود و نسبت به آن بعنوان موضوعیکه حکمى کلى از طرف خداوند بر آن وضع شده است علم پیدا کند ولى حکم را طبق آنچه که خداوند نازل کرده است صادر نکند مطابق تعبیر آیات پیش گفته، فاسق، ظالم، وکافر خواهد بود. به بیانى دیگر آنچه که از این آیات استفاده مى شود این است که موضوع دادرسى و صدور حکم قاضى تحقق عنوانى است که خداوند سبحان از آن یاد کرده و حکمى بر آن وضع کرده است پس علم به آن عنوان، علم به موضوع جواز قضاوت است که این علم طریقى نسبت به موضوع جواز قضاوت مى باشد و در نهایت منجر به علم جواز قضاوت قاضى بر طبق علم شخصى مى شود و امکان ممانعت از اعتبار و حجیت آن وجود ندارد. ملاحظاتى چند بر این استدلال وارد است: الف: براى قاضى دو حکم است اول، حکم به تحقق موضوع مورد نزاع و ترافع است چرا که قضاوت و دادرسى در موضوعها است مانند حکم به اینکه کسى زنا کرده و یا مرتکب قتل یا غصب مال دیگرى شده است و این حکم قضائى است که قاضى آنرا انشاء مى کند و بعنوان حکم صادر مى نماید و از این جهت است که نفوذ حکم قاضى از اقسام نفوذ حکم حاکم در موضوعها است. دوم، مترتب ساختن حکم یک واقعیت بر موردش و الزام برعایت آن مى باشد مانند حکم به پرداخت دیه یا اجراى قصاص یا حد و اداى ضمانت. این حکم در واقع از انشا شارع و وضع او ناشى شده است نه اینکه قاضى آنرا انشاء کرده باشد بلکه قاضى آن حکم را بر موردش از روى اجتهاد یا تقلید تطبیق مى کند و از روى تسامح گفته مى شود چنین حکمى، حکم قاضى است. بعد از بیان این مقدمه مى گوئیم آیات پیش گفته به قرینه امر آنها به صدور حکم طبق آنچه که خداوند نازل کرده و وضع نموده است ناظر به قِسم دوم حکم، است بنابراین مفاد آن آیات این است که حاکم باید احکام الهى وضع شده از طرف خداوند و نازل شده بر انبیاء عظام را بر موردش تطبیق کند نه اینکه احکام بشرىِ پیرو هواهاى نفسانى را اجراء کنند و این بدین معنا است که نظر آیات پیش گفته به شبهه حکمیه و آنچه را که از احکام سزاوار است تا حاکمان بر مواردشان تطبیق کنند، مى باشد. و آنها نمى توانند از آنچه که خداوند براى بندگانش نازل کرده است دورى جویند. @tafaqqoh
اما بحث از موضوع مورد نزاع و ترافع که توسط رویه قضائى و روش دادرسى ثابت مى شود بطوریکه حکم قاضى نافذ بر دو طرف اختلاف باشد جهت دیگرى است که خارج از قلمرو دلالت آیات پیش گفته مى باشد بلکه این جهت در آن آیات امرى مسلم و مفروض نهاده شده است مثل اینکه آیات چنین بیان مى نمایند هر موردیکه موضوع به حسب رویه و روش دادرسى ثابت شود باید حکم آن بر طبق آنچه که خداوند نازل کرده است صادر شود نه آنچه که بشر وضع کرده است پس آیات درصدد طریق اثبات موضوع نیستند بلکه در صدد امر به پیروى آنچه که خداوند سبحان درباره آن موضوع بنابر فرض ثبوت آن در هر مورد نازل کرده است مى باشند. اگر تصور شود که امر آیات شریفه به صدور حکم طبق آنچه که خداوند نازل کرده و عدم مخالفت با آن همانگونه که انکار اصل حکم وضع شده از طرف خداوند را شامل مى شود اطلاق آن نیز کسیکه حکم الهى را بر موضوعش هنگام علم به تحقق آن تطبیق نکند شامل مى شود چرا که او نیز مصداق کسى است که طبق آنچه خداوند سبحان نازل کرده حکم نکرده است در نتیجه قاضى در مورد علم شخصى خود نیز بر اساس اقتضاى اطلاق آیات پیش گفته مامور به صدور حکم است که لازمه آن جواز قضاوت طبق علم شخصى است و همین مطلوب است. پاسخ داده مى شود، اگر آیات پیش گفته مربوط به مورد نزاع و ناظر به مرحله اثبات و دادرسى براى موضوع مورد ترافع باشد، مثل اینکه بگوید; قاضى آنچه را که واقعیت یا حکم خدا مى داند طبق آن حکم کند آنگاه استفاده نفوذ حکم قاضى از این بیان ممکن است. لکن آیات در صدد چنین بیانى نیستند بلکه همانا ناظر به احکام و شرائع آسمانى است که جهت صدور حکم طبق آنچه که خداوند سبحان نازل کرده وارد شده اند و مفهوم چنین بیانى بیش از یک قضیه شرطى نخواهد بود چنانچه موضوع از حیث ثبوت و اثبات تمام باشد حکم آن مطابق آنچه که خداوند نازل کرده است مى باشد و حتى اطلاق این شرط نسبت به موارد قضاوت و منازعات مستلزم این نیست که آیات شریفه متعرض چگونگى اثبات موضوع شرط باشد تا نفوذ علم قاضى از آن کشف گردد. آنچه که از سیاق این آیات بر مى آید گواه بر این مطلب است که آیات شریفه ناظر به شبهه حکمیه و شرائع الهى است و ارتباطى با واقعیت مورد نزاع و چگونگى اثبات قضائى آن ندارد زیرا از متون انجیل، تورات، و قرآن و مقایسه و مقابله بین آنها و همچنین مقایسه بین خواهشهاى نفسانى بنى اسرائیل و حکم خدا و حکم جاهلیت و تصریح به اینکه پیامبران، مردمان الهى بر طبق کتابهاى الهى حکم مى کردند و ملاحظه سایر تعابیر آیات شریفه چنین بر مى آید که تمام نظر آیات به شرائع الهى و لزوم احیاء و اجراء آن است و بدین جهت بعید نیست که منظور از حکم در این آیات معناى اعم از قضاوت باشد بگونه اى که همه صورتهاى حکم و الزام و تنفیذ احکام شرعى را شامل شود. حکم در لغت به معناى منع و الزام آمده که احکام شرعیه نیز از آن است و به معناى علم و حکمت و تنفیذ نیز آمده است که واژه حاکم و محکوم از آن است. حکم به معناى مطلق قضاوت شامل افتاء و بیان حکم کلى نیز آمده است که قضاوت پیامبر حق به «لاضرر و لاضرار و سایر موارد» از این معنى است. سیاق و قرینه هاى همراه با آیات پیش گفته مناسب با اراده معناى اعم است کما اینکه در بعضى از روایتها آیه «یحکم بها النبیون...» به امامت و حکومت تفسیر شده است، همانطور که آیه «و من لم یحکم بما انزل الله» بر آنچه که حاکمان ظالم در ممانعت از خمس و سهم آل پیامبر(ص) انجام دادند تطبیق شده است. @tafaqqoh
در معتبره ابابصیر به نقل از کلینى آمده است که امام باقر(ع) فرمودند: حکم بر دو نوع است، حکم الهى، حکم جاهلى، آنگاه با استناد به قرآن فرمودند چه کسى از جهت صدور حکم برتر ونیکوتر از خداوند است و شاهد بر زید بن ثابت آوردند که درباره فرائض ارث از روى اجتهاد و راى شخصى و بر اساس پیروى از عمرو و مخالفت با على امیرالمؤمنین(ع) به عول و تعصیب حکم کرده بودند. ب: اگر از اشکال پیش گفته صرف نظر کنیم اشکال دیگرى به شرح ذیل متوجه استدلال به آن آیات مى شود آنچه که در موضوع امر این آیات شریفه مدنظر است حکم بر طبق آنچه که خداوند نازل کرده مى باشد و این عنوان کلى و عمومى است حتى آنچه را که خداوند سبحان درباره چگونگى قضاوت تشریع فرمودند شامل مى شود. اینک اگر بطور نمونه فرض شود که به حسب احتمال معیار در قضاوت صحیح عمل به خصوص بینه و سوگند باشد طبعا علم شخصى قاضى اعتبار و حجت قضائى ندارد و جهت اعتبار آن نمى توان به آیات شریفه پیش گفته استناد جست زیرا از موارد شک در اصل حکمى است که خداوند سبحان درباره قضاوت واجب و نازل فرمودند که آن نیز از مصادیق استناد به عام در شبهه مصداقى است که صحیح نمى باشد. پس فرق است بین اینکه گفته شود به واقع حکم مى کنم و یا گفته شود به آنچه خداوند نازل کرده حکم مى کنم زیرا نوع دوم همه موارد احکام نازل شده الهى را حتى در مورد اصل قضاوت و چگونگى آن را شامل مى شود و اختصاص به حکم واقعى که بر موضوع مورد اختلاف وضع شده ندارد تا دلالت ضمنى بر جواز قضاوت قاضى طبق علم شخصى کند کما اینکه در استدلال پیش گفته چنین توهم شده بود. شاهد بر این مطلب روایت صحیح سلیمان بن خالد است که به ترتیب، کلینى «قد» از محمد بن یحیى از احمد بن محمد از حسین بن سعید از نضر بن سوید از هشام بن سالم از سلیمان بن خالد که او از امام صادق(ع) نقل کردند که امام(ع) فرمودند: «هیچیک از یهودى و نصرانى، مجوسى نباید به غیر از الله سوگند بخورد زیرا خداوند عز و جل مى فرماید بین مردم طبق آنچه خداوند نازل کرده است حکم کن.» عیاش نیز در تفسیر خود این روایت را از سلیمان بن خالد نقل کرده است و شاید بخاطر همین نکته باشد، مشهور فقهاء که قایل به جواز حکم قاضى طبق علم شخصى هستند به این آیات شریفه استناد نکردند بلکه به دسته اى دیگر از آیات شریفه که دلالت بر صدور حکم طبق حق و عدل و قسط مى کنند اکتفاء نمودند. که بحث آن در شماره بعدى خواهد آمد؛ ان شاء الله. @tafaqqoh
✔️ علم قاضی (بخش دوم) 🖊 آیةالله سید محمود هاشمی شاهرودی رحمه الله 📚 مجله فقه اهل البیت علیهم السلام (فارسی)، سال ۱۳۷۶، شماره ۹ در شماره گذشته بخش اول این نوشتار گذشت. پس از بیان مقدمات، شش دلیل بر اعتبار علم قاضى نقل وبررسى شد. در این شماره ادامه نوشتار را مى‏خوانیم. 7 - تمسک به آیاتى که بر حکم به عدل وحق وقسط، دلالت دارند، مانند: «یاداود انا جعلناک خلیفة فى الارض فاحکم بین الناس بالحق‏» ونیز مانند: «واذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل‏» و «وان حکمت فاحکم بینهم بالقسط‏». امتیازى که این آیات بر آیات گذشته دارند این است که در موضوع این آیات، حکم به حق وعدل وارد شده است، گفته مى‏شود: ظاهر این آیات حاکى از این است که مقصود، حکم به حق وواقع مورد نزاع است. بنابر این، این خود دلیلى بر این است که موضوع جواز قضاوت وصدور حکم، همان واقع است وعلم قاضى براى دست‏یابى به واقع فقط طریقیت دارد. محقق عراقى (قده) در این استدلال مناقشه کرده‏اند به این که گاهى مقصود از کلماتى چون حق وعدل، حق وعدل طبق موازین داورى وقضاوت است، نه حق وعدل مطابق با واقع، واین که علم قاضى از موازین قضاوت نباشد، خود اول بحث است. این اشکال قابل دفع است، چرا که حمل کلمه حق وعدل - به ویژه کلمه حق - بر حق وعدل در معیارهاى قضایى قطعا خلاف ظاهر است، زیرا مقابل عدل، ظلم ومقابل حق، پایمال کردن حق است، وکسى که طبق معیارهاى قضاوت، وموازین داورى حکم نکند، مثلا سوگندى را در غیر مورد خود پذیرفته ویا به یک شاهد اکتفا کند، نمى‏تواند مصداق کسى باشد که به ظلم وستم وغیر حق، حکم کرده است، بلکه با قانون قضاوت وداورى وکیفیت آن، مخالفت ورزیده است. از همین جاست که ما میان عنوان حکم به دستورات الهى وشرع او، ومیان عنوان حکم به عدل وحق، تفاوت قائل هستیم، چه اینکه حق وعدل، ظهور در این دارد که آنچه بدان، قضاوت مى‏شود، حق وعدل باشد، نه این که کیفیت داورى آن حتما باید طبق معیارهاى قضایى باشد که در حکم الهى و شرع او آمده است. به سخن دیگر، این معنا، یعنى عدل وحق در معیارهاى قضایى، حق وعدل نسبى اند که باید آنها را نسبت به معیارهاى شرعى قضاوت سنجید واین خود معناى دیگرى است زاید بر معناى لفظى حق وعدل که نیاز به قرینه دارد، والا از ظاهر لفظ، استفاده مى‏شود که مقصود، حق وعدل به معناى مطلق، یعنى حق وعدل به حسب واقع مورد نزاع است. @tafaqqoh
آرى، این جا دو اشکال دیگر هم چنان مطرح است: نخست:  پیش از این در اشکال بر وجه سابق گذشت که آنچه در این آیات سه گانه نیز مورد نظر است، همان است که در آیات گذشته مورد عنایت بوده است، مقصود این آیات، بیان کبراى حکم وتشریع کلى است که قاضى مى‏خواهد آن را بر موضوع خود تطبیق دهد، این تطبیق بعد از آن صورت مى‏گیرد که وجود موضوع از نظر قضایى ثابت‏شده باشد. چنین حکمى ناگزیر باید عدل وحق باشد، نه از احکام باطله وستمگرانه‏اى که طاغوت‏ها وفرمانروایان ستم پیشه طبق خواسته‏هاى تبهکارانه خود آنها را، جعل کرده باشند، اما این که موضوع چنان حکمى چگونه باید اثبات شود، ارتباطى به مقصود وهدف این آیات ندارد. حاصل آنکه، میان این که گفته شود: «به واقع حکم کنید» واین که گفته شود: «به عدل وقسط حکم نمایید» تفاوت است، زیرا این عناوین از اوصاف نوع حکم وقانونى اند که قاضى بر اساس آن حکم مى‏کند، نه این که چون با وجود علم به موضوع، به انکار آن پرداخته، ناظر به ظلم وستم او باشد. از جمله شواهد بر این استظهار، یکى این است که سیاق آیه سوم، عین سیاق وعبارت آیات سابق بوده، بلکه از همان دسته از آیات به شمار مى‏آید، خداوند در آیه نخست، حکم کردن به حق را، متفرع بر نصب داود (ع) به عنوان جانشین خود بر روى زمین کرده است. بنابر این تناسب دارد که در آیه شریفه، مقصود از حکم به حق در بین مردم، مطلق برپا داشتن نظام حق وشریعت عادلانه الهى در میان مردم باشد. ولى در آیه مبارکه دوم، حکم به عدل، در پى دستور به اداء ورد امانت به اهلش، آمده است: آنجا که فرمود: «ان الله یامرکم ان تؤدوا الامانات الى اهلها واذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل، ان الله نعما یعظکم به ان الله کان سمعیا بصیرا.» لذا این که حکم به عدل در پى رد امانات آمده، دلالت دارد که مقصود از امانتى که خداوند بر رد واداى آن دستور فرموده، امانتى بزرگ وویژه است که باحکم به عدل واقامه آن بین مردم ارتباط دارد. بنابر این به جاست که مقصود از آن، امامت وحکومت، ومنظور از حکم به عدل، بر پاداشتن نظام عادلانه شریعت ودستورات اهل بیت علیهم السلام باشد، چنان که روایات صحیح ومستفیضى بر همین معنا دلالت داشته وتاکید مى‏کنند که ائمه فرموده‏اند: این آیه مبارکه در باره ما نازل شده ومقصود آن ما هستیم ومنظور از حکم به عدل، حکم بر اساس تعالیم ماست. دوم،  این که: ما به خوبى مى‏دانیم که واقع امر، تمام موضوع جواز قضاوت وحکم نیست به این معنا که اگر کسى بدون علم ودلیل شرعى بطور اتفاق حکم به واقع کند، قضاوت او صحیح نیست، زیرا این گونه قضاوت، از قبیل فتوا دادن بدون علم است، هر چند مطابق با واقع باشد، بنابر این قضاوت وفتوا دادن، از این ناحیه یکسانند، واین از باب تجرى واحتمال صدور حکم به خلاف واقع بدون دلیل نیست، بلکه فتوا اگر مستند به هیچ دلیلى نباشد گرچه مطابق با واقع هم باشد چنین فتوایى به خودى خود معصیت است، این نکته‏اى است که از برخى روایات به دست مى‏آید وشاید از مسلمات فقهى باشد. این بدان معناست که احراز، داخل در موضوع جواز قضاوت است، وواقع، تمام موضوع در جواز قضاوت نیست. وشاید ارتکاز ذهنى متشرعین هم همین باشد، بنابر این احتمال دارد شارع در احرازى که موضوع جواز قضاوت است، احراز خاصى را مانند بینه (شاهد) وسوگند، شرط کرده باشد نه علم قاضى را، در این صورت، علم قاضى موضوعى است، نه این که طریقى به موضوع جواز قضاوت باشد، آرى، ممکن است واقع نیز جزء موضوع جواز قضاوت باشد، ودلیلى که براى اثبات واقع به کار گرفته مى‏شود، طریقى باشد براى احراز آن جزء از موضوع وهمزمان، جزء دیگر موضوع را نیز محقق کند. ولى باز هم واقع، تمام موضوع جواز قضاوت نخواهد بود، بنابر این دلالت آیات شریفه بر جواز قضاوت قاضى به علم خود، تمام نیست، زیرا دلالت بر جواز قضاوت، فرع دلالت آنها بر این است که واقع، تمام موضوع له باشد، حال آنکه، خلاف آن ثابت‏شده است، ویا دلیلى اقامه شود که در موضوع جواز قضاوت، مطلق احراز، حتى علم شخصى قاضى را کافى بداند، که این نیز به دلیل دیگرى نیاز دارد. @tafaqqoh
دفع اشکال: اگر فرض شود دلالت آیات بر حکم به واقع، تمام است، آنچه در ارتکاز متشرعین ویا با دلائل خاصى ثابت‏شده باشد، مانع استدلال یاد شده، نیست. زیرا مقتضاى آیات گذشته این است که حکم به واقع را مطلقا جایز مى‏داند، هر چند احراز نشده باشد، وبه اندازه‏اى که قید ثابت‏شده، از این اطلاق خارج مى‏شود وآن قید این است که اگر واقع، به نحو علمى یا تعبدى احراز نشود حکم به آن جایز نیست، ولى در غیر این صورت، تحت اطلاق امر به حکم به واقع، باقى مى‏ماند ولازمه‏اش این است که در جواز قضاوت، مطلق احراز علمى یا تعبدى، کفایت مى‏کند وهمان گونه که مشخص است در این راستا نیاز به دلیل دیگرى نداریم. آنچه در وجه اشکال بر استدلال به این آیات، صحیح به نظر مى‏رسد همان اشکال نخست است. محقق عراقى (قده) در زمینه استدلال به آیات وعمومات، سخن دیگرى دارد که حاصل آن به این نکته باز مى‏گردد که با این آیات وعمومات میزان بودن علم براى قضاوت مانند میزان بودن بینه وسوگند، ثابت نشده، بلکه فقط فى الجمله ثابت مى‏گردد که گمان نمى‏رود مشهور به این سخن ملتزم باشند. محقق عراقى مى‏گوید: «بنابر این که مقصود از حق، در عمومات، واقع مورد ادعا باشد، حکم قاضى در حق خود او ودر حق هر کسى که بداند علم او مطابق با واقع است، نافذ وقابل اجراست تا احراز شود که قضاوت او به حق واز روى علم بوده است، ولى کسى که در مطابق بودن علم قاضى با واقع تردید دارد، هر چند بداند که قاضى در اعتقاد خود، به حق حکم کرده است، اما احراز نکرده که قضاوت قاضى به حق بوده است. بنابر این جاى این سخن نیست که علم هم مانند بینه، معیارى است براى فصل خصومت به گونه‏اى که هیچ ادعایى بر خلاف آن پذیرفته نشود، حتى به نظر کسى که در مطابقت علم قاضى با واقع، تردید دارد. زیرا میان علم، وبینه تفاوت زیاد است، مفاد بینه (شاهد) از جنبه حجیت آن در حق شخص مردد، این است که حکمى که بر اساس بینه صادر شده باشد، همه آن را حکم به حق مى‏دانند، به خلاف علم قاضى که جز در حق عالم، حجت نیست. البته مخفى نماند که این سخن به معیار بودن فى الجمله علم قاضى ضرر نمى‏زند، ولى اثبات مى‏کند که «علم‏» مانند «بینه‏» میزان تام نیست. بلکه میزان تام، علمى است که مطابق باواقع باشد، نه هر علمى. در این صورت نقض چنین علمى به طور مطلق حرام نیست، بلکه فقط براى کسى حرام است که مطابق بودن آن را با واقع احراز کرده باشد واین خلاف ظاهر سخنان کسانى است که علم را همسان بینه وسوگند، معیار قرار داده‏اند بر این پایه، ما مى‏توانیم ادعا کنیم که امثال این عمومات، براى اثبات معیار بودن علم همانند بینه وسوگند حتى اگر مطابق با واقع هم نباشد، کافى نیست.» وسپس وى متعرض ادعاى اجماع ویا تنقیح مناط در میزان بودن علم مانند بینه وسوگند شده ومسئولیت آنرا بر عهده مدعى آن دانسته است وآن گاه گفته است: به طور خلاصه مى‏گوییم: با آنکه به یقین مى‏دانیم که بحث در این است که آیا علم به خودى خود میزان ومعیارى در عرض بینه، است وحکمى که از روى علم قاضى صادر مى‏شود حکمى است صحیح ونهایى وتا زمانى که به مخالف بودن آن حکم با واقع یقین حاصل نشود، هیچ ادعا وبینه‏اى بر خلاف آن پذیرفته نمى‏شود. اما مى‏گوییم چنین معنایى از عمومات گذشته استفاده نمى‏شود. بلکه نهایت چیزى که عمومات اقتضا دارند این است که حکم نهایى حکمى است که مطابق با واقع باشد، بنابر این در صورت تردید ودر موافقت آن با واقع که به معناى شک در نهایى بودن آن است، براى پذیرش بینه بر خلاف آن، منعى وجود ندارد. هر چند این حکم به برکت اصالة الصحة، محکوم به صحت ونهایى بودن است به شرطى که دلیل یا اماره‏اى دیگر بر خلاف آن نباشد، اما تصور نمى‏کنم کسى که قائل به میزان ومعیار بودن علم قاضى است، به این معناى محدود از معیار بودن ملتزم باشد. نتیجه آنکه میزان بودن علم قاضى به گونه یاد شده که در صورت شک در مخالفت آن با واقع هم، دعوا وبینه بر خلافش پذیرفته نشود، تمام نیست مگر با پذیرفتن ادعاى اجماع بر میزان بودن علم قاضى، ویا پذیرفتن ادعاى اجماع بر ملازمه بین جواز تکلیفى قضاوت قاضى بر مبناى علم خود ونفوذ وضعى آن در حق دیگرى، که مسؤلیت درستى این دو وجه بر عهده مدعى آن است. وگرنه، جایى براى اثبات معیار ومیزان بودن علم براى قضاوت، همسان بینه وسایر موازین نخواهد بود.». @tafaqqoh
خلاصه گفته این محقق (قده) با وجود اطاله وتکرارى که در سخن وى به چشم مى‏خورد، این است که: نفوذ حکم قاضى باتکیه بر علم خود، اگر بر این اساس باشد که حق وواقع، موضوع ومیزان جواز قضاوت باشد، وعلم یا بینه راهى به سوى آن تلقى شود - همان گونه که مبناى استدلال بر عمومات چنین است - لازمه آن این است که تازمانى که احراز نشود حکم حاکم مطابق با واقع بوده وحکم به حق است، حکم وى نافذ نخواهد بود، پس اگر حکم حاکم مستند به بینه بود وآنرا با بینه‏اى که براى هر کس حجت است، احراز کردیم، ادعاى مخالف آن پذیرفته نمى‏شود، ولى اگر حکم او استناد به علم خودش داشته باشد، براى دیگرى محرز نمى‏شود که حکم وى به حق بوده مگر اینکه آن شخص نیز آگاه به مطابقت‏حکم با واقع باشد، در این صورت باوجود شک، ادعاى بر خلاف آن، بى تردید قابل پذیرش است. دو نکته بر سخنان محقق عراقى نکته اول:  پیش از این گذشت که در این مقام دو بحث وجود دارد: یکى: جواز حکم وقضاوت، بر اساس علم قاضى. دوم: نفوذ این حکم بر دیگرى وعدم جواز نقض آن از ناحیه طرفین دعوى ویا قاضى دیگر، ومعناى عدم پذیرش دعوى وبینه بر خلاف آن، همین است. در بحث نخست، امکان دارد که موضوع جواز قضاوت، «واقع‏» باشد ولى در بحث دوم، چنین امکانى وجود ندارد چون معنا ندارد گفته شود نفوذ حکم حاکم بستگى به این دارد که بر طبق واقع وحق باشد، زیرا معناى آن این مى‏شود که حکم حاکم، در حق طرف‌هاى درگیر وکسان دیگرى که در واقع امر، دچار شک وتردید اند، حجیت نداشته باشد. و در جاى خود در علم اصول ثابت‏شده است که تقیید حجیت حجت به مطابق با واقع، معقول نیست - خواه بینه یا سوگند باشد و یا حکم قاضى ویا غیر آن - زیرا چنین چیزى به‌طور کلى لغو است. بنابر این که موضوع نفوذ حکم قاضى و حجیت آن بر دیگران، تنها خود حکم وقضاوت اوست بدون تقیید به مطابقت آن با واقع، و این همان نکته‏اى است که پیش از این آنرا یادآور شدیم که علم قاضى به واقع واستنادش به آن، به لحاظ این مطلب - یعنى نفوذ وحجیت قضایى حکم در باره دیگران - موضوعیت دارد و نه طریقیت. بر این اساس روشن مى‏شود کسى که براى جواز قضاوت به علم، به عمومات استدلال مى‏کند، مدعى است که عمومات دلالت دارند بر اینکه واقع، موضوع جواز قضاوت است، یعنى بحث نخست. و علم قاضى طریق به واقع است، بنابر این قاضى مى‏تواند به آنچه که به نظرش واقع است، حکم نماید، ولى بحث دوم که عبارت است از حجیت قضایى حکم و نفوذ آن بر دیگران، وعدم جواز نقض آن و نپذیرفتن دعوى و بینه بر خلاف آن حکمى دیگر وبه دلیلى دیگر است که مترتب بر بحث نخست است، و با ثابت‏شدن حکم قاضى بر اساس علم خود، این نیز ثابت مى‏شود وربطى به واقع ندارد. این دلیل یا همان دلالت التزامى عمومات یاد شده است که به حکم به حق فرمان مى‏داد، زیرا فرمان یاد شده بى شک به منظور نفوذ آن حکم بر طرفین دعواست در غیر این صورت حکم، لغو مى‏شود، و یا ادله دیگرى است که رد حکم قاضى شرعى منصوب از طرف ائمه (ع) را حرام مى‏دانند، مانند صحیح ابن خدیجه و مقبوله عمر بن حنظله وغیر آن‌ها. بدین گونه روشن مى‏شود که در سخنان محقق عراقى بین آنچه که موضوع جواز قضاوت به علم قاضى است وآنچه که موضوع جیت‏حکم وى ونفوذ آن بر دیگران است، خلط شده است، بحث دوم حکم دیگرى است که محال است موضوع آن، «واقع‏» باشد، بلکه موضوع آن خود حکم قاضى است و دلیل نفوذ حکم، آن را بر حکم قاضى بر اساس علم خود مترتب مى‏کند نه بر واقع، البته در صورتى که حکم به علم، به مقتضاى اطلاق دلیل، براى قاضى جایز باشد. @tafaqqoh
نکته دوم:  اگر فرض کنیم که موضوع نفوذ حکم، همان واقع است، چنانکه این محقق (قده) آن را فرض کرده است همان گونه که معیار بودن علم قاضى براى قضاوت، آن گونه که مطلوب بود، ثابت نمى‏شود، معیار بودن بینه وسوگند نیز تمام نخواهد بود بنابر این تفصیلى که ایشان ذکر کرده‏اند نیز، وجهى ندارد. زیرا حجیت بینه ودیگر معیارها وحجت‏هاى قضایى مقید است به اینکه کذب بینه معلوم نباشد. پس اگر کسى آگاهى یابد که بینه (شاهد) در گواهى خود دروغ گفته ویا اطلاع از آن نداشته ویا سوگند این چنین باشد، این بینه وسوگند، حجیتى در حق او ندارند، بلکه اگر بینه دیگرى نیز بر خلاف آن اقامه شود، حجیت بینه‏اى که قاضى در اثبات واقع مورد نزاع، بدان استناد کرده است، به معارضه ساقط مى‏شود. زیرا حجیت، مقید به عدم معارض است ودر این موارد نمى‏توان احراز نمود حکم قاضى که بدان استناد شده، حکمى به حق وواقع است، تا نافذ بوده ودعوایى بر خلاف آن پذیرفته نشود. همچنین اگر مستند قاضى، سوگند باشد وسپس بینه‏اى برخلاف آن نزد قاضى دیگرى اقامه شود، به واسطه حکومت وتقدمى که بینه بر سوگند دارد، حجیت‏سوگند ومعیار بودن آن در حق قاضى دوم، ساقط مى‏شود وبدین ترتیب حکم قاضى نخست، از محدوده حکم به حق، بیرون رفته وقاضى دوم مى‏تواند آنرا نقض کند... وبدین سان روشن مى‏شود تفصیلى را که ایشان ذکر کرده‏اند بى اساس است‏حتى بر مبناى باطلى که خودشان فرض کرده‏اند، والله الهادى الى الصواب. 8 - تمسک به مرفوعه برقى از امام صادق (ع) که فرمود: «القضاة اربعة، ثلاثة فی النار وواحد فی الجنة، رجل قضى بجور وهو یعلم فهو فی النار، ورجل قضى بجور وهو لایعلم فهو فی النار، ورجل قضى بالحق وهو لایعلم فهو فی النار، ورجل قضى بالحق وهو یعلم فهو فی الجنة.» (قاضیان چهار دسته‏اند، سه دسته آنها سزاوار دوزخ ویک دسته بهشتى اند، کسى که آگاهانه، به جور وستم حکم کند، در آتش است، وکسى که به جور وستم حکم کرده وخود نمى‏داند او هم در آتش است وکسى که قضاوت به حق کند ولى خود نداند او نیز در آتش دوزخ است، وکسى که آگاهانه به حق داورى کند در بهشت جاى دارد). تقریب استدلال ظاهر کلمه «حق‏» در قضاوت بر حق، همان واقع مورد نزاع وحق فى ذاته است نه حق به حسب موازین قضایى بویژه با فرموده او که: «قضى بالحق وهو لایعلم‏». نهایت امر این است که چون حرمت، در این صورت از باب تجرى نبوده بلکه از باب معصیت است، چنانکه ظاهر حدیث‏حاکى از این است، از این نکته استفاده مى‏شود که موضوع جواز قضاوت، «حق‏» و «واقع‏» است مشروط به این که بدانها علم حاصل شده واحراز شوند، ونیز به دست مى آید که هر یک از آن دو، یک جزء از موضوع است. بنابر این وجهى براى تاویل ظاهر حدیث وحمل حق در آن، بر حق به حسب موازین قضایى ویا ادعاى اجمال حدیث، چنان که از محقق عراقى (قده) نقل شده، وجود ندارد. بدین ترتیب، حدیث دلالت دارد که در جواز قضاوت، علم واحراز واقع، کفایت مى‏کند وشاید قدر متیقن از عبارت «قضى بالحق وهو یعلم‏» همان صورت علم به واقع باشد، پس روایت در جواز قضاوت قاضى به علم خود، همانند روایتى صریح است. @tafaqqoh
بررسى استدلال نخست اینکه این روایت مرفوعه بوده ودر سند آن اشکال است، کلینى (قده) آن را در کافى از عده‏اى از اصحاب ما از احمد بن محمد بن خالد از پدرش، مرفوعا از امام صادق (ع) نقل کرده است ومفید (قده) آن را به نحو ارسال در مقنعه از امام صادق (ع) آورده است، همچنین در فقیه از صدوق منقول است وآن را در خصال، از محمد بن موسى المتوکل از سعد آبادى از احمد بن ابى عبد الله از پدرش از ابن ابى عمیر، مرفوعا از امام صادق (ع) نقل کرده است. بنابر این اگر ما روایات مرسله صدوق وابن ابى عمیر را بپذیریم ویا همان گونه که در برخى روایات آمده نقل ابن ابى عمیر را از امام صادق (ع) ممکن بدانیم، هر چند زیاد نباشد، ویا قائل شویم که نقل با واسطه او از امام صادق (ع)، محکوم به اصالة الحسیة است، یعنى به خاطر نزدیک بودن زمان آن دو به هم از موارد نقل حسى بشمار مى‏آید، ونیز چون احتمال تواتر واستفاضه در مورد این حدیث وجود دارد، با توجه به این موارد، روایت‏یاد شده مشمول دلیل حجیت بوده وسند آن قابل اعتبار است، ودر غیر این صورت از اعتبار برخوردار نیست. دوم اینکه: از جهت دلالت نیز در آن اشکال وجود دارد، زیرا مقصود از کلمه «حق‏» در این حدیث نیز، حق بر حسب شبهه حکمیه است نه واقعیت موضوع مورد نزاع. بنابر این منظور از علم در این روایت، علم وآشنایى به احکام شرعى است. این روایت هم سیاق با روایاتى است که بر حرمت فتوا دادن وقضاوت، بدون اطلاع از احکام شرع از طرق معتبر، دلالت دارند، وشاید منظور محقق عراقى (قده) از معیارهاى قضاوت، همین باشد. گواه بر این استظهار علاوه بر آنچه گذشت مبنى بر اینکه عنوان «حکم به حق‏» یا «قضاوت به حق‏» ظهور در این دارد که خود حکم، حق باشد، نه این که حق بودن آن وابسته به تحقق یا عدم تحقق موضوع آن در خارج باشد. ونیز علاوه بر آن که سیاق حدیث متناسب با تشویق به آموختن ولزوم آن است وبدیهى است که آموختن احکام شرعى واجب است نه آموختن موضوعات، زیرا اگر کسى موضوعات را نداند ودر آنها به اشتباه وخطا رود، سزاوار آتش دوزخ نیست، این است که روایت، بطور صریح حصر را مى‏رساند ومى گوید: به غیر از کسى که با علم، حکم به حق مى‏کند، همه قاضیان در آتشند. روشن است که اگر مقصود از حق، در این روایت، موضوعات احکام باشد، این تعبیر صحیح نیست چه این که گاهى قاضى از ناحیه موضوع حق، به اشتباه مى‏افتد مانند جایى که وى در علم خود دچار اشتباه شود یا بینه اشتباه کند، ویا سوگند بر خلاف واقع انجام گیرد. روشن است در مواردى از این قبیل که در قضاوت بسیار اتفاق مى‏افتد قاضى سزاوار آتش نیست واین نمى‏تواند مقصود حدیث باشد، زیرا مواردى که قاضى به موضوع واقعى، علم داشته باشد، اندک بوده واغلبیت ندارد. بنابر این ناگزیر باید منظور حدیث از کلمه حق، از هت‏شبهه حکمیه باشد، یعنى حکم کلى که قاضى در تصدى امر قضاوت باید از راههاى شرعى آن، آن را بیاموزد. وهمین معنا با تعبیر «علم‏»، در روایت، تناسب دارد. چه این که قضاى در شبهات حکمیه حتما باید احکام را بیاموزد، بر خلاف شبهه موضوعیه که آموختن آن براى وى ضرورتى نداشته بلکه در این شبهات، او به معیارهاى ظاهرى مانند بینه وسوگند، اکتفا مى‏کند. حمل لفظ علم، در روایت، بر اعم از علم وجدانى وحجت‏شرعى از قبیل بینه وسوگند، قطعا خلاف ظاهر است. از امورى که مؤکد این برداشت است، عبارتى است که در ذیل روایت آمده است، «وقال علیه السلام: الحکم حکمان حکم الله وحکم الجاهلیة فمن اخطا حکم الله حکم بحکم الجاهلیة‏» (حکم دو نوع است‏یکى حکم خدا ودیگرى حکم جاهلیت، کسى که در حکم خدا به اشتباه رود، به شیوه جاهلیت‏حکم کرده است). این قسمت در نقل کافى وفقیه وتهذیب وخصال همراه با صدر روایت آمده است، هر چند احتمال مى‏رود که آوردن این عبارت به دنبال روایت، از باب جمع در روایت باشد، واین دو قسمت، صدر وذیل یک روایت نباشند، ولى همین که راوى اینها را با هم جمع کرده، مؤکد این است که مقصود در این دو، یک چیز است، وبدیهى به نظر مى‏رسد که مقصود جمله «فمن اخطا حکم الله حکم بحکم الجاهلیة‏» فقط ناظر به شبهه حکمیه واحکام کلى است که حاکمان وقاضیانى که از مسیر اهل بیت منحرف هستند در آنها به اشتباه مى‏افتند، پس این روایت وامثال آن، ناظر به این معنا بوده وارتباطى به مساله ما ندارند. @tafaqqoh
9 - ادعا شده است که میان جواز قضاوت بر اساس علم به حکم کلى، وجواز قضاوت بر اساس علم به موضوع، ملازمه عرفى وجود دارد. به این معنا که در شبهه حکمیه، هیچ اشکالى در جایز بودن حکم قاضى به استناد علم خود به حکم وجود ندارد، پس اگر علم قاضى در مورد شبهه حکمیه حجت باشد در مورد موضوع هم حجت‏خواهد بود، بنابر این حکم قاضى بر اساس علم خود به موضوع نیز جایز خواهد بود. همچنین گاهى ادعا مى‏شود که میان حجیت علم قاضى به بینه وسوگند وحجیت علم او به موضوع، ملازمه وجود دارد، زیرا قاضى ناگزیر مى‏باید بینه یا سوگند را با علم خود احراز کند تا بتواند بر اساس آنها حکم بدهد. بدین ترتیب اگر علم شخصى قاضى به اقامه بینه یا سوگند منکر، حجت باشد، علم او به واقع مورد نزاع نیز، حجت است ومى تواند بر اساس آن قضاوت کند. پاسخ ما چنین ملازمه‏اى را قبول نداریم زیرا علم قاضى را به حکم کلى در شبهات حکمیه، با موضوع مورد نزاع پیوند دادن، آشکارا ضعیف است. چون مرافعه ونزاع، بلحاظ موضوع خارجى مورد نزاع است وشاید شارع مقدس مى‏خواسته آنچه که نزاع میان طرفین به استناد آن پایان مى‏یابد، مستندى آشکار ومحسوس براى خود طرفین وبراى همه باشد، از این روى بینه وسوگند را حجت قرار داده نه چیزى مانند علم شخصى قاضى را. واین بر خلاف باب احکام وشبهه حکمیه است که در آنها هیچ نزاعى میان طرفین وجود ندارد مگر از جهت موضوع. مقایسه میان باب احکام وموضوع مورد نزاع چگونه ممکن است؟ در حالى که در باب احکام خبر یک فرد ثقه کفایت مى‏کند، ولى آیا در پایان دادن به نزاع ومرافعه هم مى‏شود به آن اکتفا کرد؟ بنابر این قیاس مع الفارق است. اما تعدى از علم قاضى به وجود بینه وسوگند به علم وى نسبت به واقع مورد نزاع نیز، بى مورد است، زیرا چنانکه یاد آور شدیم احتمال مى‏رود در پایان دادن نزاع بر اساس بینه وسوگند خصوصیتى وجود داشته باشد، مانند حسى بودن وقابل مشاهده واثبات بودن این مستندها براى دو طرف دعوا، که علم قاضى فاقد چنین خصوصیتى است. از این گذشته، ان مطلب که باید علم قاضى را به بینه وسوگند براى قضاوت او کافى شمرد، چیزى است که به هر حال در حل وفصل مرافعات ناگزیر از پذیرش آن هستیم. از این روى شاید شارع به همین اندازه از علم به خاطر این که گریزى از پذیرش آن نیست، اکتفا کرده باشد. این ناچارى بیش از حجیت علم قاضى به بینه وسوگند، اقتضاى دیگرى ندارد. اما در مورد واقعیت مورد نزاع، هیچ راهى جز بینه وسوگند وجود ندارد. @tafaqqoh
10 - تمسک به روایات خاصه (روایاتى که ارتباط ویژه‏اى با محل بحث دارند). از جمله روایتى که کلینى (ره) از على بن محمد، از محمد بن احمد المحمودى، از پدرش، از یونس، از حسین بن خالد از امام صادق (ع) نقل کرده است که گفت‏شنیدم حضرت مى‏فرمود: «الواجب على الامام اذا نظر الى رجل یزنى او یشرب الخمر ان یقیم علیه الحد، ولا یحتاج ببینة مع نظره، لانه امین الله فى خلقه، واذا نظر الى رجل یسرق، ان یزجره وینهاه ویمضى ویدعه، قلت وکیف ذلک؟ قال: لان الحق اذا کان للله، فالواجب على الامام اقامته، واذا کان للناس فهو للناس.» (اگر امام ملاحظه کرد کسى زنا مى‏کند یا شراب مى‏نوشد بر او واجب است که بر آن شخص حد جارى کند وبا وجود دیدن نیازى به شاهد ندارد، زیرا امام امین خدا میان مردم است واگر دید فردى دزدى مى‏کند باید او را از آن کار نهى کند وبگذرد واو را وانهد. گفتم: چگونه؟ فرمود: زیرا اگر حق خدا باشد، بر امام واجب است آنرا اقامه نماید واگر حق مردم است، مربوط به خود مردم است). بررسى سند ودلالت ‏حدیث از نظر سند: على بن محمد که کلینى (ره) روایت را از او نقل مى‏کند، استاد او على بن محمد بن بندار است وچنان که آیة الله خویى (قده) در معجم خود آورده است، ثقه مى‏باشد، هم چنان که در مقام ومنزلت‏یونس نیز، اشکالى وجود ندارد وحسین بن خالد - که روایت را مستقیما از امام نقل کرده - نیز ثقه است‏خواه منظور از وى حسین بن خالد صیرفى باشد ویا حسین بن ابى العلاء خفاف، چون مشایخ سه گانه از هر دو روایت نقل کرده‏اند، پس بنابر این که هر کس که یکى از مشایخ سه گانه از او نقل روایت کرده باشد، ثقه است، ثقه بودن این دو نفر ثابت مى‏شود. هر چند به گمان، بلکه مطمئنا مقصود از او حسین بن ابى العلاء خفاف است، زیرا او از یاران امام صادق (ع) بوده واز او روایت نقل کرده وداراى کتبى نیز هست، بر خلاف فرد نخست که از اصحاب ویاران امام کاظم وامام رضا (ع) بوده است واز گفته نجاشى (ره) استفاده مى‏شود که وى را توثیق کرده واو را یکى از بزرگان شیعه شمرده است. بنابر این در سند این حدیث، فقط «محمودى‏» جاى سخن دارد، او محمد بن احمد بن حماد محمودى مروزى است وپدر او احمد بن حماد است. سند از ناحیه این دو تن قابل مناقشه است، چون این دو، در کتب رجالى توثیق نشده‏اند، آرى کشى در حالات ابراهیم بن عبده نیشابورى آورده است که وى براى برخى از افراد ثقه در نیشابور نقل کرده است که، توقیعى از امام عسکرى (ع) براى اسحاق بن اسماعیل صادر شد... وسپس توقیع را بیان مى‏کند که امام (ع) در آن به اسحاق دستور داده بودند که این نامه را به ابراهیم بن عبده برساند، ونیز در آن نامه آمده بود که آنرا براى محمودى قرائت کن، خداوند او را سلامت بدارد، او در اطاعتش بسیار مورد ستایش ماست، این جمله علاوه بر وثاقت او، دلالت بر مقام والا وبرجسته او نیز دارد. این اشکال که کشى آن توقیع را از یکى از ثقات نیشابور نقل مى‏کند که از نظر ما ناشناخته است، واگر ما نام او را مى‏دانستیم، شاید از سوى رجالیان دیگر مورد جرح قرار گرفته باشد، به بحث ما ضررى نمى‏رساند زیرا این تعبیر ظهور در وثوق واطمینان کشى به صدور توقیع دارد به ویژه اگر متن توقیع وقرینه‏هاى حاکى از صدور آن، وتوجهى که اصحاب نسبت به توقیعات داشته‏اند، در آن مورد ملاحظه قرار گیرد: به علاوه این که اگر به آنچه که کشى در باره محمودى ونیز حالات او ذکر کرده، مراجعه کنیم دلالت بر مقام برجسته وتدین وى دارد، واگر وثاقت محمودى ثابت‏شود، وثاقت، بلکه مقام برجسته پدرش نیز ثابت مى‏گردد زیرا کشى، از محمد بن مسعود از محمودى نقل مى‏کند که: ابو جعفر (ع) پس از وفات پدرش به او نوشت: «مضى ابوک رضی الله عنه وعنک وهو عندنا على حال محمودة ولن تبعد من تلک الحال‏» (پدرت از دنیا فت‏خدا از او وشما خشنود باشد، وى نزد ما از مقامى شایسته برخوردار بود وتو نیز هرگز از این مقام فاصله نخواهى گرفت) پس روایت از نظر سند پذیرفته شده است. @tafaqqoh
اما از نظر دلالت: به این روایت استدلال شده است که در مطلق حقوق ویا حد اقل در خصوص حقوق الهى، جایز است قاضى بر اساس علم خود داورى کند. چنان که در صدر روایت آمده که امام (ع) با علم خود اقامه حد مى‏کند وچون خود دیده است نیازى به بینه (شاهد) ندارد. بنابر این اگر بین حقوق الهى وحقوق مردم احتمال تفاوت ندهیم به این معنا که قضاوت قاضى به علم خود در اولى (حقوق خدا) جایز ودر دومى (حقوق مردم) روا نباشد، خواه ناخواه جواز قضاوت در هر دو قسم ثابت است، یعنى در حقوق الهى بالمطابقه دلالت دارد ودر حقوق مردم بالملازمه ویا عدم قول به فصل - چنان که پیش از این از سید مرتضى (ره) نقل شد - واین با ذیل حدیث منافات ندارد، که اگر حق از آن مردم است مربوط به مردم مى‏شود. زیرا مقصود از این جمله، همان گونه که واضح است این است که در حق الناس، حق مطالبه بر عهده خود مردم است وربطى به لزوم استناد حکم قاضى به بینه، در حق الناس ندارد. اما اگر بین حقوق الهى وحقوق مردم احتمال تفاوت دادیم، روایت دلالت دارد که قضاوت به علم، فقط در خصوص حقوق الهى جایز است. بررسى استدلال آنچه در روایت وارد شده این است که «الواجب على الامام اذا نظر الى رجل یزنی او یشرب الخمر ان یقیم علیه الحد» واین تعبیر به قرائنى که بعد از آن آمده، ظهور در امام معصوم (ع) دارد، چون تعلیل شده که: «لانه امین الله فی خلقه‏» واین وصف در لسان روایات ما از ویژگیهاى معصومین علیهم السلام است، بهمین دلیل مشهور فقیهان امامیه از این روایت، همین را فهمیده‏اند وروایت را دلیل بر نفوذ علم امام معصوم (ع) قرار داده‏اند. حالا اگر تنزل نمائیم وفرض کنیم که مقصود، مطلق امام وحاکم شرعى است، در این صورت تردیدى نیست که منظور از آن ولى امر است نه هر قاضى، چنان که فرموده او: «اذا نظر الى رجل یزنی‏» ظهور در آن دارد که امام انجام عمل خلاف را در خارج مشاهده کند نه اینکه صرفا علم به صدور آن کار را در نهان، از متهم داشته باشد. بنابر این، این حکم از احکامى است که ارتباط به اختیارات ویژه ولى امر، ومسئولیت وى در برابر جامعه وجلوگیرى از انجام کارهاى خلاف ومنکرات علنى در جامعه دارد وبه مساله قضاوت وجواز استناد به علم قاضى در قضاوت ربطى ندارد. ومى توان گفت: این نکته از اختیارات اجرایى ولى امر است وجنبه قضایى ندارد واگر از آن تنزل کنیم، نهایت مطلب این است که قضاوت، با علم بدست آمده از شهود ودیدن، یعنى علم حسى جایز است، نه علم حدسى. @tafaqqoh
از جمله روایات، روایتى است در باره ماجراى پیامبر وخریدن شترى از فردى بادیه نشین. این روایت را صدوق (ره) در الفقیه به دو سند نسبت به دو ماجراى مشابه نقل کرده است، گرچه بین آن دو تفاوتهایى وجود دارد. او در حاشیه‏اى بر آن دو، عنوان کرده که اختلاف این دو ما جرا در این است که یکى قبل از دیگرى اتفاق افتاده است وسند یکى از آنها را که ذکر کرده است به ابن عباس مى‏رسد، بیشتر رجال این سند، ناشناخته واز عامه هستند، ونقل دوم را از آغاز به صورت مرسل آورده است. «جاء اعرابى الى النبی (ص) فادعى علیه سبعین درهما ثمن ناقة باعها منه، فقال: قد اوفیتک، فقال: اجعل بینی وبینک رجلا یحکم بیننا، فاقبل رجل من قریش، فقال رسول الله (ص): احکم بیننا، فقال للاعرابی: ما تدعى على رسول الله (ص)؟ قال: سبعین درهما ثمن ناقة لقبها منه، فقال: ما تقول یارسول الله (ص)؟ قال: اوفیته، فقال للاعرابی: ما تقول؟ قال: لم یوفنی، فقال لرسول الله (ص)؟ الک بینة على انک قد اوفیته؟ قال: لا، قال للاعرابی: اتحلف انک لم تستوف حقک وتاخذه؟ فقال: نعم، فقال رسول الله (ص) لاتحاکمن مع هذا الى رجل یحکم بیننا بحکم الله عزوجل، فاتى رسول الله (ص) علی بن ابی طالب (ع) ومعه الاعرابی، فقال: ما لک یارسول الله (ص)؟ قال: یا ابا الحسن احکم بینی وبین هذا الاعرابی، فقال علی (ع) یا اعرابی! ما تدعی على رسول الله (ص)؟ قال سبعین درهما ثمن ناقة لقبها منه فقال: ما تقول یارسول الله (ص)؟ قال: قد اوفیته ثمنها، فقال: یا اعرابی اصدق رسول الله (ص) فیما قال؟ قال: لا، ما اوفانی شیئا، فاخرج علی سیفه فضرب عنقه، فقال رسول الله (ص): لم فعلت‏یاعلی ذلک؟ فقال: یارسول الله نحن نصدقک على امر الله ونهیه وعلى امر الجنة والنار والثواب والعقاب ووحی الله عزوجل ولا نصدقک فى ثمن ناقة هذا الاعرابی؟ وانی قتلته لانه کذبک لما قلت له اصدق رسول الله (ص) فیما قال، فقال: لا ما اوفانی شیئا، فقال رسول الله (ص): اصبت‏یاعلی، فلا تعد الى مثلها، ثم التفت الى القرشی - وکان قد تبعه - فقال: هذا حکم الله لا ماحکمت به.» (عربى بادیه نشین نزد پیامبر آمد واز او هفتاد درهم بهاى شترى را که به او فروخته بود مطالبه کرد، رسول خدا (ص) فرمود: آنرا پرداخته‏ام، مرد عرب گفت: کسى را بین من وخود حاکم قرار ده تا میان ما داورى کند مردى از قریش وارد شد، رسول اکرم (ص) بدو فرمود: میان ما داورى کن، وى به مرد عرب گفت: چه ادعایى نسبت به رسول خدا (ص) دارى؟ گفت: هفتاد درهم پول شترى را که به او فروخته‏ام مى‏خواهم، مرد قرشى گفت: اى رسول خدا (ص) شما چه مى‏فرمایید؟ حضرت فرمود: من آنرا پرداخته‏ام، وى رو به مرد عرب کرد وبدو گفت: تو چه مى‏گویى؟ وى گفت: به من نپرداخته است. مرد قرشى به رسول خدا عرض کرد: آیا شما شاهدى هم دارى که پول او را پرداخته‏اى؟ حضرت فرمود: خیر، قرشى به مرد عرب گفت: آیا تو سوگند مى‏خورى که پیامبر حقت را نپرداخته ومى خواهى آنرا بگیرى؟ گفت: آرى، رسول خدا فرمود: من به اتفاق این مرد محاکمه را نزد کسى مى‏بریم که باحکم خدا میان ما داورى کند، رسول خدا (ص) به همراه مدعى نزد على بن ابى طالب (ع) آمد، على (ع) عرض کرد: اى رسول خدا چه شده؟ حضرت فرمود: اى ابو الحسن میان من واین مرد عرب، داورى کن، على (ع) به مرد عرب فرمود: چه ادعایى نسبت به رسول خدا دارى؟ گفت: درخواست هفتاد درهم بهاى شترى را که به او فروخته‏ام دارم، على (ع) عرض کرد: اى رسول خدا (ص) نظر شما چیست؟ حضرت فرمود: من بهاى ناقه را پرداخته‏ام، على (ع) رو به مرد عرب کرد وفرمود: آیا رسول خدا (ص) راست مى‏گوید: مرد عرب گفت: خیر، چیزى به من نپرداخته است، على (ع) شمشیر کشید واو را گردن زد، رسول خدا (ص) به على فرمود: چرا این کار را کردى؟ عرض کرد: اى رسول خدا (ص) ما شما را بر امر ونهى الهى وبهشت ودوزخ وثواب وکیفر ووحى خداوند، تصدیق مى‏کنیم چگونه مى‏شود که در بهاى شتر این مرد عرب تو را تصدیق نکنیم! ومن او را به این دلیل کشتم که وى شما را تکذیب کرد وقتى بدو گفتم: آیا رسول خدا (ص) راست مى‏گوید: گفت: خیر، به من چیزى نپرداخته است. رسول خدا (ص) به على فرمود: درست عمل کردى، ولى این کار را تکرار نکن، وسپس رو به مرد قرشى که در پى او آمده بود کرد وفرمود: حکم خدا این بود نه آنچه تو بدان داورى کردى). از آن جا که این ماجرا در بردارنده یکى از قضاوت‏هاى امیر المؤمنین (ع) است صاحب وسائل (ره) آن را از قضاوتهاى حضرت به شمار آورده واین روایت را از الفقیه زیر عنوان «محمد بن على بن الحسین باسناده الى قضایا امیر المؤمنین‏» نقل کرده است، لذا سند آن صحیح است. @tafaqqoh
زیرا صدوق در مشیخه خود آورده که: «آنچه را که از قضاوتهاى امیر المؤمنین (ع) به صورت پراکنده در این کتاب است، با این سند روایت کرده‏ام: عن ابى ومحمد بن الحسن (رض) عن سعد بن عبد الله عن ابراهیم بن هاشم عن عبد الرحمن بن ابى نجران عن عاصم بن حمید عن محمد بن قیس عن ابى جعفر (ع)» واین سند معتبر است. ولیکن پیرامون این استظهار باید گفت: مقصود از عنوان قضاوتهاى امیر المؤمنین (ع) روایاتى است که با عنوان «قضى امیر المؤمنین (ع)» با همین عبارت آغاز شده باشد، نه هر واقعه‏اى که در آن از داورى حضرت سخن رفته باشد. بلکه به قرینه سندى که در مشیخه ذکر شده شاید عنوان «قضایا امیر المؤمنین‏» اختصاص به قضاوتهایى داشته باشد که صدوق آنها را در کتاب خود از محمد بن قیس از امام باقر (ع) نقل کرده وآنها را در زمره قضاوتهاى حضرت، ویا ابتداء آنها را به نحو ارسال به عنوان قضاوتهاى امیر المؤمنین (ع) آورده است. بنابر این حتى روایاتى را که با عنوان «قضى امیر المؤمنین (ع)» با سندهاى دیگر وارد شده باشند، شامل نمى‏شود. چنان‏که گاهى در الفقیه این چنین وارد شده تا چه رسد به جایى که از عنوان یاد شده، برخوردار نباشد، براى روشن شدن مطلب به روایات الفقیه مراجعه شود. صدوق در امالى از طریق دیگرى این ماجرا را از على بن محمد بن قتیبه از حمدان بن سلیمان، از نوح بن شعیب از محمد بن اسماعیل از صالح به عقبه، از علقمه از امام صادق (ع) نقل کرده است که در سند آن اشکال است دست کم در باره صالح به عقبه که در کتب رجالى توثیق نشده، بلکه ابن غضائرى وى را تضعیف کرده وگفته است وى فردى دروغگو واهل غلو است، وعلامه نیز او را ضعیف دانسته است. آرى، بعید نیست این ماجرا در کتب حدیثى خاصه معروف باشد، وسید آنرا در انتصار به صورت مرسل ولى پذیرفته شده ومسلم، نقل کرده است، ودر رد بر ابن جنید گفته است: «آیا شیعه امامیه ماجراى پیامبر را که عرب بادیه نشین مدعى هفتاد درهم از او شد، در کتب خود نقل نکرده ودر روایات آنها این سرگذشت معروف نیست؟» ونیز داستان مشابه دیگرى را ذکر کرده وگفته است: «شیعه از ابن جریح از ضحاک از ابن عباس آن را روایت کرده است‏» شاید در برخى کتب عامه هم نقل شده باشد، ولى من موفق نشدم در کتب آنها در این باره تفحصى کنم بنابر این اگر به صدور حدیث ووقوع ماجرا، اطمینان حاصل شود مى‏تواند آن را پذیرفت، وگرنه اشکال در سند روایت همچنان پابرجاست. دلالت ‏حدیث گفته مى‏شود این روایت دلالت دارد که قاضى مى‏تواند به علم خویش قضاوت کند، چون امام (ع) با استناد به علم خود که برخاسته از عصمت پیامبر (ص) وعدم امکان تکذیب آن حضرت بود، حکم بدان کرد که درهم‏هاى ادعا شده در ذمه پیامبر نیست. واین علمى است که براى هر کس که بدان توجه داشته باشد حاصل مى‏شود، ولى این که حضرت مرد بادیه نشین را به قتل رساند، به این دلیل بود که وى مرتد شد وپیامبر (ص) را تکذیب کرد، واز آنجا که رسول اکرم (ص) در ذیل روایت مرد قرشى را مخاطب ساخت وفرمود: «هذا حکم الله لا ماحکمت به‏» استفاده مى‏شود که این حکم، از احکام اختصاصى معصوم (ع) وبرخاسته از دانش ویژه او نیست، بلکه آن حکم خداست در باره هر کسى که به طور یقین به واقع امر آگاهى داشته باشد. @tafaqqoh
اشکال بر استدلال روایت، از صدر تا ذیل بطور صریح گویاى آن است که مقصود پیامبر از فرموده خود به مرد قرشى: «هذا حکم الله لا ماحکمت به‏» حکمى بود که امیر المؤمنین (ع) به ارتداد عرب بادیه نشین داد وکشتن او نتیجه آن بود که وى پیامبر (ص) را تکذیب کرد، نه استناد وعدم استناد حکم به علم، زیرا مرد قرشى که علم به واقع نداشت تا از حکم به آن ویا درخواست بینه وشاهد، خود دارى کند، بلکه او به مفهوم سخن مرد عرب که رسول خدا (ص) را تکذیب کرد، پى نبرد. بنابر این اشکال بر او از این جنبه است که وى به مطلبى که باید براى هر فرد مسلمان که واقعا معتقد به پیامبر است روشن باشد، پى نبرد وآن این بود که هر کس پیامبر خدا را در هر امرى تکذیب کند، کافر است، پس مقصود از حکم خدا، این کبرى است نه کبراى جواز قضاوت به علم خود وچه بسا اگر فرد قرشى از واقع امر اطلاع داشت، فطرتا وبه حسب طبیعتش، بر طبق علم خود عمل مى‏کرد. چکیده سخن این است که روایت در پى نکوهش مرد قرشى است که چرا ملازمه یاد شده از سوى امیر المؤمنین (ع) را در نیافته است، بخصوص اگر فرض کنیم که آن مرد قرشى آن گونه که مجلسى اول (ره) نقل کرده ومشهور هم هست، ابو بکر باشد. مقصود روایت، اظهار جهل ابو بکر به مقام نبوت ویا عدم اعتقاد به عصمت پیامبر وامورى از این دست بوده وناظر به مساله فقهى فرعى، یعنى جواز استناد قاضى به علم شخصى خود، نیست. آرى، بافرض اینکه حدیث از جهت‏سند صحیح باشد، مى‏توان گفت دلالت دارد بر این که حدى که امیر المؤمنین (ع) بااستناد به علم خود بر بادیه نشین مرتد وکسى که آشکارا وچهره به چهره پیامبر (ص) را تکذیب کرد، جارى نمود صحیح وجایز بوده است، بنابر این بالملازمه دلالت دارد که قاضى مى‏تواند به علم خود قضاوت نماید با این همه، این استدلال نیز نادرست است، زیرا اولا: افزون بر این که مورد این روایت اختصاص به معصوم (ع) دارد دلیلى ندارد که از باب قضاوت بوده تا دلالت داشته باشد بر این که معصوم (ع) مى‏تواند به علم خود قضاوت کند، تا چه رسد به غیر معصوم. بلکه شاید از باب ولایت واختیارات اجرایى امام (ع) باشد چه اینکه او مى‏تواند هر کسى را که آشکارا مرتکب عملى شود که موجب حد باشد، به ویژه از قبیل تکذیب علنى پیامبر ومخالفت با آن حضرت، کیفر دهد، چنانکه از روایت هم چنین بر مى‏آید. بنابر این نمى‏توان از این روایت، حکمى در باب قضاوت قاضى به علم خویش، به دست آورد، بخصوص با جمله‏اى که در پایان سخن رسول خدا (ص) است که فرمود: «مانند آنرا تکرار نکن‏». ثانیا: علمى که در مورد روایت براى قاضى حاصل شده، علم شخصى او نیست، بلکه به اصل دینى مشخصى که لازمه اصل اعتقاد است، استناد دارد، بنابر این سبب نپذیرفتن ادعاى مرد عرب این است که این ادعا از نظر اعتقاد دینى براى هر کس که به آن دین معتقد باشد، به خودى خود ساقط است نه به ملاک نفوذ علم شخصى قاضى. ومى توان گفت: چنین دعوایى اصلا در دادگاه قابل پذیرش نیست، چون دعوایى غیر ممکن بوده ودر مذهب واعتقادات ما احتمال چنین چیزى وجود ندارد. واین شرط دیگرى است که ارتباطى به مساله نفوذ علم شخصى قاضى ندارد، وکشتن مرد بادیه نشین به این سبب بود که وى در برابر حاکم مرتکب جرم ارتداد شد ودر محاکمه بدان اقرار کرد وآشکارا آن را اعلام نمود واین قضیه هیچ گونه ارتباطى به ما نحن فیه ندارد. @tafaqqoh
از جمله آن روایات، روایتى است که کلینى (قده) آنرا به سندى معتبر از عبد الرحمن بن حجاج نقل کرده است که گفت: «دخل الحکم بن عتیبه وسلمة بن کهل على ابى جعفر(ع) فسالاه عن شاهد ویمین فقال: قضى به رسول الله (ص) وقضى به علی (ع) عندکم بالکوفة ،فقالا: هذا خلاف القران، فقال: واین وجدتموه خلاف القران؟ قالا: ان الله یقول: «واشهدوا ذوى عدل منکم‏»، فقال: قول الله «واشهدوا ذوی عدل منکم‏» هو لاتقبلوا شهادة واحدة ویمینا؟ ثم قال: ان علیا (ع) کان قاعدا فى مسجد الکوفة فمر به عبد الله بن فضل التمیمی ومعه درع طلحة، فقال علی (ع): هذه درع طلحة اخذت غلولا یوم البصرة فقال له عبد الله بن فضل: اجعل بینی وبینک قاضیک الذی رضیته للمسلمین، فجعل بینه وبینه شریحا فقال علی (ع): هذه درع طلحة اخذت غلولا یوم البصرة، فقال له شریح: هات على ما تقول بینة فاتاه بالحسن (ع) فشهد انها درع طلحة اخذت غلولا یوم البصرة، فقال شریح: هذا شاهد واحد، ولا اقضی بشهادة شاهد حتى یکون معه آخر، فدعا قنبرا فشهد انها درع طلحة اخذت غلولا یوم البصرة، فقال شریح: هذا مملوک ولا اقضی بشهادة مملوک ، قال فغضب علی (ع) وقال: خذها، فان هذا قضى بجور ثلاث مرات، قال: فتحول الشریح وقال: لااقضی بین اثنین حتى تخبرنی من این قضیت بجور ثلاث مرات؟ فقال له: ویلک - او ویحک - انی لما اخبرتک انها درع طلحة اخذت غلولا یوم البصرة، فقلت: هات على ماتقول بینة، وقد قال رسول الله (ص) حیث ما وجد غلول اخذ بغیر بینة، فقلت: رجل لم یسمع الحدیث فهذه واحدة، ثم اتیتک بالحسن فشهد، فقلت: هذا واحد، لا اقضی بشهادة واحد حتى یکون معه آخر، وقد قضى رسول الله (ص) بشهادة واحد ویمین، فهذه ثنتان، ثم اتیتک بقنبر فشهد انها درع طلحة اخذت غلولا یوم البصرة، فقلت: هذا مملوک، وما باس بشهادة المملوک اذا کان عدلا، ثم قال: ویلک - او ویحک - ان امام المسلمین یؤمن من امورهم على ما هو اعظم من هذا...» (حکم بن عتیبه وسلمة بن کهل بر امام باقر (ع) وارد شدند ودر باره شاهد وسوگند از آن حضرت پرسش هایى داشتند حضرت در پاسخ فرمود: رسول خدا (ص) بدان قضاوت فرمود وعلى (ع) نیز در کوفه برایتان طبق آن قضاوت کرد، گفتند: این بر خلاف قرآن است، حضرت فرمود: کجاى آن مخالف قرآن است؟ گفتند: خداوند مى‏فرماید: «واشهدوا ذوی عدل منکم‏» امام (ع) فرمود: معناى این گفته خداى متعال «واشهدوا ذوی عدل منکم‏» این است که گواهى یک نفر ویک سوگند را نپذیرید؟ سپس فرمود: على (ع) در مسجد کوفه نشسته بود که عبد الله بن فضل تمیمى در حالیکه زره طلحه را با خود داشت از کنار حضرت گذشت، على (ع) فرمود: این زره طلحه است که در کارزار بصره (جنگ جمل) از غنایم ربوده شد، عبد الله بن فضل به آن حضرت گفت: آن قاضى را که براى مسلمانها برگزیده‏اى، میان من وخودت داور قرار بده، آن حضرت شریح قاضى را حکم بین او وخود قرار داد، على (ع) فرمود: این زره از آن طلحه است که در معرکه بصره (جنگ جمل) از غنایم ربوده شده است، شریح به حضرت گفت: بر آنچه که مى‏گویى شاهد بیاور، حضرت فرزندش امام حسن را نزد او آورد ووى شهادت داد که زره از آن طلحه بوده ودر جنگ جمل از غنایم ربوده شده ست‏شریح گفت: این یک شاهد است، ومن به یک شاهد حکم نمى‏کنم مگر اینکه دیگرى هم با او باشد. حضرت قنبر را فراخواند واو نیز گواهى داد که زره مربوط به طلحه است ودر جنگ جمل از جمله غنایم ناپدید شده است، شریح گفت: این شخص هم برده است ومن به گواهى برده، قضاوت نمى‏کنم. وى گفت: على (ع) خشمگین شد وفرمود: زره از آن تو باشد، این قاضى در سه مرحله به جور وستم قضاوت کرد، او گفت: شریح از جا برخاست وگفت: هرگز میان هیچ دو نفرى قضاوت نخواهم کرد مگر این که مرا آگاه کنى که چرا وچگونه سه بار ظالمانه قضاوت کردم؟ حضرت بدو فرمود: واى بر تو، وقتى من به تو خبر دادم که این زره طلحه بوده ودر کارزار بصره از جمع غنایم ناپدید شده است، تو گفتى: براى گفته هایت‏شاهد بیاور، حال آنکه رسول خدا (ص) فرمود: هر کجا چیزى را یافتید که از غنایم ربوده شده، بدون شاهد آنرا بگیرید، بعد گفتم: شاید این مرد حدیث پیامبر را نشنیده باشد، این یک بار. سپس فرزندم حسن را شاهد آوردم واو هم گواهى داد، تو گفتى: این یک نفر است ومن به گواهى یک نفر قضاوت نمى‏کنم مگر آنکه فرد دیگرى هم با او باشد، در حالى که رسول خدا (ص) به شهادت یک تن ویک سوگند، قضاوت مى‏فرمود، این بار دوم. پس از آن قنبر را نزد تو آوردم، او نیز گواهى داد که زره مربوط به طلحه است، ودر کارزار بصره، از غنایم ربوده شده است، تو گفتى: این شخص برده است، حال آنکه اگر برده عادل باشد، چه اشکالى دارد، شهادت او پذیرفته شود وسپس فرمود: واى بر تو، امام وپیشواى مسلمانان در امورى که بمراتب مهمتر از این قضیه‏اند، امین مردم است.» @tafaqqoh
(در کتاب على آمده است‏یکى از پیامبران در باره قضاوت وداورى به خداى خویش شکوه کرد وعرضه داشت: چگونه درباره آنچه چشمم ندیده وگوشم نشنیده داورى کنم؟ خداوند فرمود: بابینه میانشان داورى کن وآنها را نسبت به نام من بده تا بدان سوگند بخورند، وفرمود: داود (ع) عرضه داشت: پروردگارا حق را آن گونه که نزد توست به من بنمایان تا با آن داورى کنم، خداوند فرمود: تو تحمل آن را ندارى، او اصرار ورزید وخداوند آن را برایش عملى ساخت، شخصى که بافرد دیگرى نزاع وخصومتى داشت نزد او آمد وگفت: این شخص مال مرا گرفته است، خداوند به داود (ع) وحى فرمود که این فرد تبهکار پدر این شخص را کشته واموالش را گرفته است، داود (ع) دستور داد تا بزهکار را بکشند ومال آن شخص را نیز به او بازگردانند. گفت: مردم شگفت زده شده واین قضیه دهان به دهان گشت تا به داود (ع) رسید، آن حضرت نگران شد، واز خداوند درخواست کرد آگاهى به حقایق وواقعیت امور را از او بردارد وخدا نیز چنین کرد. سپس بدو وحى کرد، میان آنان با بینه حکم کن وآنها را به نام من سوگند بده.) اگر جنبه ارسال روایت نبود، سند آن تمام بود، هر چند کسى که روایت را مرسلا نقل کرده ابان باشد که خود از اصحاب اجماع است. تقریب استدلال هر چند این روایت بیانگر سرگذشتى است که در آئینى گذشته اتفاق افتاده وبى تردید مورد آن، قضاوت آن پیامبر معصوم است وبهمین دلیل برخى از فقها آنرا تنها به علم معصوم (ع) اختصاص داده‏اند، با این همه، ظاهر این روایت، بیانگر حکمى ثابت است که در دین وآیین ما واز ناحیه هر قاضى نیز وجود دارد، نه خصوص قاضى معصوم. ووجه آن، علاوه بر این که عموما ظاهر فرموده معصومین (ع) حتى زمانیکه حادثه‏اى را نقل مى‏کنند، بیان حکم شرعى است، ونه داستان سرایى محض، این است که تعبیرى را که امام در ابتداى روایت داشت که: «فى کتاب علی‏» وآن کتابى بود درباره احکام شرعى که ائمه (ع) در مقام بیان حکم، با انگیزه هایى که جاى شرح آنها اینجا نیست، به آن کتاب استناد مى‏کرده‏اند ونیز مطلبى که در ذیل آن روایت آمده: «هذا لمن لم تقم له بینة‏» بنابر آن که از سخن امام (ع) باشد، نه از وحى الهى به آن پیامبر، بهترین گواه بر این است که هدف امام (ع) از نقل این ماجرا این بوده که حکم قضاوت را در ادیان الهى بطور عموم، تعلیم دهد واختصاص به آیین گذشته ندارد، همان گونه که اختصاص به قضاوت معصوم نیز ندارد، بلکه شامل هر کسى که شرعا صلاحیت قضاوت را دارا باشد، مى‏گردد، بر این اساس گفته شده است که روایت به یکى از این دو تقریب، دلالت بر جواز قضاوت قاضى به علم خود دارد. 1 - مفهوم جمله «کیف اقضی فیما لم ار ولم اشهد» این است که آن پیامبر در مورد چیزهایى که خود او آنها را دیده وشاهد بر آنها بوده مشکلى نداشت واز این رو، او بر اساس آنچه خود دیده وگواه بوده حکم مى‏کرده است، زیرا در اذهان هم همین معنا مرتکز است، پس بدین ترتیب این جمله دلالت دارد که حکم به چیزى که آن را دیده وشاهد بر آن بوده، مفروغ عنه است، دشوارى مورد شکایت این پیامبر فقط در جایى است که چیزى را ندیده ومشاهده نکرده است بنابر این امضاى الهى وسکوت درباره چنین حکمى دال بر صحت آن ونفوذ قضاوت قاضى بر اساس علم خود است واین نوعى دلالت مفهومى سکوتى است. 2 - مى‏توان گفت ظهور ابتدایى این روایت در تقسیم موارد قضاء به سه قسم است: یکى، مورد علم قاضى ودیدن واقع امر، دوم، مورد قیام بینه وشاهد بر واقع، وسوم، مورد شک وتردید ونبود علم وبینه، این موارد براى کشف واقع ورسیدن به آن، در طول هم قرار دارند، وبینه وسوگند در جایى موضوعیت دارد که قاضى علم به واقع نداشته باشد، این ترتیب وتسلسل دلالت بر این دارد که حجیت بینه وسوگند براى قاضى به این اعتبار است که این دو، طریق به واقع اند، وواقع بوسیله این دو اثبات مى‏گردد، بنابر این اگر همین واقع بوسیله علم کشف شود، قهرا مى‏توان بدان حکم کرد. @tafaqqoh
صدوق نیز این روایت را به اسناد خود از محمد بن قیس از امام باقر (ع) نقل کرده وبه بیان ماجراى على (ع) وشریح قاضى اکتفا کرده است، ودر پایان آن اضافه نموده است که: سپس امام باقر (ع) فرمود: نخستین کسى که گواهى وشهادت برده را رد کرد رمع بوده است [«رمع‏» اشاره به نام خلیفه دوم است که در آن هنگام امام نمى‏توانستند آشکارا از او نام ببرند] واین سند نیز معتبر است، بنابر این روایت، به دو طریق معتبر وارد شده است. تکیه گاه استدلال، بخش پایان روایت است که حضرت فرمود: «ویلک یا ویحک ان امام المسلمین یؤمن من امورهم على ما هو اعظم من هذا»، این جمله همچون اشکال چهارمى بر شریح قاضى بود، بدین معنا که پیشواى مسلمانان امین در امور آنهاست، بلکه او در مسائلى که بمراتب بالاتر از این است، امین آنهاست، بنابر این باید سخن او پذیرفته شود وبه صحت آن علم حاصل گردد وبى آنکه نیاز به درخواست دلیل وشهود باشد، طبق آن عمل شود، بدین ترتیب این روایت بالملازمه دلالت دارد که قاضى مى‏تواند به علم خود، قضاوت کند. بررسى استدلال اولا: گمان بیشتر آن است که منظور امام (ع) از ذیل این روایت، همان مطلبى است که در روایت قبلى از پیامبر (ص) نقل شده است. بنابر این مقصود امام تعریض به شریح قاضى بود تا نادانى ونا آگاهى وى را از مقام امام (ع) وعصمت او وتصدیق سخن آن حضرت، پدیدار سازد، زیرا کسى که به او ایمان آورده وسخن او را در اصل دین وادیان آسمانى، تصدیق نموده بود، چگونه به آنچه که اهمیتش بمراتب کمتر از آن است، ایمان نمى‏آورد، پس چنان که در نقد استدلال به روایت گذشته گفتیم، چنین دعوایى فى نفسه ساقط است، وارتباطى به مساله نفوذ علم شخصى قاضى ندارد. وثانیا: اگر تسلیم شویم وفرض کنیم که مقصود امام (ع) در ذیل روایت، هر پیشوا وفرمانروایى باشد که بر مسلمانان حکومت مى‏کند، نه خصوص امام معصوم (ع)، با این همه، آنچه که از آن استفاده مى‏شود این است که اشکال بر شریح قاضى از جنبه عمل نکردن به علم خود نبوده، وبدین جهت نبوده که چرا براى او علم حاصل نشده تا بر اساس آن قضاوت کند، بلکه آنچه در اینجا قابل استفاده است، وجود یک اصل وحجت‏حاکم است که در باب قضاوت، بر هر حجت دیگر، مقدم است، وآن عبارت است از سخن رهبر وزمامدار مسلمانان در باره کارهاى آنان، زیرا رهبر وزمامدار امین بر مردم است‏خواه براى قاضى علم بدان حاصل شود یا نشود، واین نیز مطلبى است که بى ارتباط با مساله ماست. واز جمله روایات، عبارتى است که در مثل روایت صحیح سلیمان بن خالد از امام صادق (ع) نقل شده است که فرمود: «فی کتاب علی (ع) ان نبیا من الانبیاء شکى الى ربه فقال: یارب کیف اقضی فیما لم ار ولم اشهد؟ قال: فاوحى الله الیه: احکم بینهم بکتابی واضفهم الى اسمی فحلفهم به وقال: هذا لمن لم تقم له بینة.» (در کتاب على (ع) آمده است که یکى از پیامبران نزد پروردگار خویش شکوه نمود که پروردگارا چگونه در چیزى که ندیده وشاهد نبوده‏ام حکم کنم؟ فرمود: خداوند بدو وحى کرد: طبق کتاب من میانشان حکم کن وآنان را به نام من سوگند بده، وفرمود: این براى کسى است که برایش شاهد وبینه اقامه نشده باشد.) کلینى نیز این حدیث را به تفصیلى دیگر باسندى معتبر تا ابان بن عثمان، واو آن را از کسى که برایش نقل کرده از امام صادق (ع) روایت کرده است که فرمود: «فى کتاب علی ان نبیا من الانبیاء شکى الى ربه القضاء، فقال: کیف اقضی بما لم تر عینی ولم تسمع اذنی؟ فقال: اقض علیهم بالبینات واضفهم الى اسمی یحلفون به، وقال: ان داود (ع) قال: یارب ارنى الحق کما هو عندک حتى اقضی به، فقال: انک لاتطیق ذلک، فالح على ربه حتى فعل فجاءه رجل یستعدی على رجل، فقال: ان هذا اخذ مالی، فاوحى الله الى داود ان هذا المستعدی قتل ابا هذا واخذه ماله، فامر داود (ع) بالمستعدی فقتل واخذ ماله ودفع الى المستعدى علیه، قال: فعجب الناس وتحدثوا حتى بلغ داود (ع) ودخل علیه من ذلک ما کره، فدعا ربه ان یرفع ذلک ففعل، ثم اوحى الیه ان احکم بینهم بالبینات واضفهم الى اسمى یحلفون به.» @tafaqqoh
بررسى استدلال اولا: سخن این پیامبر که فرمود: «کیف اقضى فیما لم ار ولم اشهد» هر چند دلالت بر این دارد که اشکال در آن جایى است که وى چیزى را ندیده ومشاهده نکرده است، ولى این معنا دلالت ندارد که قاضى مى‏تواند به علم خود عمل کند، زیرا مشکلى که در نظر او بود، ارتکاب صدور حکم بر خلاف واقع بود، که همواره قاضى در مواردى که علم به واقع ندارد در معرض آن است. بنابر این آوردن قید «فیما لم یرو لم یشهدا ولم یسمع‏» به همین اعتبار است. از این رو، پاسخ به صورت عام آمده وکبراى کیفیت قضاوت را بیان کرده است، در این صورت مفهوم آن این مى‏شود که در مورد علم به واقع، از این ناحیه مشکل ومحذورى وجود ندارد. لازمه این مفهوم، حجیت قضایى علم قاضى نبوده ومعلوم نیست ناظر بدان باشد. پیشتر یاد آور شدیم که علم، در حجیت قضایى به نحو موضوعى اخذ شده نه طریق محض، نسبت به واقع. حاصل سخن آن است که: از ظاهر حدیث چنین بر مى‏آید ویا احتمالا ظهور در این داشته باشد که آن پیامبر، در صدد دست‏یابى به علم به واقعیات آن گونه که هستند، بوده است، به همین دلیل نزد خداى خویش شکوه نمود که چگونه در امورى که ندیده وشاهد آن نبوده است، قضاوت کند، بنابر این سخن او نظر به واقعیت‏ها دارد نه به معیارهاى قضایى که در صورت نداشتن علم به واقعیت به کار آیند، وپاسخى که به وسیله وحى به او داده شده، کیفیت وچگونگى قضاوت را به نحو کلى بیان کرده است. واگر در آن جز بینه وسوگند ذکر نشده باشد، دلالت آن بر عدم نفوذ علم شخصى قاضى قوى‏تر است، که تقریب آن خواهد آمد. بنابه آنچه که گفتیم، از سکوت نمى‏توان استفاده کرد که علم شخص قاضى در قضاوت وپایان دادن به نزاع، داراى حجیت است. از این جا اشکال در تقریب دوم، روشن مى‏شود. زیرا معلوم شد «ندیدن‏» و «شاهد نبودن‏» به این انگیزه در سؤال آن پیامبر آمده بود که از خدا بخواهد تا او را به واقعیت امور آگاه کند، نه این که علم قاضى را در حجیت قضایى همپاى بینه وسوگند قرار دهد. افزون بر این آنچه که در پاسخ وى وارد شده، به نحو کلى است زیرا در آغاز آن آمده است: «احکم بینهم بکتابى واضفهم الى اسمى فحلفهم به‏». صدر این پاسخ اختصاص به موارد عدم علم وموارد سوگند ندارد، بلکه اعم از تمامى اشکال واقسام است، وهمین قرینه است بر این که مقصود روایت، دسته بندى وتقسیم حجیت قضایى، نیست بلکه ظاهر حدیث در صدد بیان چگونگى قضاوت به نحو عموم است که از لحاظ حکم باید به حکم الهى ودستورات کتاب او باشد، واز لحاظ موضوع وراههاى اثبات آن بایست به وسیله شهود وسوگند، انجام پذیرد. بدین ترتیب همانند این فرموده حضرت مى‏شود که: «انما اقضى بینکم بالبینات والایمان‏» (من تنها باشاهد وسوگند میان شما داورى مى‏کنم). ثانیا: اگر تسلیم شویم که این روایت، دلالت بر جواز قضاوت قاضى به علم خود دارد، نهایت آن این است که علم شخصى قاضى در حقوق الناس حجیت دارد نه مطلق حقوق، واین معنا به قرینه سوگند وسوگند دادن که در روایت آمده وویژه حقوق الناس است، مشخص مى‏شود، ادعاى عدم احتمال تفاوت بین حقوق خدا وحقوق مردم ویا الغاء خصوصیت نیز، ممنوع است، چرا که هم قول به فصل، یعنى فتواى برخى فقیهان به فرق میان دو گونه حق وجود دارد وهم از نظر عرف احتمال این فرق هست. هم چنین باید گفت: جواز قضاوت قاضى به علم خود مخصوص جایى است که قاضى از طریق شنیدن وشاهد بودن ودیدن، علم حسى به دست آورد، چه این که مورد سؤال هم همین است. اگر ادعا شود که این گونه علم را عرفا حمل بر مطلق علم به واقع کرده وبگوئیم چون دیدن وشاهد بودن معمولا از راههاى به دست آوردن علم هستند، بنابر این، مى‏توان آن را به هر آنچه که موجب علم مى‏شود، سرایت داد، چنین ادعایى در بابى مانند قضاوت که حکم کردن دشوار بوده ونیاز به تحقیق وبررسى دارد، مردود است، همچنان که در این که علم قاضى باید از راههاى متعارف حاصل شده باشد وشامل علم حاصل از علوم غریبه ونامانوس نمى‏شود، هیچ اشکالى وجود ندارد. @tafaqqoh
دسته‏اى دیگر از روایات، رویاتى هستند که برخى از قضاوتهاى امیر المؤمنین (ع) رانقل مى‏کنند، واز آنها به دست مى‏آید که حضرت در آن قضاوتها به علم خود داورى مى‏کرده‏اند، از قبیل روایت ابى صباح کنانى از امام صادق (ع) که فرمود: «اتی عمر بامراة قد تزوجها شیخ فلما ان واقعها مات على بطنها فجاءت بولد فادعى بنوه انها فجرت وتشاهدوا علیها، فامر بها عمر ان ترجم ،فمر بها علی (ع) فقالت: یابن عم رسول الله (ص) ان لی حجة، قال: هاتی حجتک، فدفعت الیه کتابا فقراه فقال: هذه المراة تعلمکم بیوم تزوجها ویوم واقعها وکیف کان جماعه لها، ردو المراة، فلما کان من الغد، دعا بصبیان اتراب ودعا بالصبی معهم فقال لهم: الصبوا حتى اذا الهاهم اللعب، قال لهم احلبسوا حتى اذا تمکنوا صاح بهم فقام الصبیان وقام الغلام فاتکى على راحتیه، فدعا به علی (ع) وورثه من ابیه وجلد اخوته المفترین حدا، فقال عمر: کیف صنعت؟ فقال: عرفت ضعف الشیخ فى تکاة الغلام على راحتیه. (زن جوانى را که به ازدواج پیرمردى در آمده بود، نزد عمر آوردند، هنگامى که شوهرش با او همبستر شده بود بر شکم زن از دنیا رفته بود، واز زن، فرزند پسرى متولد شد، پسران آن مرد مدعى شدند که آن زن عمل منافى عفت انجام داده، وخود بر آن کار گواهى دادند، عمر دستور داد زن سنگسار شود. على (ع) از آنجا گذشت، آن زن گفت: اى پسر عموى رسول خدا (ص) من دلیل وبرهانى دارم، فرمود: دلیلت را ارائه کن زن نامه‏اى را به حضرت سپرد وامام (ع) آن را قرائت کرد وفرمود: این زن شما را از تاریخ ازدواج آن پیرمرد باخود واز تاریخ همبستر شدنش با او وچگونگى آمیزش او، آگاه مى‏کند، او را برگردانید. فرداى آن روز کودکان همسال پسر را فراخواند وکودک آن زن را نیز خواند وبدانان گفت: بازى کنید، زمانى که کودکان سخت مشغول بازى شدند، بدانها فرمود: بنشینید، تا این که آرامش یافتند، سپس بر سر آنان فریاد کشید، کودکان همه برخاسته وایستادند، ولى این کودک با کمک دستهایش برخاست، على (ع) او را خواست واز میراث پدرش به او داد وبرادرانش را که به او تهمت زده بودند، تازیانه زد. عمر گفت: چگونه عمل کردى؟ حضرت فرمود: ضعف پیرمرد را از تکیه کردن کودک بر دستانش دریافتم). کلینى وشیخ مفید (رحمهما الله) این روایت را به اسناد خود تا احمد بن محمد بن خالد از محمد بن على، از محمد بن فضیل، از ابى صباح کنانى نقل کرده‏اند، ودر وثاقت محمد بن فضیل بحث است، زیرا شیخ در جایى او را تضعیف کرده وجاى دیگر وى را به غلو متهم ساخته است، ولى ظاهر مفید حاکمى از توثیق اوست، چنان که برخى از مشایخ سه گانه نیز، از او روایت نقل کرده‏اند، پس اگر ما تضعیف وى را حمل بر خدشه در عقیده او نمائیم نه وثاقتش، درا ین صورت، سند صحیح است. صدوق نیز آن را به اسناد خود از عمرو بن ثابت از پدرش از سعد بن طریف از اصبغ بن نباتة، روایت کرده وگفته است: «اتی عمر بامراة‏» وپدر عمرو، ثابت بن ابى المقدام است واو از کسانى است که مورد خدشه قرار گرفته وراهى براى توثیق او وجود ندارد. ونیز مطلبى که در معتبره محمد بن قیس از امام باقر(ع) نقل شده، از همین قبیل است‏حضرت فرمود: «کان لرجل على عهد علی جاریتان فولدت احداهما ابنا والاخرى بنتا، فعدت صاحبة البنت فوضعت بنتها فى المهد الذی فیه الابن، واخذت ابنها فقال صاحبة البنت، الابن ابنی وقالت صاحبة الابن، الابن ابنی، فتحاکما الى امیر المؤمنین (ع) فامر ان یوزن لبنهما وقال: ایتهما کانت اثقل لبنا فالابن له.» (در دوران على (ع) مردى داراى دو کنیز بود یکى از آنها پسر ودیگرى دخترى به دنیا آورد، صاحب دختر، دختر خود را در گهواره‏اى که پسر در آن بود قرار داد، وپسر او را برگرفت وگفت: این پسر، پسر من است وصاحب پسر گفت: پسر از من است، این دو داورى نزد امیر المؤمنین (ع) بردند، حضرت دستور داد شیر هر دو مادر را وزن کنند هر کدام سنگین‏تر بود، پسر از آن اوست). به این قبیل روایات استدلال شده است بر این که علم قاضى به واقع، در امر قضاوت کافى است وبا این علم نیازى به شاهد وبینه نیست، بلکه علم قاضى مقدم بر بینه است وموجب سقوط آن از حجیت، وترتیب آثار دروغ وافتراء بر شهود مى‏شود، همان گونه که امام (ع) بنابر روایت نخست چنین کرد، این مطلب در صورتى صحیح است که علم قاضى در امر قضاوت، داراى حجیت باشد. @tafaqqoh
ولى آنچه صحیح به نظر مى‏رسد این است که، این دسته از روایات نیز ارتباطى به محل بحث ما ندارند، زیرا این روایات دلالت دارند که امام (ع) با هوشمندى وعلم وحکمت‏خویش توانست، از واقعیتى که بر دیگران حتى بر فردى مانند خلیفه ودر محکمه قضایى، پوشیده بود، پرده بردارد، وواقع امر روشن گردد وتقلب ودروغگویى مدعى در برابر همه آشکار شود، این قضیه چه ربطى دارد به آنچه که ما در پى آنیم، آنچه که ما مى‏خواهیم، حجیت علم شخصى قاضى است‏یعنى همین که قاضى ادعا کند به مجرم بودن متهم علم دارد، براى اثبات جرم وصدور حکم کافى باشد. مى‏توان گفت: این روایات بر فرض صدورشان از معصوم، امورى را حجت مى‏دانند که در محاکم قضایى باقرینه‏هاى قطعى وروشن بر صدق وکذب یکى از دو طرف نزاع، دلالت کنند، واین از نظر ما اشکالى ندارد، زیرا علم به این گونه امور از قبیل علم به وجود شهود یا عدالت آنها ویا انجام سوگند ویا رد کردن سوگند وغیره است که در نهایت به علم حسى به دست آمده در محکمه بر مى‏گردد، وطبیعى است که تردیدى در حجیت آن، وجود ندارد. اینها عمده دلایلى بود که مى‏توان با آنها بر نفوذ علم شخصى قاضى، استدلال کرد، وملاحظه نمودید که دلالت هیچ کدام از آنها بر اثبات این مطلب تمام نبود، وحق با مرحوم صاحب جواهر است که مدعى شده است - اگر اجماع وجود نداشته باشد - چیزى که دلالت بر نفوذ علم قاضى کند، وجود ندارد، نهایت چیزى که بدون اجماع مى‏توان به دست آورد این است که حکم دادن بر خلاف علم جایز نیست. اضافه مى‏کنیم آن گونه که پیشتر گذشت، اجماع تعبدى در مساله به ویژه در حقوق الهى، ثابت نشد چنان که این هم گذشت که مقتضاى اصل عملى این است که در صورت شک در حجیت‏حکم قاضى، این حکم، حجیت ونفوذ ندارد، از این روى بى تردید ثابت مى‏شود که قاضى در حل نزاع، نمى‏تواند به علم شخصى خود استناد کند مگر این که بتواند در محاکم قضایى براى اثبات جرم متهم ویا اقرار گرفتن از او، علم خود را به قرینه‏اى قطعى وحسى وروشن، تبدیل کند، که در این صورت استناد، به این دو (اثبات جرم ویا اقرار متهم) است، نه صرف ادعاى علم به مجرم بودن متهم، ودر این صورت تفاوتى ندارد که علم مورد ادعا، از طریق حس ومشاهده به دست آمده باشد یا از راههاى دیگرى که سبب علم مى‏شود، زیرا علم حسى یا نزدیک به حس، اگر چه از نظر حجت بودن در مقام داورى، از علم حدسى پایدارتر ومؤکدتر است، ولى مى‏توان احتمال داد که از نظر حجیت قضایى، حسى بودن علم به این معناست که در دادگاه براى دیگران نیز قابل اثبات باشد، نه این که خود حسى بودن علم قاضى موجب حجیت آن مى‏شود. روشن است که چنین معنایى به صرف ادعاى علم ومشاهده از سوى قاضى به دست نمى‏آید. آرى، اگر براى قاضى علم شخصى بدست آمد، حجیت بینه وسوگند ساقط مى‏شود، زیرا در این صورت بینه وسوگند در نظر قاضى دروغ تلقى مى‏شوند ونمى توانند حجت باشند، چون طریقیت بینه وسوگند فى الجمله در حجیت قضایى آنها، مورد ملاحظه قرار گرفته است از این رو همان گونه که در جواهر آمده است وپیش از این نیز در آغاز مساله بدان اشاره شد، قاضى نمى‏تواند بر خلاف علم شخصى خود، بر اساس بینه وسوگند حکم صادر کند. @tafaqqoh
ادله‏اى که بر عدم حجیت اقامه شده است بر عدم نفوذ علم شخصى قاضى به وجوهى نیز استدلال شده است: وجه اول:  ابن جنید مى‏گوید: به نظر مى‏رسد که رسول خدا (ص) در ترتیب آثار اسلام، به ظاهر اکتفا مى‏فرمود وطبق علمى که به حقایق انسانها داشت، با آنها رفتار نمى‏کرد، در نزاع وکشمکش‏ها نیز چنین عمل مى‏نمود وفقط طبق شهادت شهود وسوگند، قضاوت مى‏کرد، واین خود دلیل بر این است که علم شخصى قاضى در امر قضاوت حجیت ندارد. ضعف این وجه کاملا روشن است، ودر گفته‏هاى سید ومتاخرین از او، بدان پاسخ داده شده است که بین مساله قضاوت ومسائل مربوط به ترتیب آثار اسلام، مانند طهارت، مصونیت جان ومال وامثال آن، تفاوت وجود دارد، بنابر این در دومى (ترتیب آثار اسلام) به ظاهر اکتفا مى‏شود، بر خلاف مساله اول (قضاوت) که در آن باید به حق وواقع ست‏یافت. علاوه بر آنچه گفته شد، احتمال این که موضوع آن آثار، اظهار اسلام باشد، هر چند خدا وپیامبر بدانند که دروغ است، احتمالى به جاست. آرى، آنچه که مسلم است این است که پیامبر (ص) ودیگر معصومین (علیهم السلام)، در نزاع ومرافعات طبق علم غیبى که به واقع داشتند، حکم نمى‏کردند. شاید بدان جهت که آنان به تمام جزئیات کارهاى مکلفین علم فعلى نداشتند، هر چند اگر اراده مى‏کردند، مى‏توانستند علم داشته باشند، ویا بدین جهت که علم غیب هر چند علم فعلى هم باشد، اساسا حجت قضایى نیست، همانند آگاهى که از علوم واسباب غیر متعارف ونامانوس چون رمل وجفر وطالع بینى، به دست مى‏آید. وجه دوم:  از برخى روایات خاصه چنین استفاده مى‏شود که آنها راه اثبات قضایى را بر بینه وسوگند منحصر دانسته‏اند وعمده آن روایات از نظرتان مى‏گذرد. 1 - صحیح هشام بن حکم از امام صادق (ع) است که فرمود: قال رسول الله (ص): انما اقضی بینکم بالبینات والایمان، وبعضکم الحن بحجته من بعض فایما رجل قطعت له من مال اخیه شیئا فانما قطعت له به قطعة من النار.» (من طبق شواهد وسوگند میانتان داورى مى‏کنم، زبان استدلال برخى از شما نسبت به بعضى دیگر، قوى‏تر است پس اگر من بر اساس استدلال کسى، بخشى از اموال برادر مسلمانش را به او بدهم [ولى در واقع حقى بر او نداشته باشد] ، همانا با این حکم، قطعه‏اى از آتش برایش فراهم کرده‏ام). گفته‏اند این روایت به مقتضاى مفهوم حصر، حجیت قضایى علم شخصى قاضى را، نفى مى‏کند. این استدلال از چند راه، مورد مناقشه قرار گرفته است: نخست این که:  از ناحیه اقرار ویا شهادت یک شاهد وسوگند مدعى، مطلب قابل نقض است، چون این دو خصوصیت در روایت ذکر نشده‏اند، با این که هیچ اشکالى در این نیست که در امر قضاوت به یک شاهد وسوگند، استناد شود، هر پاسخى که در مورد این دو داده شود، عینا همان پاسخ از سندیت علم هم خواهد بود. این مناقشه درست نیست زیرا مى‏توان ادعا کرد عنوان قضاوت بر اساس بینه وسوگند شامل قضاوت بر اساس یک گواه وسوگند وبر اساس اقرار نیز مى‏شود، در مورد یک گواه ویک سوگند روشن است اما در مورد اقرار از آن جهت است که اقرار خود نوعى گواهى از ناحیه متهم بر خویشتن است، ودر برخى از روایات مانند روایت مداینى از امام صادق (ع) از اقرار، به شهادت تعبیر شده است. آنجا که فرمود: «لااقبل شهادة فاسق الا على نفسه.» همچنین در روایت صالح بن میثم از پدرش از امام (ع) نقل شده که در آن نیز از اقرار به شهادت تعبیر شده است. ومقصود از بینه، شهادت معتبر است [از این رو شامل اقرار نیز مى‏شود] علاوه بر این، دلالت بر حصر منافاتى ندارد، که در برخى موارد خلاف آن ابت‏شود، اگر دلیلى بر خلاف مفهوم حصر دلالت داشته باشد، به همان مقدار، اطلاق مفهوم حصر را مقید خواهد کرد، نه بیشتر. بنابر این اگر بر جواز استناد به علم شخصى قاضى، در امر قضاوت دلیلى اقامه نشود، اطلاق مفهوم حصر، قهرا دلیلى بر نفى آن خواهد بود. @tafaqqoh
دوم این که:  حصرى که در این روایت وارد شده، حصر اضافى است‏یعنى حصر نسبت به قضاوت بر اساس واقع وبا تکیه بر علم غیبى الهى صورت گرفته است، آن چنان که در برخى روایات آمده است که حضرت قائم (ع) با تکیه بر چنین علمى بى آنکه بینه وسوگندى بخواهد، داورى خواهد فرمود. پاسخ:  این مطلب، خلاف اطلاق حصر است، بنابر این نیاز به قرینه دارد، ودر روایت، قرینه‏اى نیامده که دلالت داشته باشد پیامبر (ص) فقط مى‏خواهد اتکاء خود بر خصوص علم غیب را نفى کند نه هر علمى را، اگر چه اطلاق حصر خود اقتضا مى‏کند که چنین قرینه‏اى هم در کلام نباشد، بلکه اگر منظور روایت مقابله میان قضاوت بر اساس شاهد وسوگند با قضاوت بر اساس علم به واقع مى‏بود، مناسب آن بود که این مقابله با مطلق علم باشد نه فقط با علم غیبى. علاوه بر این اگر مقصود روایت نفى قضاوت بر اساس علم غیبى باشد یا وجود فعلیت داشتن این علم براى معصوم، روشن است که باید به طریق اولى بر حجیت نداشتن علم عادى قاضى دلالت داشته باشد زیرا که علم معصوم خطا بردار نیست. سوم این که:  این اطلاق با آیات وروایات گذشته که دلالت بر نفوذ علم قاضى وجواز استناد به آن داشتند، در تعارض است. پاسخ:  علاوه بر این که قبلا یاد آور شدیم که دلالت هیچ کدام از آنها تمام نیست - اطلاق این حدیث نیز چون ناظر به آن آیات وروایات است، بر آنها مقدم است. آرى، اگر دلیل جداگانه‏اى باشد که بر جواز قضاوت قاضى به علم شخصى بالخصوص دلالت داشته باشد، اطلاق مفهوم حصر را مقید مى‏سازد، حال آن که چنین دلیلى وجود ندارد. چهارم این که:  اصل دلالت بر حصر انکار مى‏شود به این تقریب که حصر ذکر شده براى حصر راههاى اثبات مسائل قضایى در بینه وسوگند نیست تا از آن نفى حجیت غیر بینه وسوگند استفاده شود، بلکه براى حصر مفاد بینه وسوگند به عنوان دو راه از راههاى اثبات، در مفاد ظاهرى آنها است. حصر مذکور این را مى‏رساند که پیامبر فقط بر اساس ظواهر بینه وسوگند داورى مى‏کردند نه بر اساس واقع امر که ممکن نبود پیامبر از آن آگاه نباشد. بنابر این حصر مذکور فقط دلالت بر این دارد که پیامبر (ص) صرفا متکى بر بینه وسوگند داورى مى‏کردند، نه این که حجت قضایى منحصر، در بینه وسوگند است. حاصل کلام آن که:  تفاوت است بین این که گفته شود در قبال سایر راهها، به بینه وسوگند داورى مى‏کنم تا دلالت کند بر انحصار حجت قضایى به این دو، وبین این که گفته شود در قبال واقع، به بینه وسوگند قضاوت مى‏کنم، وگاهى قضاوت مطابق با واقع نبوده وچیزى که در این صورت بر آن حکم شود، بر شخص حرام خواهد بود. این بیان بر حصر مفاد طریق حکم، در حکم ظاهرى ونه حکم واقعى دلالت دارد، وباحکم ظاهرى، واقع تغییر نمى‏کند. بنابر این آنچه که بر خلاف واقع وبر اساس حکم ظاهرى به کسى داده مى‏شود بر او حرام خواهد بود. چون در حدیث به قرینه سخن پیامبر (ص) که فرمود: «وبعضکم الحن بحجته من بعض فایما رجل....» بینه وسوگند در قبال واقع، آورده شده‏اند، ظاهر آن، معناى دوم است نه معناى اول. شاهد بر این معنا، روایتى است که در تفسیر عسکرى (ع) از امیر المؤمنین نقل شده که حضرت فرمود: «کان رسول الله (ص) یحکم بین الناس بالبینات والایمان فى الدعاوی، فکثرت المطالبات والمظالم فقال: ایها الناس انما انا بشر وانتم تختصمون ولعل بعضکم الحن بحجته من بعض وانما اقضی على نحو ما اسمع منه فمن قضیت له من حق اخیه بشی‏ء فلا یاخذ به، فانما اقطع له قطعة من النار.» (رسول اکرم (ص) در دعاوى مردم میان آنها با بینه وسوگند قضاوت مى‏کرد، درخواست‏ها وتظلمات مردم زیاد شد حضرت فرمود: اى مردم، من هم بشر هستم وشما که با یکدیگر به نزاع مى‏پردازید شاید یکى از شما زبان دارتر از دیگرى باشد، من طبق آنچه که از او مى‏شنوم قضاوت مى‏کنم، پس اگر به نفع او حکم کردم وچیزى از حق برادرش را به او دادم، آن را نستاند، چرا که در این صورت قطعه‏اى از آتش را براى او فراهم کرده‏ام). @tafaqqoh
پاسخ این که:  اگر چه به طور مسلم ذیل حدیث ظهور دار که حدیث ناظر به قضاوت به ظواهر است نه طبق واقع، اما این منافاتى ندارد که صدر حدیث دلالت داشته باشد بر آن که طرق قضاوت ودادرسى منحصر در بینه وسوگند است، زیرا حدیث این دو معنا را از خلال دو فقره ودو مقطع، در طول هم عنوان کرده است در فقره اول راههایى را که پیامبر (ص) در امر قضاوت مى‏پیموده ومنحصر در بینه وسوگند بوده‏اند، بیان مى‏کند، واین خود مقدمه وتمهیدى است براى آوردن فقره دوم که در آن بیان مى‏کند این راهها ظاهرى بوده وگاهى خطا به آنها راه پیدا مى‏کند وهمواره مطابق با واقع نیستند، از این رو آنچه که بر خلاف واقع بدان حکم شده، به منزله پاره‏اى از آتش است. وبدین ترتیب صدر روایت دلالت دارد که راههاى قابل پیروى، از دیدگاه پیامبر (ص) منحصر در شاهد وسوگند بوده نه چیز دیگر، واگر راه دیگرى هم وجود مى‏داشت‏شایسته بود آن را یاد آورى مى‏فرمود. آرى، اگر روایت، به این عبارت آمده بود: «انما اقضی بما اسمع فى البینات والایمان لا بالواقع‏»، دلالت بر انحصار راههاى اثبات قضایى در بینه وسوگند نمى‏کرد، بلکه دلالت داشت بر این که مفاد بینه وسوگند منحصر است به صورت ظاهر آنها وواقع امر را در بر نمى‏گیرد. ولى آنچه که در روایت وارد شده این است که: «انما اقضی بینکم بالبینات والایمان وبعضکم الحن...» واین جمله همان گونه که گفتیم در دو مطلب، به نحو طولى ظهور دارد، ودر این صورت مى‏توان در مقطع نخست آن، به اطلاق حصر تمسک جست. ودرجه ضعیف‏ترى از این ظهور طولى در روایتى که در تفسیر عسکرى آمده است نیز وجود دارد، ولى آن روایت از نظر سند اعتبارى ندارد. 2 - روایت‏حمزه بن ابی حمزه است از پدرش از جدش که گفت: امیر المؤمنین (ع) فرمود: «احکام المسلمین (جمیع احکام المسلمین) على ثلاثة، شهادة عادلة او یمین قاطعة، او سنة ماضیة من ائمة الهدى علیهم السلام (او سنة جاریة مع ائمة الهدى «علیهم السلام‏»). (تمام احکام مسلمانان سه دسته‏اند: گواهى عادلانه، یاسوگندى قاطع ویا شیوه‏اى عملى از ائمه علیهم السلام). این روایت با آن که در کافى وتهذیب وخصال آمده است، از نظر سند ضعیف است. چون در سلسله سند آن ابى جمیله کذاب (مفضل بن صالح)، وجود دارد ونقل احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى از ابى جمیله که در سند خصال آمده است، موجب تایید او نمى‏شود، نقل بزنطى از کسى در صورتى مفید است وموجب تایید او مى‏شود که آن کس معروف به دروغگویى نباشد ویا دلیلى بر جرح او اقامه نشده باشد، وگرنه، نقل بزنطى از راویى که معروف به دروغگویى است‏یا دلیل بر جرح او وجود دارد، در بهترین فرض از موارد تعارض وتساقط در وثاقت راوى است. هم چنین تمام رجال سند بعد از ابى جمیله ناشناخته‏اند ووجود بزنطى در سند نیز، سودى ندارد، زیرا بودن بزنطى در سند براى توثیق کسى مفید است که مستقیما از او نقل کرده باشد نه با واسطه. در ضبط رجال روایت نیز اختلاف هست، در وسائل این چنین است: «ابى جمیل، عن سلیمان بن ابى اویس، عن حمزة بن ابی حمزة، عن ابیه، عن جده‏». صاحب وسائل این سند را از کافى نقل مى‏کند در حالى که در نسخه‏هاى موجود کتاب کافى آن سند این گونه است: «ابى جمیله عن اسماعیل بن ابی ادریس، عن الحسین بن حمزة ابن ابی حمزة عن ابیه، عن جده‏» در تهذیب چنین است: «عن ابى جمیل عن اسماعیل بن ابى ادریس، عن الحسین بن حمزة عن ابیه عن جده‏». ودر خصال این گونه است: «عن ابى جمیله، عن اسماعیل بن ابى اویس، عن حمزة بن ابى حمزة، عن ابیه، عن جده‏». به هر صورت این سند از بسیارى جهات ضعیف است، علاوه بر این در متن روایت نیز میان نقل خصال ونقل کافى وتهذیب، اختلاف وجود دارد که در آغاز روایت به آن اشاره کردیم، ولى این اختلاف نقل‏ها معنا را تغییر نمى‏دهد. @tafaqqoh
اما ظاهر دلالت حدیث بالخصوص بنا به نقل خصال این است که تمام احکام قضایى مسلمانان به یکى از وجوه سه گانه ذکر شده بر مى‏گردد وعلم قاضى هیچ کدام از آنها نیست، بنابر این ناگزیر روایت دلالت دارد بر این که علم قاضى در امر قضاوت، حجیت ندارد. بر این استدلال اشکال شده است که احتمال دارد علم قاضى داخل در عنوان اول، یعنى «شهادة عادلة‏» باشد، به اعتبار این که قاضى، عادل است وطبق علم خود به واقع، گواهى مى‏دهد، اما این احتمال خلاف ظاهر روایت است، زیرا آنچه که از ظاهر جمله بر مى‏آید این است که شاهدى عادل، در دادگاه نزد قاضى شهادت دهد واین بر علم قاضى صدق نمى‏کند، علم قاضى همچون گواهى شاهد عادل نزد همان قاضى نیست، بنابر این از روایت، تعدد ودوگانگى میان قاضى وشاهد فهمیده مى‏شود وباید گواهى عادلانه از کسى غیر از خود قاضى باشد. استدلال یاد شده به گونه‏اى دیگر نیز قابل مناقشه است، وآن این که احتمال این فرض وجود دارد که علم قاضى داخل در عنوان سوم یعنى مصداق «سنة الماضیة من ائمة الهدى‏» باشد واین احتمال نیز قطعا خلاف ظاهر حدیث است، چون ظاهر حدیث، تقابل میان اقسام سه گانه است، بنابر این اگر علم قاضى هم حجت وطریقى براى اثبات حکم مى‏بود، مى‏بایست بطور مستقل بیان مى‏شد، نه در ضمن عنوان سوم. علم قاضى از دو جهت ممکن است جزو سنت مورد عمل ائمه (سنت ماضیه) به شمار آید، یکى از جهت‏حجیت آن، یعنى این که حجیت علم قاضى تکیه به سنت ائمه دارد، که این جهت بین همه حجت‏هاى قضایى مشترک است، حجیت بینه وسوگند نیز این چنین است. ودیگرى از جهت این که حکم قاضى در مرافعه بر اساس علم خود، عین سنت مورد عمل ائمه است، که روشن است نه قاضى جزو ائمه است ونه حکم او را که در مرافعه بر اساس واقع امر صادق مى‏کند، مى‏توان جزو سنت به شمار آورد. این روایت ظهور در یک قاعده کلى شرعى در باب قضاء دارد مانند قاعده قرعه، یا قاعده تنصیف یا قاعده درء الحد بالشبهة (برداشت‏حد به واسطه شبهه) وقاعده هایى از این دست که در امر قضاوت همپاى بینه وسوگند هستند. 3 - روایتى است که کلینى آن را از على بن ابراهیم از محمد بن عیسى از یونس از کسى که آن را روایت کرده آورده است که گفت: «استخراج الحقوق باربعة وجوه، شهادة رجلین عدلین، فان لم یکونا رجلین عدلین فرجل وامراتان، فان لم تکن امراتان فرجل ویمین المدعی، فان لم یکن شاهد، فالیمین على المدعى علیه فان لم یحلف ورد الیمین على المدعی، فهو واجب علیه ان یحلف ویاخذ حقه، فان ابى ان یحلف فلا شی‏ء له.» دست‏یابى به حقوق به چهار گونه ممکن است، یکى به گواهى دادن دو مرد عادل، اگر دو مرد عادل نبودند یک مرد ودو زن، واگر دو زن ویک مرد نبودند، یک مرد ویک سوگند مدعى واگر شاهدى وجود نداشت باید مدعى علیه سوگند یاد کند واگر او سوگند یاد نکرد وسوگند را به مدعى برگرداند، بر او واجب است که سوگند بخورد وحق خویش را بستاند واگر از سوگند یاد کردن خوددارى کرد، چیزى به او تعلق نمى‏گیرد. این روایت از جنبه سند، مرسل ومضمر است، هر چند کسى که آن را به صورت ارسال آورده، فردى چون یونس باشد. از جنبه دلالت نیز ظهور در حصر دارد، وادعاى این که این روایت از نظر به فرض علم قاضى منصرف است، مردود است. آرى، این روایت از موردى منصرف است که حق بر اساس قرائن حسى قطعى روشن براى همه کس، در دادگاه اثبات مى‏شود ودر بخش پیشین از آن یاد کردیم. چنین موردى از حوزه نظر تمامى روایات بیرون است، زیرا در این مورد حق به طور عرفى به دست مى‏آید وثابت مى‏شود. بلى، ثابت‏شدن حق از روى قرائن حسى در دادگاه، اختصاص به حقوق الناس دارد ونمى توان آن را به حق الله نیز سرایت داد مگر این که کسى تفصیل میان حق الله وحق الناس را نپذیرفته باشد واحتمال فقهى چنین تفصیلى را نیز ندهد. @tafaqqoh