eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ🇮🇷⌋
9.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
888 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
در جستجوی درد مردم تا کجا رفتید که دیگه پیدا نشدید؟😭 آه از غم این عکس...
12.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ تشنه شهادت آیت‌الله محمدعلی آل‌هاشم سومین امام‌جمعه شهید تبریز
«به من گفت روزی‌که به عنوان سومین شهید محراب به شهادت رسیدم این تصویر مرا چاپ کن.» به نقل از بهزاد پروین‌قدس (عکاس)
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ رو هر جا میتونید منتشر کنید... حرف دل همه ماست... برای اونایی که دارن مسخره میکنن... اونایی که ادعای انسانیت دارن و خوی حیوانیشون رو این روزها نشون میدن... به احترام مسئولی که توی میدونه باید ایستاد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید همت می‌گن: هرجا راهتو گم کردی، یه لحظه برگرد سمت توپخونه دشمن، ببین کجا داره می‌زنه؟ همونجا جای درسته... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 پ.ن: حواستون هست که؟ قضیه صهیونیست‌ها از یهودیا جداست... پ.ن۲: ما اگه حواسمون جای دیگه است، دشمن خیلی خوب می‌دونه ما چی از دست دادیم.🥺💔
کسی از دوستداران تو وقتی از میان ما پر می‌کشد، دلمان به درد می‌آید و احساس می‌کنیم جای خالی‌اش را کسی نمی‌تواند پُر کند. نگاه کردن به جای خالی‌اش گلویمان را پر از بغض‌های فشرده می‌کند. در میان دل‌تنگی‌ها و بغض‌های متراکم، فکر کردن به حضور توست که آرام‌مان می‌کند. چگونه باید خدا را شکر کنیم به خاطر بودن تو! اگر تو نبودی، با غصه‌های پشت سر هم باید چه می‌کردیم؟ وقتی می‌خواستیم خودمان را دلداری دهیم، به چه دل خوش می‌کردیم؟ تنهایی ما را دریاب آقا! هر چقدر هم که بی‌وفا، ولی دلمان با تو آرام می‌گیرد. شبت بخیر پشتیبان دل‌های تنها!
ما شهید رجایی رو شنیدیم و شهید رئیسی رو دیدیم...
•• . اما اینبار تو به این صندلی وفا نکردی... . •••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇🌕✒️🖋️🌕᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 به اتاق مدیریت رفتم . در اتاق را که بستم از ذوق صدای فریادم را با یک هورای بی صدا خفه کردم، رفتم سمت میز بزرگ اتاق و پشت میز نشستم . چرخی با صندلی چرخدارش زدم که چند ضربه به در خورد. _بله . در آهسته باز شد .سایه بود: _اجازه هست ؟ _بله . وارد اتاق شد و در اتاق را بست و همان نزدیک در ایستاد. درحالیکه پنجه‌هایش را درهم می‌فشرد و مضطرب بود، پرسیدم : _چیزی می‌خواستی ؟ یکدفعه افتاد روی زمین . باعجله از پشت میز برخاستم که سر پایین انداخت و گفت : _تو رو خدا منو اخراج نکن ... من به این کار نیاز دارم ... اگه بیکار بشم باید برگردم خونه‌ی پدرم ... ازت خواهش می‌کنم . همراه با نفس بلندی سمتش رفتم و بازوانش را گرفتم و او را سمت بالا کشیدم : _بلندشو ببینم ...کارت ندارم ... ولی اگه ناهار امروز دیر بشه شاید مجبور بشم اخراجت کنم ..برگرد سر کارت . سرش با تعجب بالا آمد: _واقعا؟! سرم را تکان دادم که با گریه صورتم را بوسید : _منو ببخش نسیم ...منو ببخش ... به خدا...نمی‌دونستم ... فوری گفتم : _می‌دونم ..برگرد سر کارت ... زود باش آقای کاملی دست تنهاست . از روی زمین برخاست که گفتم : _درضمن دستاتم بشور که کثیف شده . "چشمی" گفت و رفت . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ 🌕✒️🖋️🌕 ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇🌕✒️🖋️🌕᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 سرم یکدفعه شلوغ شد . کارهای هتل ،کلاس‌های رانندگی ،امتحان و آیین نامه ... آنقدر سرگرم کار و کلاس شدم که شبها از خستگی بی‌هوش می‌شدم . اواخر مرداد بود که بالاخره گواهینامه‌ام رو گرفتم . حالا وقتم کمی آزادتر شده بود و تمام مشغله‌ام شده بود هتل . اما چیز دیگری هم بود که خیلی اذیتم می‌کرد...رفتار هومن ! اینکه همراه من از خانه بیرون می‌رفت و شب به خانه برمی‌گشت ولی با من به هتل نمی‌آمد! هر وقت هم که پرسیدم کجا می‌رود ،می‌گفت فضولی موقوف ! داشتم از کنجکاوی می‌مردم. اصرارش برای تعویق عقد و علنی شدنش همراه شده بود با واگذار کردن هتل به من و غیبت خودش که هر سه مشکوک بود ! یکبار تصمیم گرفتم که تعقیبش کنم . حاضر و آماده شده بودم برای رفتن به هتل ولی معطل کردم تا اول او برود . روی مبل نشسته بودم و داشتم مثلا با گوشیم پیام‌هایم را چک می‌کردم که به مادر گفت : _من رفتم ..شما هم معطل نکن دیرت می‌شه. سرم بالا آمد و گفتم : _نه الان می‌رم ...منتظر یه پیامم. و رفت ... همین که ماشین را از حیاط بیرون برد ، فوری از جا پریدم و گفتم : _مامان خداحافظ. و دویدم سمت پارکینگ . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ 🌕✒️🖋️🌕 ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا