eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ🇮🇷⌋
9.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
888 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی از دوستداران تو وقتی از میان ما پر می‌کشد، دلمان به درد می‌آید و احساس می‌کنیم جای خالی‌اش را کسی نمی‌تواند پُر کند. نگاه کردن به جای خالی‌اش گلویمان را پر از بغض‌های فشرده می‌کند. در میان دل‌تنگی‌ها و بغض‌های متراکم، فکر کردن به حضور توست که آرام‌مان می‌کند. چگونه باید خدا را شکر کنیم به خاطر بودن تو! اگر تو نبودی، با غصه‌های پشت سر هم باید چه می‌کردیم؟ وقتی می‌خواستیم خودمان را دلداری دهیم، به چه دل خوش می‌کردیم؟ تنهایی ما را دریاب آقا! هر چقدر هم که بی‌وفا، ولی دلمان با تو آرام می‌گیرد. شبت بخیر پشتیبان دل‌های تنها!
ما شهید رجایی رو شنیدیم و شهید رئیسی رو دیدیم...
•• . اما اینبار تو به این صندلی وفا نکردی... . •••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇🌕✒️🖋️🌕᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 به اتاق مدیریت رفتم . در اتاق را که بستم از ذوق صدای فریادم را با یک هورای بی صدا خفه کردم، رفتم سمت میز بزرگ اتاق و پشت میز نشستم . چرخی با صندلی چرخدارش زدم که چند ضربه به در خورد. _بله . در آهسته باز شد .سایه بود: _اجازه هست ؟ _بله . وارد اتاق شد و در اتاق را بست و همان نزدیک در ایستاد. درحالیکه پنجه‌هایش را درهم می‌فشرد و مضطرب بود، پرسیدم : _چیزی می‌خواستی ؟ یکدفعه افتاد روی زمین . باعجله از پشت میز برخاستم که سر پایین انداخت و گفت : _تو رو خدا منو اخراج نکن ... من به این کار نیاز دارم ... اگه بیکار بشم باید برگردم خونه‌ی پدرم ... ازت خواهش می‌کنم . همراه با نفس بلندی سمتش رفتم و بازوانش را گرفتم و او را سمت بالا کشیدم : _بلندشو ببینم ...کارت ندارم ... ولی اگه ناهار امروز دیر بشه شاید مجبور بشم اخراجت کنم ..برگرد سر کارت . سرش با تعجب بالا آمد: _واقعا؟! سرم را تکان دادم که با گریه صورتم را بوسید : _منو ببخش نسیم ...منو ببخش ... به خدا...نمی‌دونستم ... فوری گفتم : _می‌دونم ..برگرد سر کارت ... زود باش آقای کاملی دست تنهاست . از روی زمین برخاست که گفتم : _درضمن دستاتم بشور که کثیف شده . "چشمی" گفت و رفت . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ 🌕✒️🖋️🌕 ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇🌕✒️🖋️🌕᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 سرم یکدفعه شلوغ شد . کارهای هتل ،کلاس‌های رانندگی ،امتحان و آیین نامه ... آنقدر سرگرم کار و کلاس شدم که شبها از خستگی بی‌هوش می‌شدم . اواخر مرداد بود که بالاخره گواهینامه‌ام رو گرفتم . حالا وقتم کمی آزادتر شده بود و تمام مشغله‌ام شده بود هتل . اما چیز دیگری هم بود که خیلی اذیتم می‌کرد...رفتار هومن ! اینکه همراه من از خانه بیرون می‌رفت و شب به خانه برمی‌گشت ولی با من به هتل نمی‌آمد! هر وقت هم که پرسیدم کجا می‌رود ،می‌گفت فضولی موقوف ! داشتم از کنجکاوی می‌مردم. اصرارش برای تعویق عقد و علنی شدنش همراه شده بود با واگذار کردن هتل به من و غیبت خودش که هر سه مشکوک بود ! یکبار تصمیم گرفتم که تعقیبش کنم . حاضر و آماده شده بودم برای رفتن به هتل ولی معطل کردم تا اول او برود . روی مبل نشسته بودم و داشتم مثلا با گوشیم پیام‌هایم را چک می‌کردم که به مادر گفت : _من رفتم ..شما هم معطل نکن دیرت می‌شه. سرم بالا آمد و گفتم : _نه الان می‌رم ...منتظر یه پیامم. و رفت ... همین که ماشین را از حیاط بیرون برد ، فوری از جا پریدم و گفتم : _مامان خداحافظ. و دویدم سمت پارکینگ . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ 🌕✒️🖋️🌕 ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بقول آقا مهدی رسولی: سینه‌مون رو میدیم جلو میگیم منتخب ما رو خدا هم انتخاب کرده! این افتخار برای ماست...
چه غوغایی به پا شد..🖤.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳》 📜》 ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ خانم جان متعجب ابرویی بالا انداخت : _چه شلوغی!... بهداری که خالیه! من ماندم چه بگویم که حامد جواب داد: _نه خب خانم بزرگ... ما کارای دیگه هم توی بهداری، داریم.... مثل چیدن دارو ها در سبد انبار، گردگیری اتاق ها، ضد عفونی کردم سالن و... بعد از آن دیگر نگفته، خانم جان، کف دستش را بالا آورد : _خیلی خب پسرم... یعنی الان مستانه باید کمکت کنه؟ حامد سربه زیر شد. درست مثل من! _بله اگه اجازه بفرمایید. _باشه پسرم... من میرم یه چیزی واسه ناهار درست کنم. خانم جان که اینرا گفت و چرخید سمت در خروجی سالن، من با ذوق سر بلند کردم و حامد با صدایی پر شوق گفت : _دیگه ببخشید خانم بزرگ. و خانم جان رفته بود! نگاهم با همان لبخند، به او بود و نگاه او به من. فوری اما چرخیدم سمت کمد داروها. _پس بهتره دروغ نگفته باشیم. در حالیکه تند و تند داروها را روی میز میچیدم تا کمد داروها را گردگیری کنم گفتم : _آخه غیر از خانم جان، یه دکتر سخت گیر و بهانه گیر تو روستا داریم که میترسم فکر کنه واسه خوشگذرونی اومدم اینجا. ✍️》بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ گفتے مرا بہ خندہ خوش باد روزگارت ڪس بے تو خوش نباشد رو قصہ ے دگر ڪن
⏳》 📜》 ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ خندید. ریز و بی صدا. پشت سرم ایستاد و من از نبود فاصله ی بینمان، باز پر شدم از هیجان. سرش را از کنار شانه ام جلو کشید : _البته الان شما مهمان منید مستانه خانم... چشمم کور، دنده ام نرم... باید همه ی کارا رو خودم انجام بدم. اِی کشیده ای گفتم. _نگووووو... یعنی چی این حرفا... با هم انجام میدیم. اینرا که گفتم بوسه ای نرم روی گونه ام زد که مرا آتش زد. گر گرفتم و او بی توجه به صورت سرخ و گلگون من در حالیکه خودش داشت داروها را روی میز میچید گفت : _بی تعارف ... مستانه جان، شما کار نکن... فقط کنارم باش، من خودم از وجودت انرژی میگیرم، همه ی کارها رو انجام میدم. و راستی راستی کمد داروها را مرتب کرد. تی آورد و سالن را طی کشید و هرچه اصرار کردم، نگذاشت کار کنم. _اینجوری که نمیشه حامد!... پس من دیگه چکار کنم؟... تو که همه ی کارا رو انجام دادی! در حالیکه دسته تی را محکم می‌فشرد و سنگهای سالن را تی می‌کشید گفت: _الان تموم میشه. و تمام شد. کارهایی که اسما دونفره بود و حامد به تنهایی همه را انجام داد. وقت ناهار شد. خانم جان کوکو سیب زمینی درست کرده بود و سفره را چیده بود که ما را صدا زد. ✍️》بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› ✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮ عشق حراج مے ڪنے ، قلب اجارہ مے دهے نرخ خریدنت مرا خانہ بہ دوش مے ڪند